☕فنجان بیست و یکم: مدل بکهیونی!

9.3K 2.6K 969
                                    

اینکه اولین بوسه... نه نه... اینکه اولین بوسه روی لپت رو به یکی بدی برای هیچکس مهم نبود. چون اولین بوسه روی لپشون رو همه احتمالا به مامان باباشون داده بودن... ولی برای چانیولی که روی جز جز مسائل دقت خاصی میذاشت این مسئله به شدت مهم بود. اونقدری مهم بود که تقریبا کل شب توی روبدوشامبر ابریشمیش بی خوابی کشیده بود و غلت زده بود... چون تمام بوسه های قبلی چانیول روی لب بوسه هایی در سطح "دوستانه"، "فامیلی" و یا "خانوادگی" بودن و هیچکس تا حالا چانیول رو مدل...چه اسمی میشد روش گذاشت؟ واقعا اسمی نداشت و چانیول بعد یه کم فکر اسمش رو "مدل بکهیون "ی گذاشته بود... و هیچکس چانیول رو تا حالا مدل بکهیونی بوس نکرده بود!

لبهای هیچکس موقع بوسیدن لپش خیس نبود و اگرم بود چانیول بعدش با حال بهم خوردگی پاکشون کرده بود... ولی دیشب وقتی خیسی لبهای بکهیون روی گونه اش مونده بود چانیول عین منگ ها حتی جرات نکرده بود بهش دست بزنه و انقدر گذاشته بود اونجا بمونه تا با برخورد هوا اون خیسی گیج کننده خشک شده بود و حتی باریستای قد بلند بعدش پنهانی افسوس خورده بود...و حالا سوال این بود که یه نفر بعد یه بوس مدل بکهیونی باید چطوری رفتار میکرد؟

چون الان روز بعد بود و بکهیون هم اومده بود سرکار و از وقتی از در کافه اومده بود تو یه جورایی هم عادی رفتار کرده بود و هم موفق شده بود حتی یه بار هم با چانیول چشم تو چشم نشه و باریستای جوون داشت دیگه واقعا به استعداد ذاتی اون گارسون قد کوتاه برای عادی جلوه دادن همه چی ایمان میاورد و البته غبطه میخورد...

دیشب بکهیون خودش بعد اون بوسه برگشته بود کافه ، تو دهنش دوک بوکی داغ گذاشته بود و نیم ساعتی براش راجع به چیزایی که چانیول اصلا الان یادش نمیومد چی بودن وراجی کرده بود و بعد حتی با هم سوار مترو شده بودن و بقیه مسیر رو بکهیون یهو ساکت شده بود و عین یه بچه مظلوم روی صندلی کناریش نشسته بود و با پایین هودیش بازی کرده بود و حالا هم تو چشم های کوفتیش نگاه نمیکرد! و این باعث شده بود چانیول بخواد بره یقه اون توله سگ رو اعصاب رو بگیره و انقدر تکونش بده که تمام این رفتارهای عجیب و دلیلش از اون کله بامزه اش بریزه بیرون!

تو کل بیست و هشت سال زندگی کوفتی چانیول هیچکس موفق نشده بود تا این حد فکرش رو مشغول کنه...این حس لعنتی مثل این بود که یه جات بخاره و ندونی کجا و سرش دیوونه بشی!

با صدای چند تا دختر نوجوون که از کنارش با سروصدا و خنده رد شدن حواسش به حالت عادی برگشت و نگاهش از روی جلد کتابی که تقریبا ده دقیقه بود بهش زل زده بود کنده شد و بالا اومد و البته اتوماتیک وار دنبال بکهیون گشت و اون گارسون فسقلی رو گوشه کافه در حال حرف زدن با نایون و جیمین پیدا کرد. این سه تا چرا هیچوقت حرفاشون تموم نمیشد؟ اصلا راجع به چی انقدر حرف میزدن؟ اصلا اون چرا داشت باز اهمیت میداد؟

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now