Hidden Beauty || Kookv_Vkook_...

Par Black__Candy

261K 49.9K 22.4K

|کامل شده| گذشته، درد، زیبایی- ______________________________________________ 🎨کاپل: کوکوی/ویکوک، سُپ 🎨ژانر... Plus

1. رودخونه و نابینا
3. فرشته‌ی نجات!
4. طرح جدید
5. باربارا و شیرینی
6. لبخند لطفا!
7. اعتماد
8. دست‌های یخ‌زده‌ی رابرت
9. بارون
10. شیرینی مربایی
11. نقاشِ خوش خنده
12. صدف و دریا
13. بازی کنیم!؟
14. سهم شیرینی
15. شکلات‌ تخته‌ای
16. دومین آغوش
17. اثر هنری
18. دنیا از دید تو
19. کولی
20. بهترین آخر هفته
21. خانم اندرسون
22. رقص آتیش و بوم نقاشی
23. اسکله
24. دو کارآگاه
25. سیاهپوشِ مرموز و گربه
26. شیروونی
27. اسمِ تو و چشم‌های هلالی
28. تولد
29. من تقصیری نداشتم!
30. عطر کلوچه و کوچه‌ی بارونی
31. آغوش و پایانِ تنهایی
32. دوست داشتنی‌تر از نقاشی
33. جیمین
34. مهمونیِ آخر هفته
35. ویسکونت توکسبری
36. عمق
37. گذشته، درد، زیبایی
38. یونگی هولمز!
39. سه هزارتا دوستت دارم
40. خالِ زیرلب
41. لکه رنگ
42. رایحه‌ی لاوندر و شمع معطر
43. برقصیم!
44. شیر و قهوه
45. چشم‌های مهربونِ آسیایی
46. پروانه‌
47. جولیا
48. ذوق چشم‌های عسلی
49. تو زیبایی...
50. معجزه
51. کارگاهِ نقاشی و شیرینی عصرونه
52. آخر؛ زیبایی پنهان
افتر استوری: کیک گردویی🥧🌱

2. ناجی ناشناس

8.7K 1.4K 462
Par Black__Candy

″ولی همین منحنی های گوشه ی لبهات تنها دلیل لبخند های منه″
_Black Candy

****

سریع خودشو از درشکه پایین پرت کرد که باعث شد درشکه چی با چشمهای درشت شده هشدار بده:″مراقب باش پسر!″
به سختی تعادلش رو حفظ کرد ، آب دهنشو قورت داد و با لبخند مضحکی کیفشو رو شونش ثابت کرد. صاف ایستاد و پول رو سمت درشکه چی گرفت و بیتوجه به نگاه عجیبش ، سمت خیابونی که به رستوران ختم میشد دوید. برعکس همیشه اون روز ساعت بیشتری رو کنار رودخونه مونده بود و برای همین حدودا بیست دقیقه ای برا رفتن سرکار تاخیر داشت.
بیحواس پاش داخل چاله ی کوچیک آب وسط خیابون رفت و پاچه های شلوارش کاملا خیس و گلی شدن. لعنتی به شانس خودش فرستاد. به زحمت بوم و کیفشو با یه دست نگه داشت و سعی کرد همونجوری قدمهاشو سمت رستوران سرعت بده.
بخاطر بارونی که روز قبل باریده بود همه ی خیابون ها خیس و چاله چوله های شهر پر آب شده بودن.
با دیدن در چوبیِ قهوه ای رنگ رستوران ، بدون اینکه نفسی تازه کنه سمت در دوید که درست همونلحظه در باز شد و زوجی که بنظر دهه‌ی دوم زندگیشون رو‌ میگذروندن جلوش ظاهر شدن. همزمان با پیچیدن رایحه ی عطر خنک و گرون قیمت اون زوج ، هول شد. قبل ازینکه بتونه خودش رو کنترل کنه بوم نقاشی از دستش رها شد و روی زمین ، جلو پای اون زوج افتاد و باعث شد کمی از آبی که تو چاله ی کوچیک پایین در رستوران جمع شده بود ، رو لبه ی دامن بلند زن بپاشه و لباس صورتی روشنش گِلی شه.
چشمهای نقاش درشت شدن و خیره به بوم نقاشی حلقه ی دستاش دور بند کیف پارچه ایش شل شدن.

