Advance Bravely (Persian Tran...

By Novel_Boy_Loves

37K 5.2K 627

♤ ترجمه فارسی رمان بی ال پیشرفت شجاعانه ♤ Author: Chai JiDan Genre: Romance, Boylove, modern, humor, heartmel... More

⚜ خلاصه داستان ⚜
⚜ معرفی شخصیت ها ⚜
chapter 01
chapter 02
chapter 03
chapter 04
chapter 05
chapter 06
chapter 07
chapter 08
chapter 09
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
chapter 19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 35
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
chapter 40
chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
chapter 46
chapter 47
chapter 48
chapter 49
chapter 50
chapter 51
chapter 52
chapter 53
chapter 54
chapter 55
chapter 56
chapter 57
chapter 58
chapter 59
chapter 60
chapter 61
chapter 62
chapter 63
chapter 64
chapter 65
chapter 66
chapter 67
chapter 68
chapter 69
chapter 70
chapter 71
chapter 72
chapter 73
chapter 74
chapter 75
chapter 76
chapter 77
chapter 78
chapter 79
chapter 80
chapter 81
chapter 82
chapter 83
chapter 85
chapter 86
chapter 87
chapter 88
chapter 89
chapter 90
chapter 91
chapter 92
chapter 93
chapter 94
chapter 95
chapter 96
chapter 97
chapter 98
chapter 99
chapter 100

chapter 84

291 38 7
By Novel_Boy_Loves

🔅چپتر هشتاد و چهارم🔅

~توانایی بداهه گویی~

🌈🌈🌈🌈🌈🌈

 
یک روز قبل از فستویال سال نو، شیایائو مرخصی گرفت تا برنامه رو با یوان زونگ و بقیه اعضای کمپانی ضبط کنه.
به خاطر وسایلی که هر صحنه میخواست و مهارت های بازیگری غیر حرفه ای بادیگاردها، هر صحنه باید چند بار فیلم برداری میشد. اول شیایائو هیجان زده بود و به کارگردان کمک میکرد، ولی بعد خسته شد و یه جایی رو پیدا کرد که استراحت کنه و سیگار بکشه.
یوان زونگ دنبال شیایائو گشت، و وقتی صورت خسته ش رو دید پرسید: "چی شده؟"
شیایائو دستش رو دور گردن یوان زونگ انداخت و به شونه ش تکیه داد و با لحن خسته ای جواب داد: "خسته شدم."
"اگه خسته ای برو تو ماشین یه چرت بزن. بعد از اینکه کار اینجا تموم شد واسه ناهار میبرمت خونه. بعد از ظهر برنگرد."
شیایائو بعد از شنیدن "برنگرد" سریعا گفت: "بدنم خسته نیست، ولی قلبم هست."
یوان زونگ نگاه پرسشگری بهش انداخت و شروع به اذیت کردنش کرد، "اوه، قلبم داری؟"
"هه! چطور میتونم نداشته باشم؟ “شیایائو به سختی تلاش کرد لپ سفت یوان زونگ رو بکشه. "من از صبح تا شب به خیلی چیزها فکر میکنم."
یوان زونگ انگشت های شیایائو رو عقب کشید و به آرومی بهش هشدار داد: “مراقب پنجه هات باش، اینجا خیلی ها هستن که میتونن مارو ببینن". شیایائو با خوشحالی لبخندی زد. او؟ میترسی که ببیننت؟ میترسی روی ظاهر مثل سنگت اثر بذاره و تصوری که مردم ازت داشتن رو خراب کنه؟ پس من هم لپت رو میکشم، میکشم، میشکمممممم... بعد از اینکه صورت یوان زونگ جلوی همه "لگدمال “شد، دست شیایائو رو گرفت و نگاه مرگ باری بهش کرد.
"اگه به این کارهای شیطانیت ادامه بدی، فکر میکنی بهت درکونی نمیزنم؟"
شیایائو لب برچید و به شونه ی یوان زونگ تکیه داد و اهی کشید.
"من کار بدی کردم که این چند روز گذشته حسابی فکرم رو مشغول کرده."
یوان زونگ سیگاری روشن کرد و به پروسه ی فیلم برداری نگاه کرد و منتظر شیایائو موند که ادامه ی داستانش رو بگه.
شیایائو یه لحظه مکث کرد و بعد در مورد تمام اتفاقاتی که بعد از آزاد شدن وانگ زی شویی از زندان اتفاق افتاده بود صحبت کرد. بعد آهی کشید و گفت که چقدر پشیمونه که وانگ زی شویی روبه شوان دایو تحویل داده.
یوان زونگ بعد از اینکه به تمام داستان گوش داد پرسید: "چرا انقدر دوست داری تو کار بقیه دخالت کنی؟"
شیایائو نگاهی به یوان زونگ و قیافه ی سنگیش انداخت، و تو ذهنش خندید. سوپرایز، سوپرایز، این پیری خیلی زود حسودیش گل میکنه.
اگه یوان زونگ میدونست شیایائو بهش میگه "پیری"، بدون شک پرتش میکرد تو تخت و بهش نشون میداد که چقدر پر زور و قدرتمنده!
شیایائو ادامه داد: "راستش رو بخوای، من اصلا به علاقه ی عجیب غریبی که شوان دایو به وانگ ژی شویی داره اهمیت نمیدم. فقط فکر میکنم مشکل خیلی از راه جوانمردانه ای حل نشد. میدونی من همیشه فکر میکردم وانگ ژی شویی یه عوضی مغروره. ولی چند روز پیش فهمیدم که در واقع کار داره، کارشم خیلی سخته. و درست قبل از اینکه بره زندان استعفا داده. به همین خاطر ذهنم بهم ریختست."
یوان زونگ بی هیچ حسی شونه بالا انداخت، "مردم همیشه دو رو دارن. اون شاید بدشانس باشه ولی این به این معنی نیست که بیگناهه و جرمی مرتکب نشده."
شیایائو فکر میکرد که حرف هاش کاملا درستن. وانگ زی شویی کارهای بد زیادی کرده بود، پس تنبیه کردنش کار درستیه. ولی شیایائو بازهم احساس بدی داشت.
شیایائو پرسید: "من خیلی عجیبم؟ بهتر نیست در مورد زندگی بیشتر بصیرت به خرج بدم؟"
یوان زونگ گفت: "افراد باهوش بیشتر از افراد معمولی جلو میرن، ولی هرچی بالاتر بری، وقتی بیوفتی آسیب بیشتری میبینی."
شیایائو بعد از شنیدن این حرف، حس کرد بار زیادی از روی دوشش برداشته شده. بعد چشم هاش به جیب پیرهن یوان زونگ که باز مونده بود افتادن، داخلش کلی پول بود. چشم هاش برقی زدن، اون تمام عمرش از پول محروم مونده بود. اگه تو جیب یوان زونگ پول زیادی بود، مردد میشد، ولی اونجا فقط پول خورد بود، پس دلیلی نداشت که جلوی خودش رو بگیره.
پنجه های شیایائو به آرومی از پشت یوان زونگ مستقیم به سمت جیبش رفتن. ولی فکر میکنین یوان زونگ کیه؟ اون میتونه با چشم های بستش جادو کنه! چطور شیایائو میتونه گولش بزنه؟
انگشت های شیایائو تقریبا به جیبش رسیده بودن که یوان زونگ تو هوا گرفتشون. "چی میخوای؟"
شیایائو قیافه ش رو مظلوم کرد، "یکم بهم پول بده لطفا."
"که بری آت آشغال بخری بخوری؟"
شیایائو لب هاش رو جمع کرد، "آت آشغال نه، غذای خوشمزه."
یوان زونگ غرید: "کی رو داری خر میکنی؟ دفعه ی پیش کی بود که از قفسم کلی پول برداشته بود و یه مشت آشغال خریده بود؟ من فقط یه گاز ازشون زدم و بقیه شون رو انداختم دور. چیه این غذاهای ناسالم خوبه؟"
شیایائو از عصبانیت قرمز شد، "حالا هرچی! از نظر تو تنها غذای خوشمزه پیاز آغشته به سسه!"
یوان زونگ اهمیتی بهش نداد. ولی شیایائو بیخیال نشد و شروع به بهانه اوردن کرد.
"میدونی، من تو یه خونواده ی خیلی سختگیر بزرگ شدم. به خاطر همین هیچوقت نتونستم طعم اینجور غذاها رو بچشم، به خاطر همین الان بهشون معتاد شدم. منع کردن همیشه تاثیر برعکس داره. فقط وقتی کامل راضی شدم عطشم میخوابه و از این غذاها خسته میشم."
واقعا یوان زونگ حرف هاش رو شنید؟ اون با تمام وجودش تظاهر کرد که متوجه نشده.
شیایائو گفت: "تو اصلا مزه ها رو حس نمیکنی."
یوان زونگ به شوخی گفت: "پس بذار تو رو لیس بزنم."
نمیخواد تو اینکار رو بکنی، خودم میکنم. شیایائو از اینکه کسی اون اطراف نبود سوءاستفاده کرد ویوان زونگ رو بوسید. و بعد وقتی یوان زونگ هنوز تو شوک بود یه مشت از پول های تو جیبش رو برداشت و تو جیب خودش گذاشت.
شیایائو ابروهاش رو بالا پایین کرد و با رضایت لبخند زد و بعد هم به سمت نزدیک ترین مغازه دوید.
بعد از اینکه شیایائو رفت، یوان زونگ به سوپر مارکت رفت و یه یوان داد که آب معدنی بخره. بعد بقیه پولش رو توی جیبش گذاشت.
 
