☕فنجان چهل و نهم : تو بزرگترین خوش‌شانسی منی!

7.2K 1.6K 601
                                    

اولین دعواشون سریع‌تر از چیزی که جفتشون توقعش رو داشتن پیش اومد. البته بکهیون اصلا شوکه نشد. زندگی اون همیشه تو همین حالت بود. اگه پنج روز میگذشت و همه چی خوب بود یعنی یه بدبختی عظیم در انتظارش بود و این روزها هربار که تو بغل چانیول درحالی پا میشد که عین فیلم‌ها داره از پنجره بهشون آفتاب میتابه و صدای جیک جیک گنجشک‌ها میاد منتظر بود یهو سقف سوراخ بشه و یکی از اون گنجشک‌ها یه تپه برینه سرش تا مطمئن شه اینجا واقعا زندگی خودشه و کسی پرتش نکرده دنیای موازی.

و اون روز یه هفته و دو روز گذشته بود که همخونه شده بودن و همه چی زیادی خوب بود و زندگی تصمیم گرفت براشون خرابش کنه.

آخر هفته بود و کافه نرفته بودن. بکهیون روی مبل ولو شده بود و با گوشیش بازی میکرد و میدونست ددیش داره تو اتاق کتاب میخونه و سعی داشت پسر خوبی باشه و مزاحمش نشه که زنگ در خونه‌اش به صدا دراومد. با تعجب گوشیش رو گذاشت روی میز و راه افتاد سمت در و بازش کرد و بعد با قیافه خسته و بی‌حوصله یه مرد آبی‌پوش که روی لباسش عبارت "باربری دو دقیقه‌ای" حک شده بود روبرو شد.

-منزل آقای پارک؟

ابروهای بکهیون سوالی بالا رفتن و چند لحظه طول کشید یادش بیاد خودش یه ددی با فامیلی پارک داره.

-بله...

گیج گفت و مرد میانسال بی‌حوصله تبلت تو دستش رو جلو آورد و یه قلم لای انگشت‌های بکهیون چپوند.

-چندتا بسته دارید. امضا کنید الان میگم بچه‌ها بیارنشون بالا.

بکهیون تبلت به دست به رفتن مرد به سمت پله‌ها خیره شد و با حس ایستادن یکی پشت سرش چرخید.

-کی بود؟

چانیول که داشت با تعجب نگاهش میکرد پرسید.

-یه یارویی از باربری. گفت بسته داریم. تو چیزی سفارش دادی؟

چانیول با گیجی نه گفت و بکهیون پا برهنه دوید سمت دیوار کوتاهی که دور پشت بوم کشیده میشد و نگاهش رو به سمت پایین داد و بعد چشم‌هاش اونقدر درشت شدن که داشتن از کاسه سرش بیرون میپریدن.

اون پایین کارگرها داشتن از توی یه خاور مخصوص باربری یه یخچال گنده رو بیرون میاوردن و کنار ورودی چندتا باکس گنده بود که بکهیون تونست از بینشون تلویزیون و ماشین لباس شویی رو تشخیص بده.

-اینا چه کوفتیه؟

چرخید و با صدای بلند پرسید و چانیول هم اومد سمت دیوار و خم شد و بعد آروم عقب رفت.

-فکر کنم مامانم فرستاده.

چانیول زیر لب گفت و بکهیون شوکه پلک زد.

-مامانت واسه چی باید وسایل خونه بفرسته اینجا؟

گیج پرسید و چانیول دستی به پشت گردنش کشید.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now