″جلو پاتو نگاه کن. ببین چه گندی به لباسم زدی احمق!″

بیتوجه به غرغر زن ، ناباور روی زمین زانو زد و با احتیاط بوم رو برداشت. کاملا توی گل فرو رفته بود و بخش زیادی از طرح آبی رنگ نقاشی خراب شده بود.
با صورت جمع شده آهی کشید.
دو مشتری بنظر دست بردار نبودن؛ اینبار مرد اعتراض کرد:″اون چشمهای ریز کور شدتو باز کن که موقع راه رفتن به لباس های گرون قیمت این و اون گند نزنی!″

″از شما آسیایی های آشغال غیر این هم انتظار
نمیره″

″واقعا که!″

زن ، بیتوجه به چهره ی بهت زده ی پسر که هنوز به نقاشی از دست رفتش خیره مونده بود بازوی همسرش رو گرفت. وقتی داشتن از کنارش رد میشدن ، عمدا لگدی به زمین زد تا گل باقیمونده ی جلو در رستوران رو پسر بپاشه.
پسر چشمهاشو روهم فشار داد و بوم نقاشیشو از روی زمین برداشت. بوم رو چندبار تو هوا تکون داد و با آستین کتش گِل جزئی ای که رو صورتش پاشیده بود رو پاک کرد. صاف ایستاد و بازدمشو محکم بیرون داد. کتش رو صاف کرد ، در رستورانو رو به داخل هول داد و با لبخندی مصنوعی برای دو کارکنی که دو طرف در ایستاده بودن سری به نشونه ی سلام تکون داد.
چندثانیه همونجا ایستاد و نگاهشو تو فضای رستوران چرخوند. خلوت تر از همیشه بود.
اکثر مشتری ها طبقه ی پایین مشغول غذا خوردن بودن و تمام میز و صندلی هایی که طبقه ی بالایی رستوران قرار داشتن تقریبا خالی بودن. صدای خنده های بلند و صحبت کردن مشتری ها بین صدای برخورد چاقو و چنگال های نقره با ظروف کریستال ، موزیک ملایم نوازنده هایی که گوشه ی رستوران مشغول نواختن بودن و چرخ میزهای فلزی متحرکی که روی زمین کشیده میشدن گم شده بود. گارسون ها با لباسهای مخصوص که شامل یه دست کت و شلوار مشکی و پاپیون قرمز رنگ میشد مدام در حال رفت و آمد بین میزها و آشپزخونه بودن. اونجا حتی با وجود خلوت بودن هم پر سروصدا بود.
با دیدن رئیس رستوران که در حال تذکر به یه گارسون برای مرتب کردن پاپیون کوچیک قرمز رنگ رو گردنش بود ، لبهاشو جمع کرد. کلاهشو کمی روی صورتش پایینتر کشید تا چهرش معلوم نشه و بلافاصله سمت فضای کوچیکی که پشت آشپزخونه بود قدم برداشت تا خودشو به اتاق مخصوص تعویض لباس برسونه.
حتی اگه رئیس رستوران هم متوجهش نمیشد قطعا از طعنه های مشتری ها بخاطر آسیایی بودنش نمیتونست در امان بمونه. کنایه های سفیدپوست های مرفه آخرین چیزی بود که برای تکمیل مصیبت های اون روزش لازم داشت!
از جلوی آشپزخونه ی شلوغ رد شد و خیره به کفشهاش سریعتر قدم برداشت. درست سه قدمی در اتاق ، با ضربه ی محکمی که رو شونش کوبیده شد تقریبا قالب تهی کرد. آب دهنشو قورت داد و کلاه رو سرشو به آرومی درآورد و همونطور که برمیگشت با چهره ی شرمنده ای گفت:″قربان- واقعا بابت تاخیری که پیش اومد متاسفم . من ...″

با شنیدن خنده های ریز صدای آشنایی سرشو بالا گرفت و با اخم های توهم نگاهشو رو صورت خندون روبروش چرخوند.