از روزی که شیایائو یوان زونگ رو از سر میز شام دزدیده بود، یوان رو چند روزی بود که آشفته شده بود.
امروز وانگ شوانگ تماسی دریافت کرد و لحظه ای که گوشی رو گذاشت پیش یوان رو رفت.
"حدس بزن چی شده؟ همین الان یه سری اخبار برگ ریزون در مورد داداشت شنیدم."
یوان رو آهی کشید، "چی شده؟"
"من یه دوستی دارم که یه بار عکس داداشت رو دیده بود. اون همونی بود که میخواست باهاش مصاحبه کنه. اون قیافه ش رو خیلی خوب یادش مونده. بعد امروز که بیرون بوده، داداشت رو دیده که داره یه مرد رو میبوسه. ازش پرسیدم اون یکی چه شکلی بوده، ولی نتونسته خوب صورتش رو ببینه. اونقدر شوکه شده بود که همون موقع بهم زنگ زد."
یوان رو مبهوت مونده بود، ولی سریعا با صدای محکمی گفت: "امکان نداره. داداشم همچین آدمی نیست. اون یه مرد واقعیه. چطور میتونه..."
"منم همین فکر رو میکردم، ولی دوستم گفت لوگوی کمپانی رو هم دیده، اون ها داشتن فیلم برداری میکردن."
قلب یوان رو داشت از سینه ش بیرون میپرید. کمپانی یوان زونگ درگیر آماده شدن واسه اون برنامه ی تلوزیونی بودن.
"بازم امکان نداره داداشم باشه." یوان رو همه ی مدارک رو رد کرد و فقط به حس خودش باور داشت. "در حال بوسیدن فقط نصف صورت طرف مشخص میشه، به علاوه، کلی آدم گنده تو کمپانی هست. شاید دوستت یه نفر دیگه رو دیده."
وانگ شوانگ سرش رو تکون داد، "میدونی، وقتی اون حرف رو زد سرم داشت منفجر میشد. اون آیدول منه، تنها آیدولی که تو تمام این سالها دنبالش بودم، خدا نکنه این واقعی باشه!"
یوان رو دست وانگ شوانگ رو گرفت که بهش دلداری بده، "نگران نباش. امکان نداره واقعی باشه."
وانگ شوانگ سرش رو به معنی موافقت تکون داد ولی بازهم گفت: “اون شب وقتی باهم غذا خوردیم، وقتی شیایائو یوان زونگ رو با خودش کشید برد، یه چیزایی مثل"اون مال منه" نگفت؟ از داداشت در موردش پرسیدی؟ واقعا چه اتفاقی افتاد؟"
تو چند روز گذشته این یه مانع بزرگ برای یوان رو بوده، اون بارها اون صحنه رو تو ذهنش بازسازی کرده بود، دنبال دلایل و معانی مخفیش گشته بود! و وقتی که یه سرنخ پیدا کرده بود، زخمش اونقدری خون ریزی کرده بود که مجبور شده بود سرنخ ها رو کنار بزنه. اونقدری شجاعت نداشت که به فکر کردن ادامه بده.
 "اون شب یه سری مشکل تو کمپانی پیش اومده بود به خاطر همین شیایائو مجبور شده بود بیاد دنبال داداشم. شاید گفته: "اون بامن میاد" احتمالا ما اشتباه شنیدیم."
وانگ شوانگ آهی از سر آسودگی کشید، "پس اینطوری بوده، من فکر میکردم اون دوتا... اه، هیچی."
 

