سلاااام! حالتون چطوره؟ هفته خوبی داشتین؟
من که هنوز هیچی نشده دارم با درس ها و کلاسای دانشگاه پاره میشم T-T
امیدوارم مدرسه/دانشگاه برای شما بهتر بوده باشه این هفته ^^
خیلی خب... اینم از قسمت شونزده داستان:))
راستی، خیلی عالی میشه اگه با تیکه آخر چپتر موزیکی که بالا براتون گذاشتم رو گوش کنید... کلی رو حس و حال و وایبش تاثیر میذاره D:
آره خلاصه...
ممنون از کسایی که پارت قبلی وت دادن و کامنتای خوشگل خوشگل گذاشتن. این پارت هم خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم و وت هاتون رو ببینم.
و لطفا گوست ریدر ها هم یه کم کمک کنید وت و کامنتای کتاب بالا بره :(
همین دیگه، بیشتر از این معطلتون نمیکنم
امیدوارم این چپتر رو دوست داشته باشید❤️
***
مامور ها مشغول راه بردن پیتر شدن و وقتی به ون رسیدن، یکی از اونها درش رو باز کرد و پیتر رو برد داخلش. بعد از اون ماریا هیل وارد شد و بعد هم یه مامور دیگه.
و در بسته شد. ظاهرا بقیه با یه ون دیگه اومده بودن و این خوب بود. پیتر میتونست راحت تر از این ماشین بیرون بیاد. فقط باید یه موقعیت مناسب براش پیدا میکرد.
ماریا دست هاش رو به دستبند هایی با زنجیر هایی بلند که به کف ماشین متصل شده بودن بست و بعد با ضربه ایی که به دیوار فلزی بین عقب و جلوی ماشین زد، نشون داد که وقت راه افتادنه.
پیتر کمی دستبند ها رو کشید و متوجه شد که محکمن اما نه اونقدر که نتونه ازشون خلاص بشه. ظاهراً اونها نمیدونستن که قدرت های پیتر کمی بیشتر از حد عادیه. فقط باید اجازه میداد گزگز دستش بخوابه و درد بدنش کمتر بشه.
بعد از حرکت ماشین اولین کاری که ماریا انجام داد -یا میخواست انجام بده- در آوردن ماسک پیتر بود.
اما پیتر سریع عقب کشید و اگه اون زن تلاش بیشتری برای این کار میکرد حتما دستبند هاش رو میشکوند. اون نمیتونست بذاره حتی کسی یه نگاه کوتاه به صورتش بندازه وگرنه همه چیز تموم بود.
ماریا نگاهی به پیتر و بعد به مامور هایی که اونجا بودن انداخت: خیلی خب... فکر کنم میتونم چند دقیقه دیگه صبر کنم.
بعد دستش رو پایین گرفت و به پیتر نگاه کرد: خب... حدااقل بهم بگو چرا این کارا رو میکنی؟ میخوای توجه کسی بهت جلب بشه؟
پیتر اخم کرد: بهت گفتم من این کار ها رو نکردم! من میخوام درستشون کنم!
این بار یکی از مامور ها بود که حرف میزد: کارایی که خودت کردی رو؟
پیتر به مرد نگاه کرد: هیچکدوم از این خرابی ها تقصیر من نبود. من بودم که به تونی... استارک توی گروگانگیری کمک کردم! آدم بده من نیستم.
ماریا پرسید: پس کیه؟
-بهتون که گفتم! نمیدونم. درست مثل شما، دارم دنبالش میگردم. اما فرق ما اینه که شما آدم اشتباهی رو گرفتید و اون الان توی شهر آزاده.
یکی از مامور ها خندید: کسی اینو میگه که حتی نمیذاره ماسکش رو برداریم.
پیتر بهش نگاه کرد: من به همون دلیلی ماسک دارم که تو داری، نمیخوام تو خطر بیافتم.
ماریا سرش رو تکون داد: بهتره این حرف ها رو برای یکی نگه داری که باورشون میکنه... و اصلا منظورم نیک فیوری نیست بچه.
پیتر سکوت کرد و بعد از اون حرف زیادی زده نشد. اون کمی احساس خستگی میکرد و دستش بی حس بود اما میدونست که تا چند دقیقه دیگه همه چیز به حالت عادی برمیگرده. فقط از این ناراحت بود که دوباره مکس رو گم کرده و نمیدونست کِی میتونه پیداش کنه.
اون امیدوار بود ند از بیسیم پلیس چیز جدیدی پیدا کرده باشه و به پیتر مسیج داده باشه.
پیتر سرش رو پایین انداخت و با اینکه نمیخواست تمرکزش رو از دست بده اما برای چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. اون نمیخواست امشب به آدم های بیگناه آسیب بزنه. و البته با شناختی که از ماریا و بقیه مامور های شیلد داشت؛ نمیخواست هم کاری کنه که خودش آسیب ببینه.
چون میدونست اگه چیزیش بشه، سوال های تونی و پپر تا آخر عمرش ادامه پیدا میکنن و تموم نمیشن.
بعد از چند دقیقه احساس کرد که ماشین ایستاده. اگه توی ترافیک بودن این بهترین موقعیت بود.
پیتر کمی توی جاش صاف شد و به سه نفری که مراقبش بودن نگاه کرد. یکی از مامور ها داشت گوشی اش رو از توی جیبش در میاورد، اون یکی به اسلحه اش تکیه داده بود و ماریا هم در حالی که دست هاش رو به هم قفل کرده بود به جلوش خیره بود.
در حال حاضر تنها کسی که میتونست جلوی پیتر رو بگیره ماریا بود. قبل از اینکه دو نفر دیگه بتونن کاری بکنن پیتر رفته بود.
حالا اون کمتر درد داشت و دستش دیگه گزگز نمیکرد. این بهترین موقعیتی بود که میتونست گیر بیاره.
پس وقتش رو تلف نکرد و دست هاش رو مشت کرد. بعد هر دو رو با قدرت های یکسانی کشید و با ضربه ایی محکم و قوی زنجیر ها رو پاره کرد. و یکی از زنجیر ها اتفاقی به صورت ماریا برخورد کرد و زن با تعجب و درد فریاد کوتاهی کشید.
پیتر با ترس به زن نگاهی انداخت و متوجه شد که صورتش زخم شده.
با این کار، هر دو مرد به خودشون اومدن و میخواستن جلوی پیتر رو با اسلحه ها و شوکر هاشون بگیرن اما پیتر به سمت در رفت و چند بار بهش ضربه زد.
یکی از مرد ها به سمتش حمله ور شد و میخواست پیتر رو زمین بندازه ولی پیتر با زنجیری که هنوز به دستش وصل بود دور پای مرد چرخوند و اون رو روی زمین انداخت.
ماریا که حالا به خودش اومده بود به سمت اسلحه اش رفت و اون رو به طرف پیتر گرفت: همین الان سر جات وایسا وگرنه شلیک میکنم!
صورت زن مشغول خون اومدن بود و اخم بزرگی روی پیشونی اش از درد و عصبانیت داشت.