″پسر چقدر مظلوم شدی! یلحظه واقعا دلم برات سوخت″

اخماش توهم رفتن و نفسشو محکم بیرون داد
″به خاطر خدا- کی اذیت کردن منو تموم میکنی دنیل؟″

لب های گارسون کش اومدن و ابرویی بالا انداخت″هیچوقت ؟!″

با دیدن صورت درهم پسر لبخند رو لبهاش محو شد و وحشتزده صورتشو بهش نزدیک کرد:″کجا بودی احمق ؟! میدونی رئیس چقدر از دستت عصبانی شد؟″

پسر ترسیده اطرافشو نگاه کرد و بازوی دنیل رو گرفت ″اخراج شدم نه؟″

دنیل با تکون دادن سرش تایید کرد و پسر وا رفت.
″بدبخت شدم!″

دنیل چندلحظه به قیافه ی زارش خیره موند و یدفعه به خنده افتاد. بی اراده قهقهه زد و پسر با اخم غلیظی نیم نگاهی به مشتری هایی که توجهشون جلب اونا شده بود انداخت و با صدای کنترل شده ای غرید:″کجای اینکه من اخراج شدم خنده داره؟″

دنیل اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و درحالیکه به زحمت مانع قهقهه زدن خودش شده بود جواب داد:″صورتت وقتی میترسی فوق العاده میشه!″

بااون جمله مطمئن شد که اخراج شدن هم یکی دیگه از شوخی های بیمزه ی دنیل بوده‌. بوم تو دستشو محکم رو بازوی دنیل کوبید و بلافاصله سمت اتاقک قدم برداشت.
دنیل با صورت جدی ای کتشو مرتب کرد و بعد نگاه کوتاهی به اطراف دنبالش راه افتاد.

″پسر شانس آوردی امشب رستوران خلوت بود. رئیس هم بنظر سرحال میومد پس قطعا کاریت نداره″

پسر در اتاق رو باز کرد و بیمقدمه بوم تو دستشو روی زمین پرت کرد و بیحوصله سمت کمدی که لباسش اونجا آویزون بود رفت.
بعد درآوردن پالتوش ، سریع بافت مشکی رنگ تنش رو با پیراهن سفیدرنگ رستوران عوض کرد.
دنیل در اتاق رو بست و خیره به پسر که دکمه های پیرهنش رو میبست سوت زد:″چه بدنی!″

با دیدن صورت گرفتش پرسید:″چته حالا؟ ازینکه اخراج نشدی ناراحتی؟″

″نه!″

دنیل شوکه از لحن تندش لبهاشو تو دهنش کشید مردد لب زد:″تو دانشکده اتفاقی افتاده؟″

پسر پالتوش رو داخل کمد پرت کرد.
″دست از سرم بردار دن! اصلا حوصله ندارم″

دنیل شونه ای بالا انداخت و در اتاقکو باز کرد.
قبل ازینکه بیرون بره گفت:″ظرفای امشب کمه اما چون فردا کاری ندارم میمونم کمکت میکنم″

بعد هم بدون اینکه منتظر تشکر یا حرفی بمونه از اتاق بیرون رفت. پسر همونجا روی مکعب چوبی گوشه ی اتاق نشست و سرشو بین دستاش گرفت. تو زمانی که تو لندن ساکن شده بود به تحقیر و توهین مردم عادت کرده بود. چه تو دانشگاه یا هرجای دیگه ای. حتی بخاطر دور موندن از توهین و طعنه ی مشتری های رستوران که همگی از طبقه ی مرفح جامعه بودن ترجیح میداد توی آشپزخونه مشغول کار باشه.
با اونجوری زندگی کردن کنار اومده بود اما بخاطر تابلویی که چیزی تا اتمامش نمونده بود ، عمیقا ناراحت بود. اون نقاشی بخشی از کار عملی دانشکده محسوب میشد و شروع دوبارش بازم زمان میبرد. از طرفی تمام هیئت علمی دانشکده فقط منتظر یه خطا یا بهونه ی کوچیک برای اخراج کردنش بودن و نمیتونست با تاخیر توی تحویل کار عملی دانشکده خودش اون بهونه رو دستشون بده!
نگاه غمگینشو روی تابلوی گلی چرخوند. بازدمشو محکم بیرون داد و از اتاق بیرون رفت.

