د.ا.د تهیونگ
با زانوهام روی زمین افتادم
*چ-چطور؟*
گفتم و سرمو تکون دادم
زانو زد و صورتمو با احتیاط توی دستاش گرفت
**تهیونگ،چیزی که اونا راجب مرگ میگن واقعی نیست.ما هممون به عنوان یه آدم دیگه از یه رحم دیگه برمیگردیم.**
گفت
سعی کردم وایستم اما پاهام تیر میکشید و همش میخوردم زمین
تا وقتی که اون منو گرفت
*اوما من خیلی متاسفم که کشتمت*
**عسلم اشکالی نداره.حالا من تو یه بدن دیگه برگشتم.البته که من سالها پیش بخشیدمت.**
بلندم کرد
**خونتو بهم نشون بده**
*اوکی بیا این طرفیه*
کل راهو برگشتیم به خونهی جونگ کوک
وقتی برای اولین بار در زدم به سرعت باز شد و جونگ کوک پرید توی بغلم
**تهیونگ!**
داد زد
بغلو شکست و پشتمو نگاه کرد
**این کیه؟**
*بهت میگیم اما اولش باید بیایم تو*
گفتم
جونگ کوک گیج نگام کرد اما درنگ نکرد و اجازه داد بریم تو
وقتی هممون نشستیم
سکوت داغونی بود تا وقتی که مادرم خب...آه...
جیسو حرف زد
«من مادر تهیونگم»
چشمای جونگ کوک بزرگتر شد.به من نگاه کرد و بعد دوباره به مامانم نگاه کرد خب...جیسو
**ببخشید؟**
«جونگ کوک تو بیست و یک سالته و تو پدرو مادرتو کشتی چون اونا اینکه تو گیای رو قبول نکردن اما تو تقاص مرگشونو پس دادی.»
**چ-چی؟ت-تو چطوری همهی اینارو میدونی؟**
«آدما،وقتی ما میمیریم جونگ کوک دوباره از رحم یه زن دیگه متولد میشیم.شاید بمیریم اما همیشه به عنوان یه آدم دیگه یا یه جنسیت دیگه برمیگردیم.»
**اوکی اوکی اما من چرا باید اینارو بدونم**
«چون تو قراره تا یه هفتهی دیگه بمیری و تهیونگ هم تا دو هفتهی دیگه اگه اون نفهمه که واقعا کیه»
گفت
جونگ کوک از روی کاناپه لیز خورد و افتاد زمین اما با دستاش خودشو نگه داشت
**م-من برای ک-کمک چیکار میتونم بکنم؟**
«بهش کمک کن بفهمه واقعا کیه و همچی درست میشه اما همه میمیرن اما شماها نمیمیرین تا بیست ساله دیگه اگه اینکارو تکمیل نکنین.»
**اوکی اوکی میتونی بهم یه سرنخ بدی؟**
«نه اما میتونم بهت یه معما بدم.کسی که میمیره از رحم یه زن دوباره برمیگرده و فقط برای چند سال زندگی میکنه اما اگه اون(زن/مرد)نتونن بفهمن که واقعا کی هستن دوباره میمیرن و دوباره از اول شروع میکنن بنابراین صبور باشین چون کسی که واقعا هستین کسیه هم از گذشتتون و هم حالتون.»
**خب چطوری باید بفهمیم اون واقعا کیه؟**
«از طریق خاطراتتون...رد پای همه چیو از گذشته تا حالا بگیرین.»
**اوکی اوکی تهیونگ بزن بریم**
جونگ کوک گفت و بلند شد و روی پله نا تلو تلو خورد
**میرم لباسمو عوض کنم و زودی برمیگردم**
گفت
دوباره به مامانم نگاه کردم،منظورم جیسوعه
مادرم
*پس بابا کیه؟*
گفتم
نخودی خندید و بلند شد و به سمت در رفت و بازش کرد
هوسوک گیج شده اومد داخل
به هوسوک طولانی نگاه کرد و بعد از در رفت بیرون
(خب خیلی مرسی باباش هوسوکه.میرم بمیرم)
هوسوک درو بست و گیج بهم نگاه کرد
«اون دیگه کی بود؟...به نظر آشنا میمود»
*آه یه دوست*
گفتم
هوسوک لبخند زد
«آه متوجم!»
گفت و به سمتم اومد و روی کاناپه نشست
*من گیام یادت میاد*
«الان یادم اومد»
جونگ کوک لباس پوشیده از پلهها پایین اومد
**عجله کن عجله کن همین الان باید بریم**
گفت درحالیکه به سمت در میرفت و کمربندشو درست میکرد.
«کجا دارین میرین؟»
هوسوک گفت و بلند شد اما هنوزم گیج بود
جونگ کوک چرخید و به هوسوک نگاه کرد
**باید به تهیونگ کمک کنی بفهمه واقعا کیه و باید بدون دعوا انجامش بدی.من برای کند ذهنیه تو وقت ندارم.**
با لحنی جدی گفت
هوسوک گیج شده بهم نگاه کرد
فقط پوزخند زدم و گفتم
*بعدا برات توضیح میدم*
هوسوک سرشو تکون داد
بیاین فقط بگیم فکر میکنم که قراره زندگی کنم.
***************************
عاقا اگه هوسوک بابای ته باشه اول میرم نویسنده رو میکنم بعدش خودمو از دره پرت میکنم پایین:/...
پ.ن:خاله نل شمارو بوراهه💜
ووت و سی ام نشه فراموش!
لاو یو ال💛
مالیک