پیتر توجهی نکرد و دوباره ضربه ایی به در زد و این بار بالاخره باز شد. اونها توی منطقه شلوغ تری از شهر بودن و پیتر مطمئن نبود توی کدوم خیابونن.
البته مهم هم نبود، فقط باید از اونجا بیرون میومد.
مامورِ دیگه به سمت پیتر رفت اما قبل از اینکه کاری بکنه پیتر به دستش تاری پرتاب کرد و دست مرد به بدنه ماشین چسبید: وات د هل؟!
-هی! اون پشت چه خبره؟
این صدای راننده بود.
ماریا در حالی که هنوز اسلحه اش رو به سمت پیتر گرفته بود گفت: جرج! نیروی پشتیبانی رو خبر کن! داره فرار میکنه.
بعد به پیتر گفت: از جات تکون نخور!
پیتر با ناراحتی لب هاش رو روی هم فشرد: بابت صورتت معذرت میخوام خانوم هیل.
بعد تاری به سمت اسلحه زن پرتاب کرد و اون رو از دستش کشید. قبل از اینکه ماریا به خودش بیاد، دو تار به پاهاش زد تا نتونه حرکت کنه.
و بالاخره تونست از ماشین بیرون بیاد و روی کاپوت تاکسی که بهشون نزدیک بود و راننده داشت با تعجب به اتفاقات داخل ون نگاه میکرد بپره.
پیتر میتونست از چند ماشین اونطرف تر، ون مشکی دیگه ایی رو ببینه که چند مامور شیلد داشتن ازش بیرون میومدن اما پیتر به سرعت داشت ازشون دور میشد.
چند نفر داشتن از اتفاقات اونجا و پیتر فیلم میگرفتن و با دست به هم نشونشون میدادن.
پیتر اصلا نمیخواست اینطوری معروف بشه. با زخمی کردن و آسیب زدن به مامور های شیلد.
اما اونها چاره دیگه ایی براش نذاشته بودن.
پیتر بالاخره به پیاده رو رسید و به سرعت مشغول بالا رفتن از یکی از ساختمون های بلند شد. اون به نصفه ساختمون رسیده بود که احساس کرد زنجیری که به دستش وصل بود محکم کشیده شد. اون با درد آهی کشید و به پایین نگاه کرد و متوجه شد یکی از مامور ها بهش رسیده.
خوشحال بود که اونها هنوز دستور شلیک نداشتن و تنها چیزی که اونجا اتفاق افتاد کشیده شدن دستش بود.
پیتر زنجیر رو گرفت و اون رو محکم از دست مرد کشید. این بار، مامور بود که زیر لب هیسی کرد و دستش رو با درد گرفت.
پیتر دوباره به سرعت مشغول بالا رفتن شد.
مردم همچنان با دست اون رو نشون میدادن و با تعجب بهش خیره بودن.
همون موقع بود که صدای شلیکی از پایین شنیده. ظاهراً ماریا رو به اندازه کافی کلافه و عصبانی کرده بود. پیتر کمی زود از خوش شانسی اش متشکر شد.
چند بار دیگه شلیک اتفاق افتاده اما هر بار گلوله ها از کنارش گذشتن و اتفاقی نیوفتاد.
اون داشت به لبه پشت بام نزدیک میشد.
اما قبل از اینکه کاملا بهش برسه، سوزشی رو توی بازو اش احساس کرد. پیتر با درد آهی کشید و برای یک لحظه سر جاش ایستاد تا چشم هاش رو روی هم فشار بده.
اما میدونست که این کار فقط به مامور ها راحت تر اجازه میده که بهش شلیک کنن پس به بالا رفتن ادامه داد.
وقتی روی پشت بام رسید مشغول دویدن به سمت قسمت های تاریک تر و خلوت تر شهر و در آوردن زنجیر های دستبند هایی شد که براش دردسر درست کرده بودن.
بعد از چند دقیقه دویدن، اون تونست کوچه ایی باریک و بدون چراغ پیدا کنه و بالاخره از ساختمون و نقطه دید پایین بیاد.
در حالی که نفس نفس میزد، با کمک تار هاش داخل کوچه پرید و سر جاش ایستاد تا از نقشه گوشی اش ببینه کجاست. دستش هنوز درد میکرد اما فعلا فهمیدن موقعیتش مهم تر بود.
وقتی موبایلش رو از جیبش بیرون آورد متوجه شد چند تا تماس و یه پیام از طرف ند داره.
"ببخشید... امجی اینجا اومد و مجبور شدم بیسیم پلیس رو خاموش کنم. تو به نتیجه ایی رسیدی؟"
پیتر نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت. متاسفانه امشب هم نتونست کاری بکنه و همه چیز یه جورایی خراب تر هم شد. اون حالا با مامور های شیلد در افتاده بود و این هیچ جوره نمیتونست چیز خوبی باشه.
ظاهراً اوضاع قرار بود سخت تر از قبل بشه.
دوباره مسیج دیگه ایی از طرف ند براش اومد: کوله و لباس هات رو گذاشتم روی پله های اضطراری... امجی هنوز اینجاست، از در بیا."
پیتر توی سکوت از دوستش تشکر کرد و وقتی از روی نقشه دید فقط دو خیابون با خونه ند فاصله داره گوشی اش رو توی جیبش برگردوند. اون با نور کمی که از بیرون میومد، بازوی زخمی اش رو چک کرد و متوجه شد که فقط خراش دیده. که احتمالا تا فردا صبح حتی جاش هم باقی نمیموند.
فقط باید یاد میگرفت که چطوری میتونه پارگی لباسش رو بدوزه.
بعد در حالی که سعی میکرد توی خلوت ترین و تاریک ترین کوچه ها رفت و آمد کنه به سمت خونه ند قدم برداشت.
***
صبح زود، تونی، ناتاشا، واندا و ویژن، همراه با نیک فیوری و ماریا هیل به دستور فیوری، توی اتاق کنفرانس ساختمان اونجرز جمع شده بودن تا درباره اتفاقی که چند ساعت پیش افتاد صحبت کنن.
همه اونها داشتن ویدئو هایی که از اتفاقات دیشب توی یوتیوب پخش شده بود رو توی سکوت میدیدن. اینکه اسپایدر من داشت فرار میکرد و از بین جمعیت برای رسیدن به سمت یه ساختمون بلند میدوید.
شخصی از داخل تاکسی که اسپایدر من روش پرید در حال فیلمبرداری بود. تاکسی، با قدم گذاشتن اسپایدر من روش، تکون محکمی خورد و دوربین لرزید.
-عذر میخوام!
فیوری با کلافگی پوزخندی زد و سرش رو تکون داد: این یارو یه جوکه!
ماریا با تبلت اش ویدئوی روی اسکرین رو نگه داشت و به سمت کسایی که روی صندلی ها نشسته بودن برگشت.
فیوری هم نگاهی بهشون انداخت: خب؟
ناتاشا هم به مرد نگاه کرد: خب، چی؟
فیوری جواب داد: خودت خوب میدونی که فرستادن تمام این مامور ها ظاهر سازی بود... عموم مردم حتی نمیدونن که اونها از شیلد بودن، هنوز هم فکر میکنن کار پلیسه. ما شما رو میخوایم.
تونی یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت: برای گرفتن بچه ایی که واسه رفتن روی یه ماشین عذرخواهی میکنه؟ مامور هات انقدر ضعیف شدن فیوری؟
فیوری به سمت تونی برگشت: همین 'بچه' ممکنه تمام این خرابی ها رو درست کرده باشه، استارک.
واندا سرش رو تکون داد: فکر میکردم توی دست کم گرفتن بچه ها درسات رو یاد گرفته بودی تونی.
اون دختر لبخند کوچیکی زد و تونی هم تک خنده ایی کرد.
ناتاشا از جا بلند شد تا به صفحه نمایش نزدیک تر بشه. انگار که با این کار میتونست صورت اسپایدر-من رو ببینه.
فیوری دوباره صحبت کرد: پلیس ادعا داشت که میتونه جلو اش رو بگیره، بعدش هم مامور های شیلد... حالا نوبت اعضای اونجرزه که کارشون رو شروع کنن.
تونی با طعنه پرسید: مگه به چند نفر واسه گرفتن یه تازه کار نیازه؟
فیوری جواب داد: یادت باشه استارک، تو نزدیک یک ساعت باهاش بودی و نتونستی بگیریش.
تونی جواب داد: برای اینکه خودم بهش اجازه دادم بره... بیآزار به نظر میرسید.
ناتاشا با سر اشاره ایی به صفحه جلوش کرد: این کامنت رو زیر ویدئو ببینید.
همه به جایی که ناتاشا اشاره کرد نگاه کردن و ویژن اون رو بلند خوند: نمیدونم چرا شیلد دنبال اسپایدر-منه. اون زندگی بچه منو نجات داد.
تونی به ماریا نگاه کرد: برو توی صفحه اش.
و ماریا با کمک تبلت توی دستش همین کار رو کرد.
اون شخص(که با دیدن عکس پروفایلش متوجه شدن یه زنه) فقط یه ویدئو توی صفحه اش داشت اما همون یکی هم نزدیک یک میلیون ویو خورده بود.
ماریا ویدئو رو باز کرد.
زن، گوشی رو به سمت خودش گرفته بود و جایی نشسته بود که مشخص بود توی خونشه. یه مبل زرد رنگ پشت سرش بود و پشت مبل هم آشپزخونه ایی مشخص بود.
اون شروع به حرف زدن کرد: سلام به همه... اسم من سامانتا است... سامانتا گارفیلد. حدود چهار روز پیش، من و پسرم اندرو رفته بودیم فستیوال مرکز شهر و همونطور که خیلی ها میدونن برق ها رفت... اندرو توی یه ماشین برقی گیر افتاده بود.
همون موقع یه پسر بچه به سمت سامانتا اومد و خمیر بازی که تقریبا به شکل یه فیل در اومده بود رو بهش نشون داد.
سامانتا لبخند زد و پسر رو روی پاش نشوند: اینم از این... بگو سلام اندرو.
پسر نگاهی به دوربین انداخت و لبخند کوچکی زد: سلام اندرو.
زن خنده ایی کوتاه کرد و دوباره مشغول حرف زدن شد: توی محل بازی جریان برق زیادی بود و هیچکس نمیتونست ازش رد بشه... البته، جز اسپایدر-من. نمیدونم که اون قدرت خاصی داره یا نه، اما وارد شد و اندرو رو پیش من برگردوند. من از پشت ماسک ندیدمش و نمیدونم اون کیه... اما کاری که کرد ممکن بود به قیمت جونش تموم بشه... ولی در هر صورت انجامش داد. اسپایدر-من به مردم کمک میکنه... نه اینکه بهشون آسیب بزنه.
سامانتا موهای پسرش رو که در حال فشردن خمیر بازی اش بود، از پیشونی اش کنار زد و دوباره به حرف زدن ادامه داد.
-پلیس ها میخوان آدم اشتباهی رو دستگیر کنن. ولی ما باید حمایتش کنیم.
بعد لبخندی زد و سرش رو تکون داد: خیلی خب... روز خوبی داشته باشین! فعلا!
اینجا بود که ویدئو تموم شد.
تونی سرش رو تکون داد: یه ویدئو چیزی رو ثابت نمیکنه.
ناتاشا هم موافق بود: ممکنه خود اسپایدر-من این کار رو کرده باشه. تا بتونه یکی رو نجات بده و چهره خوبی از خودش نشون بده.
واندا پرسید: فکر میکنی حاضره جون یه بچه شش ساله رو فقط به خاطر این کار به خطر بندازه؟
فیوری جواب داد: در حال حاضر، همه چیز ممکنه.
بعد سرش رو به سمت ماریا چرخوند که مشخص بود توی فکر فرو رفته.
-چی تو سرته هیل؟
ماریا به فیوری نگاه کرد و جواب داد: ممکنه کار هایی که میکنه به اراده خودش نباشه.
واندا بهش نگاه کرد: منظورت چیه؟
به جای ماریا، ویژن بود که جواب داد: یعنی از کسی دستور بگیره. خودش واقعا نخواد به کسی آسیب بزنه.
فیوری به ماریا نگاه کرد: چی باعث میشه این فکر رو بکنی؟
ماریا جواب داد: دیشب، وقتی داشت از توی ماشین فرار میکرد به نظر نمیومد قصد آسیب زدن داشته باشه. فقط میخواست سرعتمون رو کم کنه...
اون با گیجی اخم کرد و بعد از اشاره کردن به خراش روی صورتش ادامه داد: حتی به خاطر این زخم ازم عذر خواهی کرد... کی همچین کاری میکنه؟
تمام افراد توی اتاق سکوت کردن و کمی توی فکر فرو رفتن. و احساس کردن که شاید ماریا درست بگه.
تونی بود که بعد از چند لحظه سکوت رو شکست: پس همه این خاموشی ها کاریکی دیگه است؟
ماریا جواب داد: این چیزی بود که اسپایدر-من بهم گفت. میخواست بره دنبالش.
تونی پرسید: مگه میدونست کیه؟
ماریا سرش رو به نشونه منفی تکون داد: فقط گفت که میخواد بره دنبالش. اینکه داریم آدم اشتباهی رو میگیریم.
فیوری گفت: اون یا خیلی احمقه یا خیلی باهوشه.
تونی ابرو هاش رو بالا انداخت: شاید هم هر دو.
فیوری به میز کنفرانس نزدیک تر شد: احمق یا انیشتین، باید پیداش کنیم و بیاریمش به شیلد. دیشب مشخص شد که اون فقط یه بچه با ماسک هالووین نیست و قدرت های غیر عادی داره. تحت کنترل کسی هست یا نیست، ما باید بشناسیمش و بفهمیم چی میخواد.
