☕فنجان نهم : دیوونه خونه بهشتی!

8.8K 2.6K 682
                                    

مواردی که جیمین توی زندگیش توشون سررشته داشت انگشت شمار بودن...نه به خاطر اینکه به اندازه کافی باهوش نبود یا استعداد نداشت تنها علت این کمبود مهارت تنبلی بود. گاهی وقت ها وقتی به مدلی که بود دقت میکرد ایمان میاورد که تو زندگی قبلی یه گربه چاق بوده که نصف عمرش رو جلوی افتاب یا بخاری ولو گذرونده و تنها فعالیتش لیس زدن خودش بوده و حالا که از شانس بدش مجبور شده بود زندگی پر مشغله ای داشته باشه گاهی وقتها از عمق وجود دلش برای زندگی قبلیش که در مقایسه با این یکی عین بهشت در مقابل جهنم بود, تنگ میشد.

تو این زندگی نصف روزهای جیمین به شرکت تو کلاسهای دانشگاه میگذشتن و نصف دیگه اش به اینکه عین مرغ پرکنده با دادهای چانیول یا داد مشتری ها از اینور کافه بدوه اونور و اون تایم خالی بین این دادها هم صرف این میشد که روی مشتری های رندوم یا یه سلبریتی یا اولزانگی چیزی کراش بزنه و تو حسرت اینکه چرا هیچکس وارد زندگیش نمیشه تو دلش زوزه بکشه, در نتیجه الان خودش رو درک نمیکرد که انقدر اویزون یونگی شده بود که بهش پیانو زدن یاد بده...در واقع این "نایونی" ترین رفتاری بود که تا حالا تو زندگیش بروز داده بود.اون دوتا در عین شبیه بودن خیلی با هم تفاوت داشتن. نایون همیشه مرکز جمع بود و جیمین نه مرکز بود و نه علاقه ای به بودن تو اون نقطه داشت اما به لطف نایون همیشه گزارشات کاملی از اینکه اون حوالی چه اتفاقاتی در جریانه میگرفت...و تقریبا همون گزارش های دراماتیک بودن که باعث میشدن جیمین نخواد هیچ جوره خودش رو تو معرض همچین لایف استایلی قرار بده... اون تصمیمات یهویی نمیگرفت و خیلی کم پیش میومد جوزده بشه... اما ظاهرا دیدن مین یونگی پشت پیانو یه سوییچی رو تو مغزش روشن کرده بود که تا قبل امروز جیمین نمیدونست وجود داره...و البته این رفتار جدیدش مسلما از چشم نایونی که از موقعی که پوشک میشدن در جوار هم بودن دور نمونده بود و هربار که از کنارش رد میشد یه تیکه یا جمله کمرشکن نثارش میکرد و جیمین دیگه داشت به استعداد دختر خاله اش تو جمله سازی ایمان میاورد چون نایون هربار یه چیز کاملا جدید میگفت.

-اووه یه چی رو فهمیدم...

با صدای زیر گوشش از جا پرید و چشم هاش رو چرخوند. غیر از استعداد نایون توی چرت گفتن داشت به جن بودنش هم ایمان میاورد چون هربار طوری ظاهر میشد که جیمین اصلا توقعش رو نداشت.

-چه کوفتی فهمیدی...

بی حوصله گفت و دستمال نیمه خیس تو دستش رو با حرص روی میز کشید. نایون لبخند گنده ای بهش زد و دستهاش رو زیر بغلش زد.

-فهمیدم چرا باسنت انقدر این روزها گنده تر به نظر میرسه...

نایون با حالت حکیمانه ای جوری که انگار دلیل خلقت هستی رو کشف کرده زمزمه کرد و جیمین حتی به خودش زحمت سوال پرسیدن نداد چون نایون به هرحال خودش به حرف میومد و احتمال صد در صد اینم یه ربطی به یونگی داشت.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now