☕ فنجان هجدهم : امگشتای ددی خیلی بزرگن!

9.4K 2.6K 1.8K
                                    

پلکهاش از هم فاصله گرفته بودن و سرش داشت تیر میکشید. چند دقیقه ای میشد متوجه شده بود توی تخت خودشه و تنهاست. احتمالا یکی جنازه مستش رو رسونده بود اینجا و بعدم فرار کرده بود. اگه یونگی بود بهش حق میداد چون وقتی مست میشد روانی بود اما خب اصلا یادش نمیومد چی شده. سرش داغ بود و مغزش کار نمیکرد و وحشتناک تمام سرش پر شده بود از موجود قد بلندی به اسم پارک چانیول...

چانیول با اون قد لعنتیش...چانیول با اون لبای خوشگلش...چانیول با اون گوشای گاز گرفتنیش...چانیول و اون عضله های خوردنیش...

ناله کلافه ای کرد و یهو باسنش رو بالا داد و از توی جیبش گوشیش رو کشید بیرون. یهو یه فکر خیلی دراماتیک به سرش زده بود که الان خیلی هم درخشان و محشر به نظر میرسید...گوشیش رو اورد جلوی صورت گر گرفته و چشم های تارش و مشغول تایپ شد و چندین چهارراه و خیابون اون ورتر پارک چانیول که تازه بعد از یه دوش طولانی و لذت پخش از حموم اومده بود بیرون و با حوله خوش بوش روی تخت کینگ سایزش نشسته بود و داشت فکر میکرد قبل خواب چند خطی از کتابش رو بخونه با شنیدن صدای دینگ دینگ پشت هم گوشیش سرش چرخید. کدوم احمقی نصفه شبی داشت بهش پیام میداد؟ خم شد و گوشیش رو از روی عسلی کنار تخت برداشت و همینطور که شراب مورد علاقه اش رو از توی گیلاس بو میکرد بازش کرد و باز کردن صفحه گوشی همان و برگشتن گیلاس روی حوله حمومش همان. گیلاس نیمه خالی تو دستهاش میلرزید و چشم هاش داشت از حدقه بیرون میزد اینها دیگه چه کوفتی بود؟

"بکهیونی از فکر ددی خوابش نمیبره..."

"بکهونی امگشتهای بزرگ ددی رو تو حودش میخواد."

"ددی یول خیلی هات و گندس..."

"بکهیونی ذاره با فکر ددی خودشو لمس میکنه..."

خب متاسفانه باریستای معصوم موفق نشد ادامه پیام ها رو که انگار تا ابد ادامه داشتند بخونه چون زانوهاش شل شده بود و مجبور شد قبل از غش کردن بشینه لبه تختش و دست بکشه پشت گردنش که عین کوره داغ شده بود. اولش میخواست به خودش امیدواری بده که بکهیون اون پیام ها رو اشتباهی داده و مقصد پیام ها یکی دیگه بود اما خب بکهیون واضح ازش اسم برده بود و نمیشد از این فکرهای رهایی بخش بکنه.نباید دیگه گوشیش رو نگاه میکرد. باید تظاهر میکرد هیچی نشده. شراب عزیزش رو میخورد، کتاب عزیزترش رو میخوند و بعد خیلی اروم میخوابید اما یه چیزی تو وجودش داشت بدجور برای باز کردن دوباره صفحه چت انگولکش میکرد و همون چیز لعنتی هم اخر برنده شد و دوباره صفحه چت کاکائو تاکش با بکهیون رو باز کرد.

"دستای ددی چان حیلی گتده ان.بکهیونی دلش میحواد باشون اسپنک بشه."

"ددی چان قتی اخم میکمه خیای لعنتی میشه..."

"اه کاش اینجا بودی..."

چانیول وقتی به خودش اومد که مازوخیسم وار تا اخرین پیام رو خونده بود و کل بدنش عین تنور شده بود... باید الان حس میکرد حالش بهم خورده یا بی حسه اما نقطه ترسناک ماجرا این بود که یه جایی زیر حوله کوفتیش یه ناحیه ای که معمولا تا خودش بهش سیخونک نمیزد هیچ جوره بیدار نمیشد عین چی از خواب پا شده بود...به عقب تکیه داد و به صفحه خاموش گوشیش خیره شد. مسلما بکهیون حالتش طبیعی نبود وگرنه اون حجم از غلط املایی دیگه عجیب بود. اما دیگه نمیتونست تظاهر کنه که نمیدونه تو سر کوچولوی اون گارسون مو طلایی چی میگذره و فکر به اینکه بکهیون همچین حسایی بهش داره به خودش هم حسایی میداد که اصلا براش قابل درک نبود.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now