مکث کوتاهی کرد و به ناتاشا و کسایی که پشت میز نشسته بودن نگاه جدی انداخت: و میخوام شما باشید که پیداش میکنید.
اعضای اونجرز، نگاهی به هم انداختن و توی سکوت حرف های فیوری رو قبول کردن. اون درست میگفت، اسپایدر-من هر کی که بود، باید مطمئن میشدن که حتی یک درصد هم ممکن نیست خطری برای شهر و مردم داشته باشه. و تنها راهش این بود که اونجرز و شیلد اون رو بشناسن.
سکوت اتاق، با صدای چند ضربه کوتاه به در شکست.
همه به سمت صدا نگاه کردن و پیتر رو دیدن که با کوله مدرسه اش روی دوشش داره وارد اتاق میشه.
-صبح بخیر.
تونی کمی ابرو هاش رو بالا انداخت: فکر کردم قراره شب رو پیش ند بمونی.
پیتر جواب داد: درسامون زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم تموم شد.
بعد به سمت بقیه رفت و با لبخند بهشون صبح بخیر گفت.
فیوری نگاهی به پیتر انداخت: حالت چطوره استارکِ دوم؟
پیتر لبخندی زد: واو! بهم توهین نکن آقای فیوری!
بعد به ماریا نگاه کرد: سلام خانوم هیل.
ماریا لبخند کوچیکی بهش زد: یه مدتی میشه ندیدمت پیتر.
پیتر فقط سرش رو تکون داد و ترجیح داد چیزی نگه. بعد میز رو دور زد و کنار تونی نشست. بقیه افراد توی اتاق دوباره مشغول حرف زدن درباره اتفاقات دیشب شدن.
تونی سرش رو سمت پیتر خم کرد و با صدای آروم گفت: پس... دیشب فقط برای درس خوندن رفتی پیش ند، هم...؟
پیتر نگاهی بهش انداخت: منظورت چیه؟
تونی یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و لبخند یه وری زد: بیخیال پیتر... من میدونم.
پیتر خنده ایی کرد که حالت استرسی داشت. تونی داره درباره اسپایدر من حرف میزنه؟ ولی چطوری؟ از کجا ممکنه فهمیده باشه؟ نکنه از زیر زبون ند بیرون کشیده باشه؟ میدونست که ند بهترین دروغگویی که میشناسه نیست، تونی هم زیادی باهوشه تا دروغ های ند رو باور کنه.
پس یعنی ممکنه...؟
تونی ادامه داد: یعنی میخوای بهم بگی با ند نرفتین اون اطراف تا ببینید چه خبره؟
اوه! تونی فکر میکنه پیتر فقط داشته مثل قبل رفتار میکرده.
پیتر با استرس خنده ایی بیرون داد: هاه... مچمو گرفتی... ولی خیلی دیر رفتیم، تقریبا همه چیز تموم شده بود.
تونی هم لبخندی زد و کمی موهای پیتر رو بهم ریخت: خیلی خب... فقط میخوام مراقب خودت باشی بچه، هوم؟
پیتر هم لبخند کوچیکی زد و سرش رو تکون داد. و دوباره از اینکه داشت به تونی دروغ میگفت حس بدی پیدا کرد.
اما قبل از اینکه بیشتر بهش فکر کنه، صدای ماریا اومد.
-هی... اینو ببینید، همین الان بهم رسید. به آزکورپ حمله شده.
با این حرف، همه افراد توی اتاق توجه شون رو به ویدئو ایی که ماریا روی صفحه بزرگ انداخت جلب کردن.
تصویر رنگی بود اما مدام گلیچی میشد و درست دیدن رو سخت کرده بود. ولی در هر صورت میشد تشخیص داد که چه اتفاقی در حال افتادنه.
مردی با سوییشرتی که بعضی از قسمت هاش پاره شده بود، در حال راه رفتن بود و کسایی که از جلوش رد میشدن با دیدنش، کمی شوکه میشدن و سعی میکردن از جلوی راهش کنار برن. تا وقتی که مرد به منبع برقی رسید و بدون هیچ هشدار قبلی اون رو از جا کند و دست هاش رو به سیم هاش گرفت.
چند تا مامور حراست به سمتش دویدن و اسلحه هاشون رو به صورت آماده باش به سمتش گرفتن اما قبل از اینکه بتونن کاری بکنن، مرد با حرکت دستش و بدون لمس کردنشون اونها رو به عقب پرت کرد.
همونجا بود که ویدئو تموم شد.
با دیدن ویدئو، پیتر احساس راحتی کرد. اون نمیخواست تونی و شیلد تمام مدت دنبالش باشن و نذارن کارش رو بکنه.
پیتر سرش رو تکون داد: خب... حدااقل میدونیم این خرابی ها واقعا کار اسپایدر-من نبوده.
همون لحظه از حرفش پشیمون شد. پیتر اونجا نبود تا بخواد بدونه فیوری و بقیه دنبال اسپایدر-من هستن. اون از شنوایی اش کمک گرفته بود ولی کسی تو این اتاق نمیدونست پیتر حالا میتونه صدای حرف زدن رو از دو طبقه بالا تر و پایین تر بشنوه، مگه نه؟
اون با احتیاط به بقیه افراد نگاه کرد و سعی کرد متوجه بشه چه عکس العملی به حرف پیتر دارن.
ناتاشا خنده کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد.
تونی چشم هاش رو چرخوند اما اون هم خندید: همیشه دوست داشتی فال گوش وایسی پیتر. دفعه بعد، فقط مودبانه در بزن و بیا داخل باشه؟!
اون شانس آورد.
دوباره!
پیتر لبخند مصنوعی زد: باشه... ولی اون وقت دیگه مثل قبل باحال نمیشه.
واندا رو به فیوری کرد: اما پیتر درست میگه. خرابی ها کار اسپایدر-من نیست. ما باید جلوی این یارو رو بگیریم.
فیوری سرش رو تکون داد: نه... پلیس نیویورک هنوز درخواستی بهمون نداده.
ناتاشا سرش رو با حالت متاسف و کلافه ایی تکون داد: پس باید صبر کنیم تا وقتی که متوجه بشن فقط ماییم که میتونیم جلوش رو بگیریم.
فیوری گفت: همینطور جلوی اسپایدر-من رو.
پیتر اخم کرد: ولی همین الان فهمیدیم که اسپایدر-من این کار ها رو نکرده.
فیوری سرش رو تکون داد: درسته ولی معنی اش این نیست که یهویی تبدیل به یکی از آدم خوب ها شده. تا وقتی که از شیلد پنهان شده یعنی یه چیزی برای قایم کردن داره. یه چیزی که ممکنه به کسی آسیب بزنه. شیلد هم باید بفهمه که اون چیه.
پیتر ابرو هاش رو بالا انداخت: خب شاید واقعا آدم تو داریه و از بقیه خوشش نمیاد.
لحنش چیزی بین شوخی و جدی بود.
فیوری به پیتر خیره شد: باور کن پیتر، اگه اینطوری باشه کاملا میفهمم چه حسی داره! اما منو نگاه کن، هنوزم اینجام و دارم سعی میکنم با چند تا انتقام جوی کله شق حرف بزنم و متقاعدشون کنم طبق برنامه پیش برن.
تونی با لبخند یه وری گفت: بیخیال فیوری. خودت میدونی این روش هیچوقت جواب نداده.
-متاسفانه همینطوره استارک. نیروی پلیس خیلی دوست نداره چند تا اونجر تمام مدت توی شهر بگردن. ظاهراً این کار به مردم PTSD* میده! برای همین هم هست که فقط سه ساعت وقت دارید اسپایدر-من رو پیدا کنید.
ویژن پرسید: منظورت چیه؟
این بار ماریا جواب داد: یعنی اگه از سه ساعت بگذره و شما هنوز اون بیرون باشید، دستبند هاتون به طور اذیت کننده و بلندی بوق میزنن و هیچ جوره خاموش نمیشن مگر اینکه برگردید همینجا. حتی با جادو!
وقتی جمله آخر رو میگفت به واندا نگاه کرد.
تونی با گیجی اخم کرد: کدوم دستبند؟!
ماریا از جیبش چهار تا دستبند ظریف و تمام فلزی بیرون آورد و اونها رو روی میز انداخت. همه افراد به سمتشون خم شدن و برشون داشتن تا نگاه نزدیک تری بهش داشته باشن.
ماریا گفت: دستتون کنید. وقتی یه رد از اسپایدر-من پیدا کردیم و قرار شد دنبالش برید، فعال میشن و تا سه ساعت بعدش ساکت میمونن.
تونی در حالی که هنوز هم به دستبند خیره بود و قصد داشت ازش سر در بیاره، با حالت حرصی گفت: عالیه، حالا برامون پرستار بچه میذاری فیوری؟
پیتر با خودش فکر کرد: "حالا میدونی چه حسی داره تونی."
فیوری جواب داد: اسمشو هر چی میخوای بذار استارک. من فقط میخوام شیلد به کارش ادامه بده چون مطمئنم پلیس نیویورک نمیتونه خودش تنهایی از پس یه حمله فضایی دیگه بر بیاد.
اون در حالی که داشت با ماریا به سمت خروجی میرفت گفت: اگه خبری از اسپایدر-من شد بهتون اطلاع میدیم.
ناتاشا دستبند رو دستش کرد: هی... این دستبند ها ایده کی بود؟
فیوری جواب داد: دستورش از بالا اومده.
تونی ابرو هاش رو بالا انداخت: یعنی کی؟
فیوری کمی مکث کرد و نصفه به سمت تونی برگشت: خودم!
بعد دوباره به راهش ادامه داد و از در بیرون رفت.
تونی دستبند رو روی میز انداخت و چشم هاش رو چرخوند: خدا اون خیلی مغروره.
با این حرف، تقریبا همه افراد توی اتاق خنده ایی کوتاه کردن.
پیتر با لبخند گفت: تو فقط ازش عصبی میشی چون میتونه جوابتو بده تونی.
با این حرف، لبخندی روی صورت تونی اومد و از جا بلند شد: نه بچه... هیچکس نمیتونه جواب منو بده، حتی اگه فکر کنه این کارو کرده.
اون دوباره دستبند رو از روی میز برداشت: میرم یه نگاهی بهش بندازم.
پیتر نگاهی به ناتاشا انداخت: دوباره شروع کرد!
ناتاشا ابرو هاش رو بالا انداخت: اصلا مگه تمومش کرده بود؟
تونی خنده مصنوعی کرد و از در بیرون رفت.
***
وقتی پیتر بالای یه ساختمون نزدیک میدان تایمز نشسته بود و صدای فریاد مردم رو شنید، بالاخره متوجه شد که توی زمان و مکان درسته. اونجا داشت یه اتفاقایی میافتاد.
پس ماسکش رو به صورتش زد و به سرعت از ساختمون پایین اومد تا ببینه چه خبره. و امیدوار بود که مکس اونجا باشه تا بتونه بالاخره باهاش رو به رو بشه و اگه بتونه حرف هم بزنه. البته اگه همه چیز به بدی دفعه قبل پیش نمیرفت.
توی چند ساعت گذشته، وقتی ویدئوی حمله به آزکورپ توی خبرگزاری ها و تلوزیون پخش شده بود، خبرنگار ها به اون مرد اسم الکترو رو داده بودن چون هنوز هویت اصلی اش برای کسی مشخص نشده بود. البته برای هیچکس جز پیتر.
پیتر اول تصمیم گرفت یه جوری، بدون اینکه تونی یا کس دیگه ایی بفهمه به شیلد بگه که الکترو واقعا کیه و حتی کجا زندگی میکنه. اما میدونست که تا وقتی که خطر جدی اتفاق نیوفتاده شیلد و اونجرز نمیتونن کاری بکنن و دستگیری مکس باید به دست پلیس نیویورک انجام بشه. و خب، پیتر و بقیه میدونستن که درباره موضوعی مثل این، پلیس نمیتونه کار زیادی انجام بده.
پس اون فعلا تصمیم گرفت دهنش رو بسته نگه داره و تا جایی که میتونست خودش موضوع رو مدیریت میکرد. و اگه، فقط اگه اوضاع از کنترل خارج میشد به صورت ناشناس یکی رو خبر میکرد.
وقتی مکس یا همون الکترو رو وسط خیابون دید، در حالی که داره با گیجی به اطراف نگاه میکنه. متوجه شد که برنامه اش این نبوده که کسی متوجه اش بشه. برعکس الان که تمام مردم نگاهشون فقط به اون مرد بود و دست هایی که ازشون چیز هایی مثل رشته های برق تولید میشد. بعضی از اونها سریع داشتن با گوشی هاشون فیلم و عکس میگرفتن، بعضی ها سعی داشتن تا جایی که میتونن از الکترو دور بشن و بقیه هم میخواستن نمایشی که حدس میزدن قراره شروع بشه رو ببینن.
پیتر مردم رو کنار زد تا بیشتر به مکس نزدیک بشه. اون مرد کمی دور خودش میچرخید و اگه احساس میکرد کسی داره بهش نزدیک میشه فریاد کوتاهی میکشید و با حالت حمله دستش رو بهش نزدیک میکرد.
پیتر با احتیاط قدمی به جلو برداشت: هی... هی! سلام!
با این حرف، الکترو سریع به سمت پیتر دور زد: تو؟!
پیتر سلام نظامی کوتاهی بهش داد: هی مرد! از دیدن دوباره ات خوشحالم.
پسر صدای چند نفر رو از پشت سرش شنید: اوه! اون... اونجا رو! اون اسپایدر-منه!
مکس بدون توجه به پیتر دستش رو بالا گرفت و رشته ایی برق، کوتاه و سریع به سمتش رفت: ازم دور بمون!
پیتر و کسایی که پشت سرش بودن جا خالی دادن. برق به زمین برخورد کرد و از بین رفت.