****

آخرین ظرف باقیمونده رو داخل سبد حصیریِ گوشه ی آشپزخونه گذاشت و آه خسته ای کشید.
پیشبند سفید رنگشو باز کرد و روی دسته ی صندلی چوبی آشپزخونه انداخت. دنیل ضربه ی کوتاهی به شونش زد و پسر با لبخند کوچیکی پشت میز وسط آشپزخونه نشست. خمیازه ای کشید و آرنجشو به میز تکیه داد و گردنشو مالید. اون روز اونقدر دویده بود که تمام بدنش درد میکرد و پاهاش به گزگز افتاده بودن. با قرار گرفتن لیوانی روی میز که ازش بخار بلند میشد سرشو بالا گرفت و متعجب به دختری که با لبخند کنارش ایستاده بود نگاه کرد.

دنیل با اخم مصنوعی ای غر زد:″این اصلا انصاف نیست!″

دختر روی صندلی نشست که دنیل دوباره اعتراض کرد:″باورم نمیشه فقط برا این احمق قهوه درست کردی!″

پسر لیوان تو دستشو روی میز گذاشت و سمت دنیل هول داد. به صندلیش تکیه داد و همونطور که چشمهاشو میبست زمزمه کرد:″برا تو . من میل ندارم″

لبخند بیجونی زد و دختر رو خطاب قرار داد:″بهرحال ممنونم الیزابت″

الیزابت از زیر میز پای دنیل که مشغول خوردن قهوه شده بود رو لگد کرد که باعث شد قهوه تو گلوش بپره. بیتوجه به سرفه های متعددش به پسر روبروش نگاه کرد و نگران پرسید:″چرا اینقدر رنگت پریده؟ اصلا چیزی خوردی؟″

دنیل بدون اینکه اجازه ی جواب بده غر زد:″بنظرت این جوجه با این رنگ پریده و داغون و چشمهای گود افتاده و صورتی که بی شباهت به کسایی که کشتی هاشون غرق شده نیست ، اصلا زنده هست که بخواد غذا هم بخوره ؟!″

الیزابت با چشمهای درشت شده و اخم کوچیکی به دنیل چشم غره رفت. دستهای پسر رو گرفت ،
گردنشو کمی خم کرد و دوباره پرسید:″اتفاقی افتاده؟″

پسر دستاشو از بین دستهای الیزابت بیرون کشید و صورتشو پوشوند. با صدای خفه ای نالید:″لعنتی امروز واقعا وضخرف بود!″

نگاه خیره ی دنیل و الیزابت میخ پسر شدن که با بیحالی ادامه داد:″نقاشی ای که یه هفته روش کار کرده بودم بخاطر یه مشتری افاده ای گند اخلاق تقریبا از بین رفت″

دنیل لیوان قهوه رو روی میز گذاشت و بیحس به الیزابت نگاه کرد:″بهت که گفتم بخاطر همون بوم داغون شده ی گوشه ی اتاق غمبرک زده″

الیزابت دوباره به دنیل چشم غره رفت.
دسته ای از موهای لختشو پشت گوشش انداخت و دستشو زیر چونش گذاشت.
″یعنی هیچکاریش نمیتونی بکنی؟″

پسر درمونده نالید:″نه″

سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد که دوباره خود پسر به حرف اومد.

