☕فنجان هفتم : نبرد خاله زاده ها!

9.8K 2.5K 731
                                    

دستی ما بین موهاش کشید و گردنش رو تا حدی که بتونه دوباره تابلوی بالای سرش رو بخونه عقب داد. اینبار هم با دیدن اسم کافه چشم هاش رو چرخوند و سری از روی تاسف تکون داد... فکر اینکه بخواد تو کافه ای کار کنه که اسمش "کافه بهشتی" ئه باعث میشد حس کنه قاطی قشر احمق جامعه شده! جایی که یونگی اصلا و ابدا علاقه ای به عضویت توش نداشت... اما خب پول و پیانو رو دوست داشت پس بهتر بود دهنش رو میبست. کوله پشتیش رو روی شونه جا به جا کرد و در رو اروم هل داد و دعا کرد زنگوله های بالاش یه امروز رو تصمیم بگیرن خفه بمونن اما این اتفاق نیوفتاد. سریع وارد شد و در کافه رو بست و چند تا نفس عمیق توی فضای خنک و دلچسب روبروش کشید. نگاهش به اطراف چرخید. یه دختر جوون روی کانتر خم شده بود و سعی داشت با شخصی که اون پشت ظاهرا خم شده بود حرف بزنه و چند تایی مشتری سر میزهاشون غرق صحبت بودن...

-لعنت بهت بکهیون...

دوست پرحرفش حتی بهش نگفته بود شرایط کار و سایر مواردی که باید رعایت کنه چیه. فقط یه تایم بهش داده بود و حالا یونگی مثل یه ابله این وسط ایستاده بود و حتی نمیدونست باید با کی صحبت کنه.

با تردید یه کم این پا اون پا کرد و بعد به سمت کانتر و همونجایی که دختره طوری خم شده بود که اگه دامنش یه کم کوتاه تر بود صحنه بیش از حد اروتیکی تولید میکرد رفت و تقه ای روی کانتر انداخت.

-گفتم که صبر کن! اقای پارک الان میاد... اما بازم بهت میگم که دختر استخدام نمیکنه!!!

یه صدایی که برای گوش یونگی متاسفانه زیادی اشنا بود از پایین کانتر تند تند گفت و قبل از اینکه یونگی بخواد دهنش رو باز کنه دختر کنارش به حرف اومد.

-یعنی چی اخه؟ فکر نمیکنید این ضد حقوق زنهاست؟ دخترها حق ندارن کار کنن؟ نباید مستقل باشن؟

یونگی با یه اخم کمرنگ به سمت دختر عصبانی کنارش چرخید. امیدوار بود اخمش گویای این مسئله که الان دختره فرصتش رو برای حرف زدن دزدیده و چقدر کارش بی فرهنگی بوده باشه اما ظاهرا اصلا نبود چون دختره یه نگاه سرسری بهش انداخت و دوباره روی کانتر ولو شد.

-شنیدی چی گفتم؟

-اره شنیدم... اه لعنت... میگم به من ربطی نداره! من قوانین رو نذاشتم نایون! من بدبخت خودمم اینجا هیچکارم...قبلا گارسون دختر داشتیم و همش مشکل به وجود میومد...روزی چندبار باید با پسرهایی که بهشون میخواستن شماره بدن بحث میکردیم...دخترای خوشگل استخدام نمیکنن!

حرف پسری که هنوز زیر کانتر بود باعث شد دختر کنار دست یونگی با نیشخند موهاش رو بزنه پشت گوشش.

-داری میگی من خوشگلم؟

-خوشگل به کونم!

با این حرف یونگی بی اراده به خنده افتاد و یه چشم غره از دختر کنارش گرفت اما براش مهم نبود.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang