spider-man: home truth

By mewrySH

7.6K 1.6K 4.6K

(کتاب اول-تمام شده) -نميتوني اين كار رو با اون بچه بكني ريچ. توني،بدون اينكه سرش رو تكون بده و نگاهش رو از كف... More

spider-man: home truth
"chapter one"
"chapter two"
"chapter three"
"Chapter Four"
"chapter five"
آپديت نيست! (لطفا بخونيد)
"chapter six"
"chapter seven"
"chapter eight"
"chapter nine"
"chapter eleven"
"chapter twelve"
"Chapter Thirteen"
"Chapter fourteen"
❌حتما بخونید❌
سلام❗️
"Chapter fifteen"
"Chapter sixteen"
"Chapter seventeen"
"Chapter eighteen"
"Chapter nineteen"
"Chapter twenty"

"chapter ten"

240 59 443
By mewrySH

سلاممم سلاممم :)
حالتون چطوره گايز؟ ^-^ ديگه سعي كردم اين پارت رو زودتر آپ كنم و اميدوارم بقيه پارت ها هم با سرعت بيشتري آپ كنم تا شما اذيت نشيد.
در عوض لطفا شما هم وت و كامنت بذاريد❤️

و كامنت هاي پارت قبل خيلي كم بود بچه ها-_-💔 لطفا لطفااا اين پارت بيشتر كامنت بذاريد و دل منو شاد كنيد:((

وت هم يادتون نره:)

اميدوارم از خوندن اين پارت لذت ببريد🥰

________________

"نوامبر ٢٠١١"

توني ميتونست قسم بخوره فقط يك ثانيه بود. اون فقط يك ثانيه سرش رو پايين گرفت تا پيام هاش رو چك كنه و وقتي بالا رو نگاه كرد پيتر ديگه جلوي چشمش نبود.

اون دو نفر، امروز بعد از ظهر رو به اصرار پيتر به پارك اومده بودن و پيتر در حالي كه داشت دست توني رو ميكشيد و از كارگاهش بيرون مي آوردش، گفت كه فقط ميخواد يك ساعت قبل از اينكه هوا كاملًا تاريك بشه تو پارك بازي كنه. و توني هم قبول كرد.

اونها معمولا سه تايي، آخر هفته ها سري به پارك ميزدن و چند ساعتي رو اونجا ميگذروندن اما پيتر پارك رو دوست داشت. خيلي بيشتر از اينكه فقط يه روز هفته رو توش بگذرونه. پس امروز، وقتي پپر بهش گفت سر توني احتمالا خلوت تر از بقيه روز هاست، به مرد اصرار كرد كه بعد از ظهر رو توي پارك بگذرونن.

ولي حالا توني نميتونست پسر خونده اش رو هيچ جاي زمين بازي پيدا كنه. اون از روي نيمكتي كه روش نشسته بود بلند شد و چند قدم به جايي كه پيتر بود نزديك تر شد. گوشي اش رو توي جيب اش برگردوند و سعي كرد بي دليل خودش رو نگران نكنه.
پيتر احتمالا پشت يكي از سرسره ها بود و فقط از ديد توني خارج شده بود.

هوا ابري و سرد بود. برف چند دقيقه ايي بود كه قطع شده بود و همه جا رو سفيد پوش كرده بود. و با اين حال، باز هم بچه هايي مثل پيتر توي اون پارك بودن كه تونسته بودن با وجود اين هواي سرد پدر و مادرشون رو راضي كنن تا توي پارك بيان.

اخم ريزي روي صورت توني شكل گرفته بود كه نميتونست از بين ببرتش. اون بالاخره وارد زمين بازي شد و در حالي كه اطراف رو چك ميكرد دنبال پيتر ميگشت.

روز سردي بود و اونها قبل از اينكه از خونه برن، لباس هاي گرم پوشيده بودن و توني ميدونست كه پيتر يه كاپشن قرمز رنگ داره. و پيدا كردن رنگ قرمز از بين بقيه رنگ ها زياد سخت به نظر نمي اومد.

همون لحظه بود كه با فرود اومدن دونه ريز و سردي روي بيني اش، توني متوجه شد كه بارش برف دوباره شروع شده. برف هاي قديمي زير پاي توني خرد ميشدن و رد پاهاي اون مرد اونجا جا ميموند.
پدر و مادر ها، به خاطر تاريك شدن هوا كم كم داشتن بچه هاشون رو صدا ميزدن تا به خونه برگردن و پارك داشت خلوت تر ميشد و صداي خنده و جيغ بچه ها كمتر.

توني به سمت سرسره ايي رفت كه بالاش، اتاقك صورتي رنگي نصب شده بود. اون مرد از چند پله اش بالا رفت و قبل از اينكه به بالا برسه پسر خونده اش رو صدا كرد.

اما جوابي نشنيد و وقتي داخل اتاقك رو ديد متوجه شد اونجا كاملا خاليه.

اون از پله هاي پلاستيكي و كوتاه پايين پريد و مشغول گشتن بقيه زمين بازي شد.

-پيتر زود باش! بايد برگرديم.

توني وقتي باز هم پيتر رو نديد، با كلافگي آهي كشيد و با انگشت چنگي به پشت موهاش زد. نبايد وقتي توي كارگاهش مشغول بود پيتر رو به پارك مي آورد. فقط بايد اصرار هاي پسر خونده اش و چشم هاي درشت و قهوه اييش رو ناديده ميگرفت و به كارش توي كارگاه ميرسيد.

اما اون مرد قبول كرده بود و با پسرش به اينجا اومده بودن. و به جاي اينكه حواسش به پيتر باشه داشت تكست هاي احمقانه اش رو چك ميكرد.

"آفرين توني! گل كاشتي!"

سوز سردي اومد و باعث شد توني ناخودآگاه لرزش كوتاهي بكنه. اون مرد قدم هاش رو سريع تر كرد و مشغول گشتن تمام قسمت هاي زمين بازي شد.
نفس هاي گرمش توي هوا ميچرخيدن و بخار داغي رو توي اون هواي برفي ايجاد ميكردن.

ناگهان حس نگراني عجيبي سراغش اومد. و توني از نگران شدن متنفر بود! اون هيچوقت خودش رو توي موقعيت هايي قرار نميداد كه بخواد مضطرب يا نگران بشه و از وقتي پيتر پيشش اومده بود تا حالا خيلي اين اتفاق افتاده بود.
شش بار، اگه ميخواست دقيق باشه. اون تك تكشون رو به خاطر سپرده بود و اين كمي براش عجيب بود چون توني معمولا به موقعيت هاي خطرناك اهميتي نميداد چه برسه به اينكه بخواد توي ذهنش ثبتشون كنه.

شايد به خاطر اين بود كه ناخودآگاه اش تصميم گرفته بود همه اون خاطرات بد رو ثبت كنه تا ديگه اتفاق مشابهي براي پسر خونده اش نيوفته.
يعني توني قطعا نميخواست پيتر دوباره اتفاقي به يه ليزر خيلي داغ و تيز كه بيشتر اوقات توي كارگاهش روشن بود نزديك بشه و تقريبا دستش رو قطع كنه يا لباس سنگين آهني اش روي پسر خونده اش بي افته.

انگار پيتر توي اين يك سال گذشته تمام معادلات و قوانين زندگي بي نقصش رو بهم ريخته بود و اين... يه كم رو مخ بود. اما در عين ناباوري شيرين هم بود.
توني نميدونست چه اتفاقي براش داره مي افته و توي اين مدت كه پيتر به خانواده اش اضافه شده بود، احساسات جديدي به سراغش اومده بودن كه حتي خودش رو هم شگفت زده ميكردن.

براي مثال، شب قبل وقتي داشت با پپر "breaking bad" رو تماشا ميكرد، پيتر اومد سراغشون و توني به صورت كاملا ناخودآگاه چشم ها و گوش هاي پيتر رو گرفت چون يه صحنه نامناسب داشت پخش ميشد.
و اين واقعا براي توني غير عادي بود چون معمولا اون كسي بود كه يه حرف نامناسب ميزد و بقيه بودن كه گوش هاي بچه هاشون رو ميگرفتن.

و حالا توني داشت با اين دلهره ناگهاني دست و پنجه نرم ميكرد و دنبال پيتر ميگشت. و حتي پنج دقيقه هم نگذشته بود كه سوال هاي بي جوابي توي ذهنش اومدن. ميترسيد از اينكه اتفاقي براي پيتر افتاده باشه. از اينكه شايد بي دليل توي خيابون رفته يا كسي به زور اون رو از پارك بيرون برده باشه.

اما توني نميتونست اين ها رو قبول كنه چون ميدونست پيتر مثل بقيه بچه ها نيست و خيلي باهوش تر از اينه كه به يه غريبه با يه آب نبات چوبي اعتماد كنه.
براي همين هم بود كه فكر هاي ديگه ايي به سراغش اومدن. فكر هاي بدتر.

توني مرد پولداري بود و حالا وقتي همه دنيا فهميده بودن اون يه پسر خونده داره، همه فهميده بودن كه يه نقطه ضعف هم داره و شايد مثل قبل يه ربات نباشه. خيلي از آدم ها ميتونستن حدس بزنن كه شايد پيتر كسي باشه كه ميتونه بيشترين تاثير رو روي توني بذاره و خب؛ خوشبختانه يا متاسفانه درست فكر ميكردن.

توني مردي نبود كه نگراني هاي بي دليل و مسخره داشته باشه، هيچوقت نبود. اما بعضي وقت ها، فقط براي يك ثانيه كوتاه اين احتمال رو در نظر ميگرفت كه حالا شايد مجرم هايي براي رسيدن به پول و تكنولوژي استارك، دست به دزديدن پيتر بزنن. براي همين هم بود كه خيلي وقت ها اجازه نميداد تنهايي جايي بره. حدااقل نه تا وقتي كه بزرگ تر بشه.

توني توي همين فكر ها بود كه بالاخره پيتر رو ديد. اون پسر نزديك باغچه نيمه خاكي/برفي بود و داشت زمين رو ميكند.

نفس راحتي كشيد و به خاطر نگراني هاي مسخره خودش خنده كوتاهي كرد.

بعد قدمي به سمت پسر برداشت: پيتر... اونجا چيكار ميكني؟

اون بازوي پسرش رو گرفت تا توجه اش رو به خودش جلب كنه. اما وقتي پسر به سمت توني برگشت متوجه شد كه اون پيتر نيست. اون فقط يه كاپشن همرنگ پسر خونده اش داشت.

توني با تعجب دست پسر رو ول كرد: اوه... ببخشيد مرد جوون.

پسر لبخند بزرگي زد: واو! تو آيرون من ايي!

توني هم يكي از لبخند هاي هميشگي اش رو تحويل پسر داد و قدمي عقب رفت: خود خودشم.

بعد از پسر دور شد و لبخندش هم بلافاصله از بين رفت.

با كلافگي زير لب گفت: خدا لعنتش كنه...

بعد صداش رو كمي بالا برد: پيتر؟!

دستش رو به سمت گوشيش برد تا لباسش رو فعال كنه و با اون دنبال پيتر بگرده. تصميم داشت در حالي كه داره خودش هم دنبال پسر خونده اش ميگرده از پليس هم كمك بگيره.

اون مرد نگاه ديگه ايي به اطراف انداخت و وقتي پيتر رو هيچ جا پيدا نكرد به گوشيش نگاه كرد.

ميخواست صفحه اش رو لمس كنه كه صداي پيتر از پشت سرش اومد: توني!

توني سريع به سمت صدا چرخيد و پيتر رو ديد كه با لبخند بزرگي داره يه سمتش ميدوه.

اون پسر خاكي بود و توي مشت اش چند تا گياه "گَزَنه" وجود داشت.

توني ناخودآگاه نفسش رو بيرون داد و در حالي كه داشت گوشيش رو توي جيب كاپشن اش مي انداخت، با سرعت به سمت پسرش قدم برداشت: پيتر! كدوم گوري بودي؟!
ظاهراً انقدر ترسيده بود كه براش مهم نبود از يه كلمه بد استفاده كنه.

پيتر بهش رسيد و توني هم روي زانو هاش خم شد تا هم قدش بشه. مرد، دست هاش رو به شونه هاي پسرش گرفت و مشغول چك كردنش شد.

و اون پسر احتمالا اصلا نشنيده بود كه توني ازش سوالي پرسيده چون با هيجان و نفس نفس زدن از دويدن شروع كرد به توضيح دادن: خب... من... داشتم رو تاپ بازي ميكردم... ولي دستم به يه تيكه پلاستيك گير كرد و بريد...

-پيتر...

پسر بدون توجه به توني ادامه داد: شروع كرد خون اومدن... ميخواستم بيام پيش تو ولي... يادم افتاد تو شبكه ديسكاوري ديدم كه... گَزَنه ميتونه زخمو خوب كنه!

اون اين حرف رو زد و گياهي كه توي دستش رو بود رو جلوي توني تكون داد: ببين! اينه!

-پيتر...!

پيتر ادامه داد: ميخواستم توي باغچه دنبالش بگردم ولي هيچي نبود! اون طرف خيابون يه باغچه ديگه ديدم و رفتم اونجا و...

توني اخم كرد. بالاخره صداش رو بالا برد و پسر رو تكون كوچيكي داد تا توجه پيتر رو جلب كنه: پيتر!

لبخند پيتر سريع از بين رفت و قيافه ايي متعجب و كمي ترسيده به خودش گرفت. قبلا هم داد زدن توني رو ديده بود اما پدر خونده اش هيچوقت سر اون داد نزده بود.

-بله...؟

صداي توني آروم تر شد اما هنوز كمي عصبي بود: تو نميتوني بدون اينكه به من بگي همينطوري بري! فهميدي؟

پيتر سريع سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

توني ادامه داد: اين كار خطرناكه! نميتوني بدون من از خيابون رد بشي! ممكنه يه ماشين بهت بزنه و يه چيزي بيشتر از خراش دستت گيرت بياد! ممكنه يكي اذيتت كنه! فهميدي پيتر؟

پيتر با ناراحتي به زمين نگاه كرد و دوباره سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: متاسفم توني.
لحن خوشحال و هيجان زده چند ثانيه پيشش كاملا از بين رفته بود.

توني با كلافگي آهي كشيد و چشم هاش رو بست. دست هاش رو از بازو هاي پيتر شل تر كرد و سعي كرد عصبانيت اش رو كنترل كنه. نميخواست داد بزنه اما وقتي اون پسر رو ديد احساس ترس زيادي بهش دست داد و كاري رو كرد كه احتمالا هر پدر و مادر ديگه ايي انجام ميدادن.

دوباره چشم هاش رو باز كرد و به پسر خجالت زده اش نگاه كرد.

اون تا حالا اين نگراني رو تجربه نكرده بود و مثل تمام چيز هاي ديگه، اين هم براش جديد بود. شايد توني خودش هم نميدونست عكس العملي كه به گم شدن پيتر داشته، چيزي كاملا طبيعيه.
و قطعا نميدونست كه اين نگراني قراره تبديل به يه چيز مداوم بشه.

پيتر دستي كه گياه داخلش بود رو جلوي توني گرفت: اگه ميخواي ميتوني بندازيش دور.

توني گَزَنه ها رو از پيتر گرفت و دست ديگه اش رو كه زخم بود نگاه كرد: ميتونستيم بريم خونه و از چسب زخم استفاده كنيم...؟ ميدوني؟ مثل همه كسايي كه توي ٢٠١١ زندگي ميكنن؟

پيتر شونه اش رو بالا انداخت: فقط... فكر كردم باحال ميشه.

توني نفسش رو بيرون داد و لبخند كوچيكي زد: راست ميگي... واقعا ميشه.

پيتر بالاخره سرش رو بالا گرفت و اون هم لبخندي زد: واقعا؟

توني سرش رو تكون داد: فقط... لطفا ديگه بهم سكته نده باشه؟ ما قراره با هم حلش كنيم... مثل هميشه.

پيتر هنوز هم لبخند داشت: مثل هميشه.

توني گياه هاي خاكي رو به دست پسرش برگردوند و در حالي كه داشت دست هاش رو بهم ميزد از جاش بلند شد: خيله خب... بهتره برگرديم خونه و به پپر هم نگيم كه من تقريباً گمت كردم باشه؟

پيتر خنده كوچيكي كرد: باشه!

بعد، هر دو به سمت خروجي پارك قدم برداشتن.

***

"زمان حال"

توني با حالتي عصبي دست به سينه شده بود و داشت توي مسيري كه توي چند دقيقه گذشته طي كرده بود راه ميرفت. اون مرد اخم بزرگي روي صورتش داشت و با اينكه سكوت كرده بود ميشد متوجه شد كه ذهنش درگيره.

كمي اونطرف تر، پپر روي يه صندلي نشسته بود و پاهاش رو، روي هم انداخته بود و با حالتي عصبي تكونشون ميداد.

و كنارش، رودي نشسته بود و اون هم مثل بقيه آروم به نظر نمي اومد.

يك ساعتي از اينكه اونها كاملا مطمئن شدن پيتر گمشده گذشته بود و بعد از اينكه توني از رودي و كارمند هاي همه بخش هاي ساختمون پرسيده بود پيتر رو ديدن يا نه، اونها تصميم گرفتن به پليس خبر بدن.

در واقع پپر تصميم گرفت. توني ميخواست اول خودش دنبال پسر خونده اش بگرده اما پپر بهش اجازه نداد. مخصوصاً وقتي كه ديروز بدون هيچ اجازه ايي از شيلد و پليس سراغ بانك رفته بود و كار خودش رو كرده بود.
و متاسفانه رودي هم با پپر موافق بود. پس توني نتونست به بحث باهاشون ادامه بده و تسليم شد تا با پليس تماس بگيرن.

پليس هايي كه بعد از گذشت ده دقيقه هنوز هم به ساختمون اونجرز نرسيده بودن و داشتن كم كم توني رو كلافه ميكردن.

مرد رو به بهترين دوست و همسرش كرد و گفت: ميتونم باهاتون شرط ببندم هنوز حتي از ايستگاه راه هم نيوفتادن.

رودي نگاهي به توني انداخت: آروم باش توني... همش ده دقيقه گذشته... ايستگاه پليس با اينجا بيست دقيقه فاصله داره.

-مهم نيست... حتي اگه پنج دقيقه هم فاصله داشت اونها باز هم دير ميكردن.

توني بعد از اين حرف، پشتش رو به اون دو نفر كرد و مشغول راه رفتن شد.

رودي نگاهي به پپر انداخت كه چشم هاش رو بسته بود و داشت با كلافگي ماساژشون ميداد. بعد از جاش بلند شد و به سمت توني رفت.

دستش رو روي شونه مرد گذاشت تا توجه اش رو جلب كنه: پيداش ميكنيم توني. اون احتمالا تا الان خيلي ازمون دور نشده... اصلا شايد رفته باشه سراغ يكي از ماجراجويي هاي ديوونه وارش و فراموش كرده كه به ما خبر بده.

صداي پپر از پشت سرش اومد: آره ولي اگه...

اون زن براي لحظه ايي دوباره چشم هاش رو بست و حرف خودش رو قطع كرد. بعد از جاش بلند شد و سرش رو با كلافگي تكون داد و در حالي كه داشت از صندلي اش دور ميشد دست به سينه شد.

رودي شونه توني رو فشرد و نگاهش رو بين زن و شوهر چرخوند: "اما" يي وجود نداره. پيتر رو صحيح و سالم پيدا ميكنيم.

توني در حالي كه داشت از رودي فاصله ميگرفت سرش رو تكون داد. اون مرد درست ميگفت. توني هنوز اونقدر نگران نبود چون ميدونست اوضاع تحت كنترل خودشه.
اون ميخواست وقتي پليس ها اومدن و سوال هاي احمقانه شون تموم شد، باهاشون به ايستگاه برگرده تا خودش شخصاً دوربين ها و فايل ها رو چك كنه.

تا وقتي كه توني از اوضاع با خبر بود و خودش هم دنبال پيتر ميگشت، همه چيز مرتب بود. و احتمالا اونها پسرش رو تا شب پيدا كرده بودن. همينطور كه رودي گفت؛ صحيح و سالم.

اگه به تصميم خود توني بود، اون مرد الان توي لباس آهني اش بود و داشت تمام نيويورك رو دنبال پيتر ميگشت. اما رودي و پپر بهش اجازه ندادن و گفتن بهتره اجازه بدن پليس اول كارش رو شروع كنه. اونها نميخواستن اوضاع با مامور ها از همين الان اش هم بدتر بشه.

توني ميدونست رودي و پپر اينها رو ميگن فقط به خاطر اينكه ميدونن پليس ها چقدر بدشون مياد از اينكه احمق جلوه داده بشن. از اينكه يكي بهشون ثابت كنه نميتونن كارشون رو درست انجام بدن و بدون هيچ دليلي پشت اون ميز ها نشستن و فقط دارن با يه مكعب روبيك كه سه ساله روي ميز كارشون مونده بازي ميكنن و به جايي هم نميرسن.

توني ميدونست كه پپر رودي خوب ميشناسن اش و ميدونن كه اون چقدر دوست داره به بقيه ثابت كنه اشتباه ميكنن باهوش ترين فرد توي اون اتاق دقيقا كيه. و ميدونستن كه اين اخلاق، توي اين موقعيت اصلا قرار نيست كمكي به زودتر پيدا شدن پيتر بكنه.