″راستی امروز بالاخره با اون پسر آسیایی کنار رودخونه حرف زدم″

چشمهای الیزابت درشت شدن و هیجان زده روی صندلی بالا پرید ″جدی میگی؟″

دنیل همونطور که با لبه ی لیوان قهوه بازی میکرد بیحس جواب داد:″آره آره . فیل ها هم پرواز میکنن ! خوک ها هم حرف میزنن !″

پسر به خنده افتاد و الیزابت ضربه ی محکمی به ساق پای دنیل زد و بیتوجه به صورت جمع شده از دردش پرسید:″حالا واقعا باهاش حرف زدی؟″

پسر با لبخند دندون نمایی سر تکون داد و الیزابت بشکن کوتاهی زد:″عالیه! وقتی دوست شدین باید بیاری ما رو ببینه″

لبخند رو لبهای پسر محو شد.
الیزابت با چهره ی شرمنده ای گفت:″خب- خب حالا اگه دوست نداری-″

″نه مشکل این نیست- راستش اون نمیتونه ببینه-″

پسر با صدای گرفته ای لب زد و اليزابت با ترحم زمزمه کرد:″بیچاره ...″

″خب اشکالش چیه ؟″

دنیل بیخیال پرسید و نگاه پسر میخ چشمهاش شد.
″یعنی چی؟″

″میگم خب چه اهمیتی داره اصلا ؟! اون پسر نمیبینه . تازه به نفع تو هم هست . قرار نیست بهت خیره نگاه کنه تا معذب شی یا هرچی شبیه به اون!″

الیزابت آروم خندید و دنیل ادامه داد:″حداقل اینبار پسر خنگمون بخاطر ضعفش تو برقراری ارتباط چشمی با دیگران قرار نیست گریه کنه″

به دنبال حرفش الیزابت قهقهه زد و پسر خجالتزده دستشو پشت گردنش کشید:″نمیدونم ... راستش ممکنه دیگه نتونم ببینمش″

″چرا ؟!″

دنیل و الیزابت همزمان پرسیدن و پسر بازدمشو محکم بیرون داد.

″چون نقاشیمو از دست دادم و باید رو یه چیز دیگه کار کنم وگرنه از دانشکده اخراج میشم .‌ پس وقت رفتن کنار رودخونه رو هم ندارم ، باید زمان بیشتری رو بهش اختصاص بدم″

آهی کشید و همونطور که از روی صندلی بلند میشد گفت:″دیگه باید برگردم خونه . کلی کار دارم!″

سریع از آشپزخونه بیرون رفت و سمت اتاق تعویض لباس قدم برداشت.
داخل رفت و یونیفورم رو با لباسهای خودش عوض کرد. کیفش رو برداشت و در اتاق رو باز کرد ، قبل از بیرون رفتن نیم‌نگاهی به تابلو انداخت و بدون اینکه برش داره از اتاق خارج شد و سمت در خروجی رستوران رفت.
بعد از خداحافظی کوتاهی با دنیل و الیزابت که جلوی آشپزخونه ایستاده بودن خواست بیرون بره که با صدای دنیل متوقف شد.

″پس تابلوت کو؟″

پسر با صدای گرفته ای جواب داد:″لازمش ندارم″

دنیل با اخم ظریفی سمتش دوید. شونشو گرفت و محکم عقب کشید.
″نمیفهممت واقعا ! یکی دیگه میکشی خب !″

پسر چندثانیه خیره به زنگوله های فانتزی آویزون به در بی حرکت موند. یه طرح دیگه ...
بلافاصله تصویر چهره ی پسر آسیایی که اون روز دیده بود جلوی چشمهاش نقش بست. لبخند بزرگی رو لبهاش شکل گرفت و ضربه ی غیرمنتظره ای به شونه ی دنیل زد.

″تو نابغه ای دن!″

کلاهشو کمی پایینتر کشید ، سریع در رستوران رو باز کرد و بیرون رفت که صدای خنده های الیزابت با زنگوله های در مخلوط شد.
دنیل نگاه بیحسشو روی در بسته چرخوند و آهی کشید.

″من نابغه نیستم . فقط تو خیلی احمقی″

****

اون اولین باری بود که میخواست نقاشی چهره ی یه نفر رو تجربه کنه. بوم نو رو باز کرد و وسایل و رنگ هاشو از توی کیف پارچه ایش بیرون آورد. پول زیادی بابت خریدن بوم جدید داده بود و باید توی کشیدن طرح احتیاط میکرد.
خوشبختانه اون روز یکی از کلاسهای دانشکده بخاطر مشکلی که برای استاد مربوطه پیش اومده بود کنسل شده بود و تونست یکساعت زودتر خودش رو به رودخونه برسونه. اینبار بوم و وسایل رو جایی نزدیکتر و درست چندقدمی همون پسر آسیایی که مثل همیشه روی نیمکت نشسته بود گذاشت. با اینکه روز قبل باهم یه صحبت کوتاه داشتن اما بازهم برای جلو رفتن و حرف زدن مردد بود.
آب دهنشو قورت داد و لبهاشو تو دهنش کشید.
تمام شب گذشته رو تا زمانیکه روی کاغذهای طراحیش خوابش برده بود به صورت اون پسر فکر کرده بود و هربار تصویر چشمهایی که تونسته بود برای چند لحظه ببینه رو تصور کرده بود. اون صورت پر آرامش و لبخند ملایم و حس خوبی که منتقل میکرد بهترین گزینه برای طرح زدن بود‌ اما از اونجایی که ایستاده بود فقط میتونست به نیمرخش دید داشته باشه.
نگاه مستاصلش رو اطراف رودخونه ی خلوت چرخوند و نفسشو بیرون داد. قلمو رو کنار بوم رها کرد و مردد سمت پسر قدم برداشت.
چندقدمیش ایستاد و طبق عادت دستشو پشت گردنش کشید. مثل همیشه برای شروع مکالمه مضطرب بود. صداشو صاف کرد که توجه پسر بهش جلب شد.

″آم ... سلام!″

چندلحظه به اخم ظریف بین ابروهای پسر خیره موند و با استرس لبشو زبون زد. چندثانیه بعد اخم پسر جاش رو به لبخند محوی داد.

″هی! ناجی ناشناس!″

چشمهاش بخاطر لحجه ی بانمک پسر جمع شدن و متعجب خندید:″ناجی ناشناس ؟!″

″مگه شما همون کسی که دیروز به من کمک کرد نیستین؟″

پسر در جواب سرتکون داد اما با یادآوری نابینایی پسرک جواب داد:″خو-خودم هستم″

″دیروز خیلی عجله داشتم برا همین فرصت نشد درست تشکر کنم . چرا نمیشینید؟″

کمی به فضای خالی کنار پسر خیره موند و مردد روی نیمکت و کنارش جا گرفت. بدنش رو خم کرد و رو به پسر نشست. نگاهش رو روی صورتش چرخوند و بی اراده تو دل تحسینش کرد. زیبا ، متین ، مودب و آروم ...
سکوت کوتاه بینشون رو پسر نابینا شکست:″راجب روز قبل- من واقعا متاسفم که باعث دردسر شدم″

خیره به لبخند گوشه ی لبش گفت:″نه نه! اینطور نیست!″

″بهرحال محض یادآوری من تهیونگ کیم هستم.″

زیرلب اسمش رو زمزمه کرد ″تهیونگ″
اسمش هم درست مثل خودش زیبا بود.

لبخند کوچیکی زد و گفت:″من هم جئون جونگکوک هستم″

با گرد شدن چشمهای تهیونگ به خنده افتاد.
تهیونگ شوکه نگاهشو به جایی پشت سر جونگکوک داد و ناباور پرسید:″شما ... کره ای ...″

جونگکوک خسته از انگلیسی صحبت کردن پیشقدم شد و به کره ای جواب داد:″بله. من اهل کره هستم″

تهیونگ ذوق زده از شنیدن زبان مادریش خندید و جونگکوک با لبخند عمیقی نگاهش رو روی گونه ها و چشمهای جمع شدش چرخوند.

