☕فنجان اول : هیچوقت حدی که یه عاشق میتونه خر بشه رو دست کم نگیرید!

11.8K 2.8K 762
                                    

-استعفا میدم!

-چـــــــــی؟

یونگی مجددا داد زد و دوباره مسافر کناری بکهیون که با همون پوزیشن قبلی به خواب رفته بود از جا پرید و گیج و ویج اطراف رو نگاه کرد.

-نه...یعنی....اول میرم ببینم این لعنتی کیه و چیه...بعدش راجب این چیزها تصمیم میگیرم...بهرحال اگه بخوام بهش نزدیک بشم وقتی تمام روز بچه ها از گردنم اویزونن فرصتش رو ندارم...

-بکهیون من منظورم...

یونگی با درموندگی شروع کرد اما دوست ذوق زده اش بی توجه پرید وسط حرفش.

-اول باید برم به خودم برسم...با این ریخت و قیافه هیچ کس نگام نمیکنه...

-بک...

-بعدش دنبالش راه میافتم تا راجبش بیشتر بفهمم...شاید سال بعد این موقع دیگه عاشقم شده باشه...

بکهیون با لحن رویایی ای گفت و یونگی با یه اه ضربه ای به پیشونی خودش زد.

-دقت داری که میخوای استاکر شی؟

بکهیون اخم کمرنگی کرد و چرخید سمتش.

-استاکر ها ادم نیستن؟ دل ندارن؟ عاشق نشدی که درک کنی!

یونگی چند لحظه خیره نگاهش کرد و بعد سرش رو چرخوند.

-تا وقتی یه احمقی عین تو جلومه محال هم هست بشم...ترجیح میدم سینگل به گور بشم تا قاطی همچین مسخره بازی هایی بشم!

بکهیون بی توجه به حرف دوستش چشم هاش رو چرخوند و نگاه دوباره ای به شاهزاده خوش تیپش که سمت دیگه مترو غرق خوندن یه کتابی بود که بکهیون حتی متن روش رو نمیتونست تشخیص بده به چه زبونیه، انداخت... اون پسر حلقه دستش نبود و همین برای بکهیون کافی بود! اگه همه چی خوب پیش میرفت چند ماه دیگه دوتاشون حلقه کاپلی داشتن و بات بکهیون از ردیف صندلی های این سمت مترو به اون سمت منتقل میشد.

دوباره یه لبخند رویایی روی لب هاش نشست و بعد دوباره خودش رو توی کاپشنش ولو کرد... سرنوشت به یه علتی اون لعنتی هات رو مدام تو چشم بکهیون مینداخت و بکهیون کی بود که بخواد با قضا و قدر مخالفت کنه؟

🍃🍂🌾🌼🌻 🍃🍂🌾🌼🌻

دستی لای موهای تازه رنگ شده اش که حالا از مشکی به بلوند تغییر کرده بودن کشید و لبخند کمرنگی زد. یونگی فکر کرده بود دروغ میگه...حتی وقتی موهای جدیدش رو دیده بود هم هنوز حرفش رو باور نکرده بود اما وقتی بکهیون به مدیرشون گفته بود که احتمالا به زودی مجبور میشه ساعات کاریش رو کم کنه بالاخره باورش شده بود که دوستش کاملا جدیه و شوکه شده بود...در نتیجه بکهیون مجبور شده بود طرفای نیم ساعت به غرغر کردن ها و نصحیت های دوستش که اصرار داشت داره حماقت میکنه و سری قبل جدی نبوده گوش بده اما این حرف ها برخلاف حرف های یونگی تو مترو اصلا روش تاثیر نذاشته بود و فقط تا اخرش گوش داده بود و بعد هم راه افتاده بود تا بیاد به کافه ای که روز قبل با تعقیب کردن اون غریبه جذاب فهمیده بود محل کارشه...

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now