اون میتونست صدای آژیر ماشین های پلیس رو از چند خیابون اونطرف تر بشنوه که داشتن به اونجا نزدیک میشدن.
پیتر دست هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد: هی! هی! هی! هیچکس اینجا نمیخواد اذیتت کنه. ما دوستیم.
اخم مکس از قبل هم بیشتر شد: من حتی تو رو نمیشناسم.
پیتر سرش رو تکون داد و با احتیاط قدم دیگه ایی رو به جلو برداشت: ما دو تامون قدرت های خاص داریم... درسته؟ اینو که درباره هم میدونیم.
اون خنده ایی کوتاه کرد و ادامه داد: بذار بهت بگم... اون شب توی فستیوال، بدجوری شوکه ام کردی... جدی میگم!
-واقعا؟
پیتر انتظار نداشت حرف هاش تاثیر زیادی داشته باشه. حتی فکر میکرد ممکنه مکس رو عصبانی کنه. اما اینکه تونسته بود توجه اش رو بدست بیاره خوب بود. اون میتونست تا رسیدن پلیس کمی الکترو رو آروم نگه داره و بعد... خب، راستش پیتر نقشه ایی برای بعدش نداشت اما میدونست که میتونه کاری بکنه.
پس سرش رو تکون داد و باز هم کمی جلوتر رفت: آره! معلومه! تو واقعا... قوی هستی. همیشه این قدرت ها رو داشتی؟
مکس سرش رو به نشونه منفی تکون داد: اتفاقی بود.
پیتر تصمیم گرفت کمی جلوتر بره: امکان نداره مرد! برای من هم!
مکس که دوباره احساس ناامنی کرد، دستش رو جلو برد و یه بار دیگه، برق قدرتمند تری به سمت پیتر پرتاب کرد: گفتم جلو نیا!
این بار الکتریسیته به ماشینی برخورد کرد و علاوه بر خراب کردنش، آژیرش رو هم به صدا در آورد.
با این اتفاق مردم کمی بیشتر از قبل احساس خطر کردن و فضای دور اونها خالی تر شد.
پیتر سرش رو تکون داد: باشه... باشه! متاسفم، درست میگی... بهم بگو این قدرت ها... چطوری اتفاق افتادن؟
-من... مطمئن نیستم... مثل همیشه سر کارم بودم... اما یه چیزی اشتباه پیش رفت...
پیتر پرسید: تو توی آزکورپ کار میکنی نه؟ برای همین امروز صبح اونجا بودی؟
-درسته... من فقط میخواستم به آقای آزبورن نشون بدم چه کاری از دستم برمیاد. بهشون نشون بدم که من بیشتر از چیزی هستم که فکر میکنن!
قبل از اینکه پیتر جوابی بده، سه تا ماشین پلیس رسید و همه مامور ها سریع ازش پیاده شدن.
یکی از اونها رو به پیتر و الکترو فریاد زد: اِنوایپیدی، از جاتون تکون نخورید!
اون و همه مامور ها، در حالی که به حالت آماده باش قرار گرفته بودن، اسلحه هاشون به سمت پیتر و مکس بود.
پیتر دست هاش رو به دو طرف باز کرد: اوه بیخیال! من طرف شمام! طرف آدم خوبا! میخوام کمکتون کنم!
صدای الکترو توجه اش رو جلب کرد: تو فقط داشتی وقت تلف میکردی؟!
پیتر بهش نگاه کرد: نه! من...
اما الکترو اجازه نداد حرفش تموم بشه. اون این بار با تمام قدرت و هر دو دستش به پیتر حمله کرد و فریادی از عصبانیت کشید.
پیتر روی هر دو پاش، پرش بلندی کرد و از رشته های برقی که داشتن به سمتش میومدن فاصله گرفت و چند متر اونطرف تر فرود اومد.
با صدای شلیک، جیغ و فرار کردن مردم متوجه شد که اوضاع حالا جدی شده. جدی، در حد اونجرز. پس باید خودش رو جمع و جور میکرد و به همه کسایی که نمیدونستن باید چیکار کنن کمک میکرد.
این بار الکترو دست هاش رو به سمت پلیس ها و ماشین هاشون گرفت اما پیتر به سمتش دوید و با زدن یکی از تار هاش، هدفش رو منحرف کرد.
جریان برق به مانیتور بزرگی خورد و با صدای بلندی، صفحه الایدی اش تقریبا از کار افتاد. مانیتور مشغول جرقه زدن شد و تکه ایی ازش روی زمین افتاد.
بعضی از پلیس ها حالا مشغول عقب بردن مردم بودن. و بقیه شون با ناامیدی فقط داشتن گلوله هاشون رو تموم میکردن، با اینکه تا الان فهمیده بودن اونها هیچ اثری ندارن و الکترو آسیبی نمیبینه.
الکترو دست هاش رو بالا برد و این بار هدف خاصی نداشت و مشخص بود که براش مهم نیست داره به کی حمله میکنه. حالا دیگه هیچ چیز در امان نبود. ماشین ها، ساختمون ها و حتی مردم داشتن از بین میرفتن.
پیتر به سمت الکترو دوید و تا جایی که میتونست به دست هاش تار زد. اون احتمال داد که فقط توی چند ثانیه مکس میتونه با قدرتش تار هاش رو بسوزونه اما بهش وقت میداد که چیزی که توی فکرش هست رو عملی کنه.
وقتی که الکترو درگیر از بین بردن تار های روی دستش بود، پیتر به سمت یه ماشین پلیس رفت و به پلیسی که داشت با تعجب به اون نگاه میکرد سری تکون داد.
-متاسفم... ولی بهش نیازه.
اون ته ماشین رو گرفت با بیشترین قدرتی که میتونست به سمت مکس پرتش کرد. ماشین با صدای بلندی به اون برخورد کرد و الکترو رو روی زمین انداخت.
بدن مکس زیر ماشین پنهان شد و برای چند ثانیه حرکتی نکرد. تقریبا همه ساکت شدن و به ماشین نگاه کردن تا ببینن قراره چه اتفاقی بیوفته. پیتر تا حالا هیچوقت اون میدون رو انقدر ساکت ندیده بود.
اما اون سکوت برای چند ثانیه بیشتر دووم نیاورد. وقتی که ماشین با قدرت و حرکتی سریع رو به بالا پرتاب شد، همهمه ها شروع شدن و مردم دوباره شروع به فرار کردن.
ماشین به سمت پسری که یه گوشی دستش بود و سر جاش خشکش زده بود در حال سقوط بود.
پیتر به سمت پسر دوید و با یکی از تار هاش، درست به موقع و یک ثانیه قبل از اینکه ماشین با قدرت به زمین برخورد کنه و تقریباً له بشه، اون رو به سمت خودش کشید و نجاتش داد.
پسر تقریبا به پیتر برخورد کرد و با این اتفاق به خودش اومد. اون در حالی که با چشم های کرد نفس نفس میزد به پیتر خیره شد: چ- چی...