″از صدات میتونم حدس بزنم که جوونی ! پس اگه اشکالی نداره باهات راحت صحبت میکنم″

جونگکوک از جمله ی بامزه ی تهیونگ به خنده افتاد و تایید کرد:″درسته و تو هم خیلی باهوشی!″

تو دل ادامه داد:″و خیلی هم بانمک″

تهیونگ که بنظر هنوز هیجان زده میومد کف دستاشو بهم چسبوند و سعی کرد کمی متمایل به جونگکوک بشینه.

″این فوق العادست! تو این چندسالی که به لندن اومدیم حرف زدن با یه آسیایی و از قضا هم وطن واقعا هیجان زدم میکنه! خدایا من خیلی
خوشحالم!″

ضربان قلب جونگکوک از لحن خندون و صورت پر از شادی تهیونگ ، ذوق زده شدت گرفت و لبخندش اونقدری کش اومد که تمام ردیف دندون هاش ظاهر شدن و چشمهاش کاملا پشت پلک های جمع شدش محو شدن. توقع نداشت توی برخورد مستقیم اولشون ، تهیونگ اونقدر صمیمی صحبت و تا اون حد گرم برخورد کنه.
صادقانه گفت:″راستش منم واقعا خوشحالم″

تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و پرسید:″خب جونگکوک ... تو اینجا چیکار میکنی؟″

″من دانشجوی هنرم و دو سال پیش اومدم لندن تا چیزی که دوست دارم رو بخونم″

تهیونگ بی اختیار روی صندلی بالا پرید:″پس باید نقاش خوبی باشی !″

جونگکوک بی فکر تایید کرد:″درسته . تقریبا هر روز برای نقاشی اینجا میام .″

چشمهای تهیونگ درشت شدن و با اخم ظریفی پرسید:″پس چطور فقط روز گذشته من رو دیدی؟″

جونگکوک دستپاچه آب دهنشو قورت داد.
″خب- خب- راستش ...″

مضطرب لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. تهیونگ که معذب شدنش رو حس کرده بود لبخند شیرینی زد:″بهرحال ...
مهم اینه که همدیگرو دیدیم. اگه دیروز نبودی من واقعا نمیدونستم باید چیکار میکردم″

جونگکوک نفسشو با آسودگی بیرون داد. علاقه ای به صحبت راجب دلیلش برای دوری یا معذب بودن نداشت.

″حالا چی نقاشی میکردی؟″

نگاه جونگکوک بالا اومد و میخ چشمهای هلال شدش شد. مردد لبشو گزید و به اطراف نگاه کرد.

″متاسفانه طرحی که کشیدم همین دیشب خراب
شد″

مردمک های تهیونگ گشاد شدن و دهنش نیمه باز موند. بعد چندثانیه ابروهاش بهم نزدیک شدن و صورتش تو هم رفت.

″واقعا بابتش متاسفم.″

″نه مشکلی نیست. امروز اومدم اینجا تا یه طرح جدید رو شروع کنم″

تهیونگ لبخند دندون نمای بانمکی زد:″عالیه. چی رو میخوای نقاشی کنی؟″

جونگکوک صورتشو جمع کرد و بیصدا ادای اشک ریختن درآورد. مکالمشون زیادی دوستانه پیش رفته بود و این معذبش میکرد. باید بهش چی میگفت؟ میخوام صورت تو رو نقاشی کنم؟ یا ممکنه
طرح بعدی نقاشی من باشی؟
سرشو بین دستاش گرفت اما بعد با حس دستای سردی که پشت گردنش نشستن از جا پرید.
تهیونگ شوکه از واکنشش خودشو عقب کشید.