پس بهش هشدار داده بودن كه سعي كنه حرف اشتباهي نزنه و با پليس ها همكاري كنه.
توني هم فقط چشم هاش رو چرخونده بود و جوابي نداد اما اون دو نفر به عنوان يه "باشه" كاملا بي ميل قبولش كردن.

توني به سمت همسرش رفت. پپر مثل خودش بود؛ موقعيت هاي زيادي نبودن كه نگرانش كنن اما ميدونست كه الان وقتيه كه اون زن به شدت نگران پسرشه. حتي با اينكه سعي ميكرد خودش رو آروم تر از چيزي كه واقعا هست نشون بده.

اون دستي به بازوي پپر كشيد و لبخند ضعيفي زد: هي...

پپر آه كوتاهي كشيد اما اون هم لبخند زد: قول بده كه چيز احمقانه ايي نميگي...؟

صداي رودي اومد: بيخيال... داريم درباره توني حرف ميزنيم... كارش همينه.

توني بدون توجه به شوخي كوچيك رودي گفت: ولي ميدونيد كه پليس ها قرار نيست كاري بكنن؛ مگه نه؟ به غير از اينكه دسترسي به دوربين هاي مغازه ها و پرونده هاي شخصي داشته باشن، خاصيت  ديگه ايي ندارن.

رودي سرش رو تكون داد: خوبه... همينطوري ادامه بده و بذار قبل از اومدنشون هر چي كه ميخواي بگي رو بيرون بريزي.

-نه! جدي ميگم! شما كه واقعا نميخواين بهم بگيد به اون پليس ها اعتماد داريد  فكر ميكنيد ميتونن كار خاصي بكنن؟

پپر ابروهاش رو بالا انداخت: توني! اونها به يه دليلي پليس شدن... ميدوني چند نفر گمشده رو تونستن پيدا كنن و به خانواده هاشون برگردونن؟

توني سرش رو تكون داد: آره! و ميدوني چند نفر رو پيدا نكردن؟

پپر جواب داد: پيتر قرار نيست يكي از اونا باشه.

توني موافقت كرد: درسته؛ چون من نميذارم.

پپر با كلافگي نفسش رو بيرون داد: توني...

رودي به سمتشون اومد و دست هاش رو رو به هر دو نفر گرفت: شما دو تاتون الان ترسيده و عصبي هستين... بهتر نيست اين بحث رو ادامه نديم و از الان فقط توي سكوت منتظر پليس ها باشيم؟

پپر دستي توي موهاش كشيد و سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: ميرم يه كم قهوه درست كنم.
پشتش رو به اون دو نفر كرد و به سمت آشپزخونه رفت.

توني گفت: ولي ماريا...

پپر دوباره، بدون اينكه برگرده حرفش رو تكرار كرد. اين بار با حالت تحكمي تر: ميرم، يه كم قهوه درست كنم!

توني لب هاش رو روي هم فشرد: درسته...

بعد نفسش رو محكم بيرون داد و دست هاش رو توي جيب شلوارش كرد.

رودي بهش نگاه كرد: الان تنها چيزي كه مهمه پيدا كردن پيتره. پس چه بخوايم و چه نخوايم بايد با پليس همكاري كنيم.

توني سرش رو تكون داد: درست ميگي.

و ادامه جمله رو اينطور توي ذهن خودش تكميل كرد: "تا وقتي كه اونها هم قبول كنن با من همكاري كنن"

صداي فرايدي توي پنت هوس پيچيد: رئيس، پليس ها دارن ميان بالا.

با اعلام فرايدي، بعد از چند لحظه پپر و بعد هم مستخدم خونه ماريا، به اون دو نفر ملحق شد و بعد از صداي دينگ كوتاهي كه اومد، در آسانسور باز شد.

يه مرد قد بلند با پالتويي مشكي و لباس رسمي وارد شد و پشت سرش دو افسر پليس بودن كه بعد از اون پاشون رو توي پنت هوس گذاشتن.

مرد به سمت توني و پپر رفت: آقاي استارك... خانم پاتز...

به اون دو نفر دست داد و بعد هم به رودي.

بعد ادامه داد: اسم من بازرس گري اندرسون هست و ايشون...

به زني كه سمت چپ اش ايستاده بود اشاره كرد: افسر وِلچ و...

به مرد سمت راست اشاره كرد: افسر بِرمن هستن.

بعد از آشنايي، همه سلام كوتاهي بهم دادن و سر هاشون رو تكون دادن.