روز آخر سال، وقتی که ساعت دوازده بشه و سال جدیدی آغاز بشه، شیایائو نمیخواست مادرش رو تو عصر سال نو تنها بذاره، به خاطر همین مثل یه بچه ی حرف گوش کن تو خونه مونده بود. ولی نمیتونست همینجوری تحمل کنه، به خاطر همین به یوان زونگ زنگ زد تا اغواش کنه و به خونه شون بکشونتش.
شیایائو با قیافه ی بی قرارش، جوری که انگار چندروز گرسنگی کشیده باشه، بدون نفس لباس های یوان زونگ رو پاره کرد. در واقع، همین دیروز بود که با صدایی بی ثبات گفته بود: "ما دیگه اینکار رو نمیکنیم، بدنم طاقتش رو نداره."
تو یه لحظه، بدن هاشون روی تخت بهم پیچیده بودن و داشتن از هم لذت میبردن.
شیایائو سر یوان زونگ رو به سمت پایین فشار داد و بعد سینه ش روبالا برد تا نوک سینه هاش تو دهن یوان زونگ قرار بگیرن.
 "لیسش بزن."
یوان زونگ زبونش رو جلو و عقب کرد، و با دندون هاش به آرومی گازش گرفت و اون نقطه ی حساس رو شکنجه داد.
شیایائو با دستش موهای یوان زونگ رو گرفت، و ناله های آرومی کرد. کمرش زیر پایین تنه ی یوان زونگ پیچ و تاب میخورد و زیر وزن هردوتاشون، تخت شروع به صدا دادن کرده بود.
یوان زونگ از قصد دهن شیایائو رو پوشوند و در گوشش گفت: "آروم تر، مادرت هنوز نخوابیده."
شیایائو اونقدری خجالت کشیده بود که صورتش به شدت قرمز شد و لگدی به اون قسمت یوان زونگ کوبید. کی داره سروصدا میکنه؟ من که نیستم! من قطعا از اون آدم های آروم و ساکتم.
ولی وقتی دید یوان زونگ هنوز داره بهش نگاه میکنه، فهمید که باید سریعا این قضیه رو رفع کنه.
 "مشکلی نیست، مامانم همیشه قبل از اینکه بیاد تو در میزنه."
معنی این حرف چی بود؟ نمیخواد نگران باشی، بیا با تمام وجود بازی کنیم.
پاهای شیایائو داشتن آتیش به جون یوان زونگ میکردن. یوان زونگ با یه دستش شیایائو رو برگردوند و دست دیگه ش رو زیر شکم شیایائو گذاشت تا باسنش بالا بیاد. یوان زونگ دندون هاش رو به شدت داخل اون دوتا برآمدگی نرم فرو کرد.
"آااه... نکن..."
شیایائو از ترس یوان زونگ نمیخواست که بلند ناله کنه، ولی واقعا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. تنها راه حل این بود که سرش رو تو بالش فرو کنه. دست هاش ملحفه ی روی تخت رو چنگ زده بودن. احساسات قوی ای با حس گناه قاطی شده بودن. اشک توی چشم هاش جمع شده بود و سعی داشت باسن لرزونش رو از چنگ یوان زونگ در بیاره.
هرچی شیایائو بیشتر اونکارو میکرد، یوان زونگ بیشتر مجذوبش میشد.
بیرون از اتاق، خانم شیا یک دفعه شروع به صحبت کرد: "عه؟ چرا... تو چرا خونه ای؟"
شیایائو یه دفعه استرس گرفت. مامان داره با کی حرف میزنه؟
خانم شیا گفت: "مگه نگفتی نمیای خونه؟ چرا انقدر دیر برگشتی؟ ترسوندیم."
بعد صدای محکم یه مرد شنیده شد، "چون میخواستم سوپرایزت کنم."
شیایائو خشکش زده بود. یا خدا! بابامه!
 “پسرمون کجاست؟"
"خوابیده. مزاحمش نشو."
شیایائو پدرش رو بهتر از هرکس دیگه ای میشناخت. اون هیچوقت قبل از وارد شدن در نمیزنه. به خاطر همین داشت دعا دعا میکرد که مامانش بتونه راضیش کنه.
"فقط یه نگاه."
بعد در اتاق خواب باز شد...
یوان زونگ کون لخت بود، حتی اگه میتونست با سرعت خارق العاده ای از پنجره بپره بیرون، بازهم شیایائو نمیتونست بذاره که تو اون وضعیت تو خیابون قدم بزنه.
چیکار کنیم حالا؟
تو اون لحظه ی حیاتی، شیایائو یوان زونگ رو با ملحفه پوشوند.
اقای شیا چراغ رو روشن کرد، و زیر نور چراغ، شیایائو رو دید که لخت خوابیده، دستش بین پاهاشه و سخت در حال خود ارضاییه..
بعد چشمش به اقای شیا افتاد و به شدت خجالت کشید.
بعد در حالی که هنوز توی شوک بود، اقای شیا در رو محکم بست.
اون هیچ اهمیتی به شخص دیگه ای که تو تخت بود نکرد، یا شاید هم ندیدش، ولی توی ذهنش داشت فحش میداد... عجب آبروریزی ای!
شیایائو سعی کرد نفسش رو آروم کنه، پدرش رفته بود ولی قلبش هنوز تند میزد.
اون با چند تا بالش یوان زونگ رو زد و بعدش هم صورتش رو بینشون قایم کرد.
"اه اه اه... الان چطوری باید با بابام رو به رو شم؟"
 