پیتر بهش نگاه کرد: حالت خوبه؟
حواس پسر کمی سر جاش اومد. اون هنوز شوکه و ترسیده بود اما لبخندی روی لبش اومد: آم... من... خوبم. ممنون اسپایدر-من.
پیتر سری تکون داد وبه شونه پسر ضربه ایی زد: خیلی خب... بهتره از اینجا دور بشی، باشه؟
لبخند پسر بزرگ تر شد و سرش رو تکون داد: باشه...!
پیتر از پسر فاصله گرفت و به اطراف نگاه کرد اما نتونست هیچ جا الکترو رو ببینه. تا اینکه متوجه شد همه مردم دارن به بالا نگاه میکنن. پس پیتر هم همین کار رو کرد.
و بعد، متوجه یکی دیگه از قدرت های مکس شد.
الکترو، با کمک برق روی هوا معلق مونده بود و داشت به سمت همه حمله میکرد.
-لعنتی!
پیتر کمی به اطراف نگاه کرد. بعضی از مردم زخمی شده بودن و دود و شعله های کوچک آتش دیده میشد. پیتر میتونست صدای آژیر آمبولانس و یه هلکوپتر رو از دور بشنوه. بعضی از مامور های پلیس هم زخمی شده بودن و بعضی هاشون با حالت بیچاره ایی سر جاشون ایستاده بودن و دیگه نمیدونستن باید چیکار بکنن.
پیتر لب هاش رو به هم فشرد و دوباره به بالا نگاه کرد. ظاهراً الکترو داشت از این خودنمایی لذت میبرد اما پیتر نمیتونست بذاره به کارش ادامه بده.
پس مشغول دویدن شد و به سرعت از بیلبوردی که الکترو نزدیکش بود بالا رفت تا باهاش توی یه سطح قرار بگیره. وقتی که تا جایی که تونست بهش نزدیک شد، با فریاد صداش زد.
-هی!
الکترو به سمتش برگشت: چرا تنهام نمیذاری؟!
پیتر اخم کرد: چون داری به مردم آسیب میزنی! برای چی داری این کار ها رو میکنی؟
الکترو لبخندی زد: چون... بالاخره دارن منو میبینن.
-آره...! داری معروف میشی، اما متاسفانه نمیتونم بهت اجازه بدم بیشتر از این همه چیز رو خراب کنی.
بعد از گفتن این حرف، پیتر تاری به سمت الکترو پرت کرد. اون میخواست مرد رو تا جایی که قدرت داره به بیلبورد بزنه و بعد هم اون الایدی بزرگ رو روی سرش خراب کنه.
با چیزی که ازش دیده بود بعید میدونست که اون رو بُکُشه. اما شاید میتونست بیهوشش کنه.
اما اون نتونست حتی تارش رو به مکس نزدیک کنه. چون الکترو گرفتش و با گرفتنش، جریان برقی توی بدن پیتر پیچید. پیتر با تعجب فریادی کوتاه زد و دستش رو کشید.
و قبل از اینکه بفهمه چی شده، الکترو به سمتش اومد و اون رو از گردن گرفت. حالا هر دو روی هوا معلق بودن.
پیتر حرکت کوچک اما قدرتمند جریان برق رو توی گردن و بدنش احساس کرد و فشار دست الکترو داشت گلو اش رو اذیت میکرد.
پیتر با اخم لب هاش رو به هم فشرد و دست هاش رو به سمت مکس برد تا توی صورتش تار بندازه اما ناگهان، احساس کرد که جریان برق توی بدنش بیشتر شده. اون پسر فریاد دیگه ایی کشید و دست هاش رو پایین انداخت.
-تو قرار نیست از سر راهم کنار بری، مگه نه؟
پیتر، تا جایی که فشار دست مرد اجازه میداد حرف زد: دست از... آسیب زدن... به بقیه بردار.
مکس سرش رو تکون داد: مردم تمام مدت داشتن به من آسیب میزدن، چرا نباید حالا که میتونم لطفشون رو جبران کنم؟
پوست پیتر حالا کم کم داشت شروع به سوختن میکرد و میتونست احساس کنه که پارچه دور گردنش داره آروم آروم از بین میره. پس باید یه کاری میکرد.
اون سعی کرد تمام قدرتش رو جمع کنه، چون برای این کار فقط یه بار فرصت داشت.
پیتر با حرکتی سریع، ساعد مکس رو گرفت اون رو چرخوند. و همونطور که امیدوار بود، صدای شکستن استخون اش شنیده شد.
با این حرکت غیر منتظره، مکس فریادی زد و گردن پیتر رو ول کرد. و به صورت ناخودآگاه جریان برق زیادی از دستش خارج شد. اون پسر برای چند ثانیه در حال افتادن بود اما یه تار به تیر چراغ برق زد و فرود آرومی روی زمین داشت.
اون به اطراف نگاه کرد و متوجه شد ماشین های آمبولانس حالا به اونجا رسیدن.
با دردی که توی بازوی مکس پیچیده بود، تعادلش رو از دست داد و روی زمین، داخل یه چاله آب سقوط کرد.
پیتر در حالی که نفس نفس میزد بهش نگاه کرد تا ببینه حرکت بعدی اش چیه. مکس دست سالمش رو بالا آورد تا دوباره به پیتر حمله بکنه اما این بار هیچ جریان برقی ازش بیرون نیومد.
هر دو متعجب شدن.
و پیتر، وقتی دقت کرد متوجه شد که دست مکس حالا خیس شده.
پس... آب میتونست قدرت هاش رو از بین ببره؟
با این فکر، پیتر به اطراف نگاه کرد تا اینکه یه شیر آتش نشانی، فقط چند متر اونطرف تر دید. اون فقط به یه شلنگ یا چیزی مثل اون احتیاج داشت.
اما قبل از اینکه حرکتی بکنه، صدای مکس اومد: این هنوز تموم نشده اسپایدر-من! حالا که نمیخوای دست از سرم برداری، بعداً تمومش میکنیم!
پیتر به اطراف نگاه کرد و متوجه شد تعداد ماشین های پلیس بیشتر شده و یه هلکوپتر پلیس هم دقیقا بالای سرشونه.
با یه دست شکسته و قدرتی که نداشت، الکترو تصمیم گرفته بود از اونجا بره تا بعد بتونه با قدرت بیشتری برگرده.
اون با پاهاش، که هنوز هم میتونستن برق تولید کنن، دوباره معلق شد و با قدرت زیادی که دوباره باعث خرابی چند تا ماشین و آسیب زدن به اطرافش شد از اونجا رفت. هلکوپتر هم دنبالش رفت اما پیتر حدس میزد که شانس زیادی نداشته باشه.
پیتر در حالی که نفس نفس میزد به اطراف نگاه کرد و خوشحال بود که مردمِ زیادی آسیب ندیدن. و واقعا خوشحال بود که بالاخره تونست بفهمه نقطه ضعف الکترو چیه.
صدای یکی از بین جمعیت اومد: آره! اسپایدر-من!