″متاسفم نمیخواستم بترسونمت. سکوتت طولانی شد فکر کردم رفتی″

جونگکوک کوتاه دستهاش رو لمس کرد و گفت:″نه نترسیدم. داشتم فکر میکردم″

″به طرح نقاشیت؟″

″آ- آره″

تهیونگ از لکنتش به خنده افتاد.
″خب به نتیجه ای هم رسیدی ؟!″

جونگکوک نگاهشو بین چشمهای عسلی رنگش چرخوند و لبخند کوچیکی زد ″تقریبا″

تهیونگ سرشو چرخوند و به جایی روبروشون خیره شد ″چرا رودخونه رو نقاشی نمیکنی؟ مطمئنم بهترین گزینه همینه″

″نه راستش میخوام ... یه صورت رو طراحی کنم. یه چیز متفاوت رو تجربه کنم″

تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و سر تکون داد:″خب عالیه! حدس میزنم باید فوق العاده باشه″

جونگکوک با لب های کش اومده جهت نگاهشو از چشمهای تهیونگ به گونه هاش تغییر داد. باد سرد ملایمی که میوزید باعث شده بود لپ هاش کمی تغییر رنگ بدن. لبهاش به دو طرف کش اومده بودن ، چشمهاش پشت اون لبخند کاملا خط شده بودن و بینیش بطرز بانمکی درشت تر بنظر میومد. ناخودآگاه توجهش جلب چشمهاش شد ، تضاد جذاب پلک های دو چشمش از نزدیک کاملا به چشم میومد. خیره به آخرین مقصد نگاهش که مژه های پرپشت و کوتاه تهیونگ بودن با آرامش پلک زد:″من هم مطمئنم که فوق العاده میشه″

″هی سلام!″

جونگکوک با شنیدن صدای آشنایی سرشو چرخوند و به پسری که کنار نیمکت ایستاده بود نگاه کرد.
مشغول فکر کردن برای یادآوری اسم اون پسر قد کوتاه با همون لبخند دندون نمای بامزش بود ، که تهیونگ پیشقدم شد:″سلام جیمین″

ابروهای جونگکوک بالا پریدن و ناخوداگاه ″آهان″ کوتاهی به نشونه ی تفهیم گفت.

جیمین همونطور که به جونگکوک نگاه میکرد جلوتر رفت و جلو پای تهیونگ زانو زد و دستهاشو رو پاهاش گذاشت.

″شما همون آقای دیروز هستین!″

جونگکوک سر تکون داد و به کره ای جواب داد:″جئون جونگکوک . خوشحال میشم باهام کره ای صحبت کنی″

جیمین آروم خندید و جونگکوک ناخودآگاه به این فکر کرد که لبخندش درست به زیبایی و با نمکی تهیونگ بود.
جیمین نگاهشو از جونگکوک گرفت و با ملایمت بازوی برادرش رو نوازش کرد:″باید بریم خونه ته. نمیخوای که مامان مثل دیروز نگران شه؟″

تهیونگ آروم سرشو به طرفین تکون داد و از روی نیمکت بلند شد. جیمین کنارش ایستاد و عصایی رو دست تهیونگ داد. لبخند دندون نمایی به جونگکوک زد و گفت:″این روزا واقعا سرم شلوغه‌ اما خوشحال میشم اگه بیشتر همدیگرو ببینیم″

جونگکوک خوشحال سر تکون داد.
قبل از دور شدن تهیونگ متوقف شد و خطاب بهش پرسید:″فردا هم میتونم ببینمت؟″

جونگکوک با لبخند عمیقی گفت:″البته!″

جیمین بازوی تهیونگ رو گرفت و قبل از دور شدن برای جونگکوک دست تکون داد و با صدای بلندی داد زد:″خداحافظ !″

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

396 86 11
بنجی یا بنجامین خواننده‌‌ای معروفه. آشفته‌ست، بددهنه، بی‌حوصله‌ست و تا حد زیادی احمقه. زندگی‌اش رو با روتینی که به ظاهر روی برنامه‌ست اما در حقیقت هی...
88.6K 12.7K 18
+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لب‌هایَت به کنار چشم‌های دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعله‌های نفرت رو درونَش می‌بینم؟ _چشم‌هایی که عاشقش شدی...
2.2K 440 13
روزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک
1.3K 204 15
-اگه من واقعا بخشی از رویای تو باشم؛ یه روزی برمی‌گردی، منو پیدا می‌کنی و کنارم می‌مونی. چون می‌دونی موسیو؟ آدم امن هرکسی متعلق به عمیق‌ترینِ رویایِ...