بازرس اندرسون، مرد خوش چهره و خوش لباسي بود. اون موهايي بلوند داشت كه مشخص بود به خوبي بهشون ميرسه و اجازه نميده نامرتب باشن. و چشم هايي آبي و براق كه به خاطر نور هاي گردِ روي سقف دايره ايي داخلشون مي افتاد. اون مرد لب هايي كشيده داشت كه بر خلاف بقيه صورتِ سفيدش، تقريباً به قرمزي ميزدن.

افسر ولچ، زني سياه پوست با قدي متوسط بود كه به خاطر ايستادن كنار همكار هاي قد بلندش، كمي كوتاه به نظر ميرسيد. اون زن بدن تو پُري داشت و موهاي سياه رنگش رو با حالت مرتبي به صورت گوجه ايي ساده ايي بسته بود كه زير كلاهش قايم شده بود.

و در آخر، افسر بِرمن كه نسبت به دو نفر ديگه كمي شلخته به نظر ميرسيد. لبه كلاهش كهنه و رنگ و رو رفته بود و لكه خيلي كوچيكي از قهوه كنار جيب لباسش ريخته بود كه احتمالا حتي متوجه اش نشده بود. اون مرد لاغر و قد بلند بود و صورتي استخوني داشت. چشم هاي قهوه ايي تيره اش، كمي بيرون زده و پلك هاش نيمه افتاده بودن.

مشخص بود كه اون مرد انتظار اين رو نداشته كه امروز سراغ يه ماموريت مثل تحقيق روي يه فرد گمشده بره و توي آخرين لحظه به دو نفر ديگه ملحق شده.

بازرس، رو به توني و پپر گفت: واقعا متاسف شدم وقتي شنيدم پسرتون گم شده... و بهتون قول ميدم كه من و تيمم تمام تلاشمون رو براي پيدا كردنش بكنيم.

توني با خودش فكر كرد: "اين فرق بين من و توئه بازرس، تو تلاش ميكني ولي من قراره حتما پسرخونده ام رو پيدا كنم."

اما به جاي اين جواب، همونطوري كه پپر ازش خواسته بود سرش رو تكون داد و تشكر كرد.

پپر به مبل هاي توي اتاق اشاره كرد: لطفا بشينيد، چيزي نياز داريد تا ماريا براتون بياره؟

افسر وِلچ لبخند كوچيكي زد: ما چيزي نميخوايم.

بازرس اندرسون به ماريا نگاهي انداخت: فقط يه ليوان آب، ممنون.

بعد رو به بقيه افراد كرد: روز پاييزيِ گرميه.

رودي، پپر و توني جلوي پليس ها نشستن و افسر وِلچ، دفترچه كوچيكي كه يه خودكار داخل سيمي هاش بود از جيب اش بيرون كشيد.

اندرسون نگاهي به زن انداخت و وِلچ، سرش رو تكون كوچيكي داد تا نشون بده آماده يادداشت كردن هست.

بازرس دوباره سرش رو به سمت سه نفر جلوش برگردوند: خب... آخرين باري كه پيتر رو ديدين كي بود؟

توني جواب داد: من و پپر ديروز صبح قبل از اينكه بره مدرسه ديديدمش و ظاهراً دوستش اون رو وقتي داشته به خونه برميگشته ديده.

-اسم دوستش چيه؟

-ند ليدز.

-شماره يا آدرسي ازش داريد؟

توني سرش رو تكون داد: شماره اش رو توي گوشيم دارم. و فكر كنم هپي بدونه خونه اش كجاست.

اندرسون سري تكون داد و سوال بعدي اش رو پرسيد: و پيتر معمولا چطوري ميره مدرسه و برميگرده؟

پپر جواب داد: بيشتر اوقات با مترو. بعضي وقت ها هم با يه راننده. ولي خيلي كم پيش مياد.

-ديروز قبل از رفتن به اين اشاره نكرد كه بعد از ظهر قرار نيست مستقيم برگرده خونه يا... جايي كار داره؟

پپر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... اون حتي گوشيش رو هم با خودش نبرد. احتمالا فراموشش كرده.

بازرس پرسيد: معمولا پيتر چقدر از موبايلش استفاده ميكنه؟

توني و پپر بهم نگاه كردن و پپر در حالي كه دوباره نگاهش رو به سمت بازرس ميگردوند،لب هاش رو بهم فشرد و جواب داد: هر روز...؟ مثل هر نوجوون ديگه ايي.