با این صدا، جمعیت مشغول دست زدن و تشویق کردن پیتر شدن. حتی پلیس ها هم داشتن اون رو تشویق میکردن. و حالا فهمید که دو تا ون فیلمبرداری از تلوزیون اونجان.
پیتر کمی دور خودش چرخید و با دیدن اون صحنه ناخودآگاه لبخند بزرگی روی لب هاش نشست. همه اونها داشتن... پیتر رو تشویق میکردن؟
حسی وجودش رو گرفت که تا حالا تجربه اش نکرده بود. چیزی بین استرس، خوشحالی و رضایت.
پیتر تونسته بود کمک کنه تا همه اون آدم ها امشب سالم به خونه هاشون برگردن. این حسی بود که تمام عمرش دوست داشت تجربه کنه و حالا که بهش رسیده بود، مثل این بود که داره خواب میبینه.
اون برای اولین بار توی عمرش فقط داشت به عنوان خودش دیده میشد و این... محشر بود.
اینکه تونسته بود بالاخره از قدرت هاش برای یه هدف درست و خوب استفاده کنه هم محشر بود.
مرد... تونی تمام مدت این حس رو داشته و چیزی درباره اش به پیتر نگفته؟ اینکه وقتی میتونی زندگی یکی رو نجات بدی چقدر... خارق العاده است؟
طوری که انگار تمام دنیا داره دور سرش میچرخه.
یا... شاید هم یه کم زیادی داره میچرخه. یعنی اون انقدر احساساتی شده بود؟ خودش که اینطور فکر نمیکرد.
وقتی احساس کرد زانو هاش کمی شل شدن، با تعجب اخمی کرد و نفسش رو بیرون داد. چه اتفاقی داشت میافتاد؟
اون کم کم احساس کرد لباس و پوست شکم اش دارن خیس میشن پس به پایین نگاه کرد و متوجه شد لباسش پاره شده و هر لحظه داره تیره و تیره تر میشه.
شکمش رو لمس کرد و با دیدن مایع روی دستش متوجه شد که داره خونریزی میکنه.
-اوه...
ظاهراً وقتی برای دفعه آخر برق از دست الکترو بیرون اومده، به پیتر هم برخورد کرده.
و اون نمیدونست چرا تا حالا متوجه اش نشده بود چون از حسی که داشت، امکان داد که زخمش اونقدر سطحی نباشه. و حالا که فهمیده بود زخمی شده، درد توی شکمش کم کم داشت زیاد میشد.
پیتر دوباره به اطراف نگاه کرد. مردم هنوز متوجه نبودن که اون زخمی شده و این خوب بود. بهش وقت میداد که سریع از اونجا بره و خودش رو به خونه برسونه. چون میدونست آزمایشگاه بروس همیشه بازه و اون مرد توی اتاقش یه جعبه کمک های اولیه کاملا مجهز نگه میداره.
پیتر نفس عمیقی کشید و با جمع کردن قدرتش، روی پاهاش پرید و با پرتاب کردن تار از میدون خارج شد. هر چقدر که دور تر میشد، صدای مردم و آژیر ها کمتر میشد.
اون نفس های عمیق میکشید و امیدوار بود بتونه زودتر خودش رو برسونه.
اما راه خونه، از چیزی که فکرش رو میکرد براش سخت تر شد. اون یه بار مجبور برای نفس کشیدن روی یه پشت بام وایسه. وقتی دوباره زخمش رو چک کرد متوجه شد هنوز درمان نشده و این نشونه خیلی خوبی نبود.
روی صورتش عرق نشسته بود و نفس هاش کمی سنگین شده بودن اما دوباره به رفتن ادامه داد، تا اینکه بعد از ده دقیقه بالاخره به ساختمان اونجرز رسید.
و بعد از اون، همه چیز براش کمی توی ابهام بود. مطمئن نبود چطوری لباس هاش رو عوض کرد و بدون مشکوک کردن نگهبان از لابی گذشت و وارد آسانسور شد. اما بالاخره به آزمایشگاه بروس رسید و جعبه ایی که دنبالش میگشت رو برداشت.
اون پسر نفس عمیقی کشید و روی تنها تختی که اونجا بود نشست و سعی کرد توی نور کمی که آزمایشگاه داره زخمش رو چک کنه.
زیپ سوییشرتش رو باز کرد و متوجه شد قسمت پایینی تیشرتش حالا کاملا خونی شده. با دست هایی که کمی میلرزیدن تیشرتش رو بالا زد و متوجه شد اوضاع اصلا خوب نیست.
-لعنتی...!
پیتر با کلافگی سرش رو بالا گرفت و اگه میتونست خودش رو توی آیینه ببینه، متوجه میشد صورتش مثل گچ سفید شده و دونه های درشت عرق اون رو خیس کردن.
با سنگینی آب دهنش رو قورت داد و چشم هاش رو برای چند لحظه بست: خیلی خب... خیلی خب پیتر... تو میتونی... میدونی که چطوری باید بخیه بزنی... مثل قورباغه کلاس آناتومی...
اون دوباره چشم هاش رو باز کرد و دست هاش رو به سمت جعبه برد. با استفاده از الکل طبی، سوزنی رو ضد عفونی کرد و بعد، اون رو به هر زحمتی بود نخ کرد.
اما قسمت سختش تازه داشت شروع میشد.
پیتر تیشرت و سوییشرتش رو در آورد و الکل رو با سرعت و بدون اینکه قبلش زیاد بهش فکر کنه روی زخمش ریخت.
چشم هاش گرد شدن و نفس اش از سوزش زیاد برای چند ثانیه حبس شد. اما با خودش فکر کرد که خوبی این درد اینه که کمی هوشیار تر اش کرده.
بعد از اینکه آروم تر شد، سوزن رو نزدیک محل زخمش گرفت: زود باش، زود باش، زود باش...!
لب هاش رو به هم فشرد و نفسش رو با قدرت بیرون داد. اون تا حالا هیچ زخم عمیقی مثل این نداشته، چه برسه به اینکه حالا بخواد خودش بخیه اش بزنه.
نفس عمیقی کشید و دوباره سعی کرد سوزن رو به خودش نزدیک کنه اما مکث کرد.
با کلافگی صورتش رو توی هم کرد و به سمت دیگه ایی نگاه کرد. چرا نمیتونست انجامش بده؟! این فقط یه بخیه بود!
قبل از اینکه دوباره کاری بکنه، صدای باز شدن در، ناگهان از پشت سرش اومد.
اون پسر سر جاش خشکش زد و با چشم های گرد به جلوش خیره شد.
-پیتر؟!
***
پیتیاسدی / PTSD: اختلال اضطراب یا استرس پس از سانحه یا PTSD یک اختلال روانی است که در پی تجربه یا مشاهده ی یک اتفاق وحشتناک اتفاق میافتد. فلش بک، کابوس و اضطراب شدید و فکر نا خواسته به رخداد از علائم این اختلال است.
ای بابا... این چپترم که بد جا تموم شد😀
چه نویسنده بدی...😀
خب این پارت چطور بود؟ دوستش داشتین؟