 

ادامه دارد...‼️

Translator: narcissus
Editor: shin

♣️منتظر ووت ها و نظرات دوست داشتنی شما هستیم♠️

اختصاصی چنل boy_loves

Continue Reading

You'll Also Like

57.5K 9.4K 200
به بوك دوم فان تايم و دنياي زيبا و رنگارنگ شيپ هاي دوستداشتني خوش اومديد🙂 "اينجا لحظات خنده داري رو ميبينيد كه تو فيلم ازشون خبري نبوده😁" ❤️💛💚💙�...
156K 22.9K 24
نام فیک :✨my white wolf✨ کاپل : ☕کوکوی☕ 🍩 ژانر 🍩 : 🐺امگاورس🐺 🍑ددی کینگ🍑🍥رمنس🍥 🍷اسمات🍷 🍼فلاف🍼 خلاصه :🍓 تهیونگ از اطاعت کردن خوشش نمیاد مخ...
65.6K 14.2K 57
جناب منشی پارک که تمام مدت پرستیژش رو برای بالا بردن ارزش کاریش حفظ کرده ، ناگهانی بخاطر یه دلسوزی مجبور به نگهداری از یه بچه میشه! چی میشه اگر بین...
1.6K 300 16
_ چی میبینی؟ * حرفی نزد _ باتوام جونگکوک حرف بزن!! چی میبینی؟؟ + یه روزی ام که خیلی دیر نیست از راه میرسه که بخوای منو بکشی ،.. اما ، اما یادت باشه...