اندرسون سرش رو تكون داد: پس... يه كم عجيب به نظر مياد كه گوشيش رو فراموش كرده باشه؟

توني جواب داد: اون روز ديرش شده بود... حتي داشت كفش هاش رو جا به جا ميپوشيد.

اندرسون سوال ديگه ايي پرسيد: اتفاقي شبيه اين قبلا افتاده بود...؟ اينكه پيتر مدتي بدون اينكه به كسي خبر بده بره و بعد از چند ساعت برگرده؟

جواب توني و پپر منفي بود.

همون موقع، ماريا با ليوان آبي كه بازرس اندرسون خواسته بود اومد و اون رو همراه با يه زير ليواني، روي ميز شيشه ايي جلوي مرد گذاشت.

اندرسون تشكر كوچيكي زير لب كرد و بعد از برداشتن ليوان قلوپ كوتاهي ازش نوشيد.

-اوضاع توي خونه چطوره؟

توني پرسيد: منظورتون چيه؟

اندرسون ليوانش رو روي ميز برگردوند و گفت: ميدونيد كه نوجوون ها چطوري ان. توي اين سن هميشه احساس ميكنن پدر و مادرشون دارن غير منصفانه باهاشون رفتار ميكنن و كسي نيست كه دركشون كنه...

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد: توي چند ماه اخير بحثي بود كه با پيتر داشته باشيد؟ اون رفتار هايي نشون ميداد كه با خود واقعي اش فرق كنه؟

روي صورت توني اخم ريزي نشست: چطور رفتار هايي؟

بازرس در حال فكر كردن به اطراف نگاه كرد: آه... براي مثال پرخاشگر بشه، يا بيشتر وقتش رو بيرون خونه يا توي اتاقش بگذرونه...؟

دوباره به آدم هاي رو به رو اش نگاه كرد: يا سر مشكلات كوچيك باهاتون بحث يا حتي دعوا كنه؟

توني دهنش رو باز كرد تا به بازرس اندرسون جواب بده. و اين بار اصلا قصد نداشت مودبانه رفتار كنه يا با طعنه حرف نزنه. اون مرد به چه حقي داشت اين سوال هاي مسخره رو ميپرسيد؟
پيتر پسري نبود كه بخواد مثل هر نوجوون احمق و پر توقع ديگه ايي رفتار كنه، هيچوقت نبود.

و مشخص بود كه سوال هاي اون بازرس، همه به اين ختم ميشن كه پيتر به خاطر مشكلاتي كه داشته يا جو بد محل زندگي اش، تصميم گرفته بدون هيچ خبري از خونه فرار كنه و برنگرده.
اين كاملا مزخرف بود! هر كسي كه پيتر رو ميشناخت ميدونست كه اين حرف مزخرفه. توني حتي نميتونست به اين احتمال فكر كنه؛ اون بازرس چطوري داشت فكر ميكرد كه پيتر همچين كاري كرده؟

و از اونجايي كه پپر متوجه شده بود توني كمي كلافه شده، پيش دستي كرد و زودتر از همسرش جواب بازرس رو داد: نه آقاي اندرسون... پيتر هيچكدوم از اين كار ها رو انجام نداده.

بازرس سري تكون داد و بعد به افسر مردش اشاره ايي كرد و پرسيد: مشكلي نيست اگه اتاق پيتر رو به افسر بِرمن نشون بديد و اگه چيزي از اونجا كم شده بهش بگيد؟

پپر سرش رو تكون داد و از جاش بلند شد: از اين طرف افسر.

اون مرد هم بلند شد و دنبال پپر رفت.

بازرس به توني نگاه كرد: پيتر توي مدرسه چطور بود؟ اين اواخر توي دردسري نيوفتاده بود؟ اينكه با يكي دعوا كنه يا مشكل درسي پيش بياد و نمره هاش خوب نباشن؟

و دوباره رودي بود كه توني رو از حرف زدن دور نگه ميداشت: نه... همه چيز آروم و عادي بود. مثل هميشه.

اندرسون به توني نگاه كرد: اون باهاتون حرف ميزد؟ مثلا اگه مشكلي براش پيش مي اومد يا اگه ناراحت بود؟

توني لبخند عصبي زد: اون مشكلي نداشت...اگه اشتباه ميكنم بهم بگو ولي احساس ميكنم تو از همين الان داري تصميم ميگيري كه پيتر فرار كرده؟

اندرسون لبخند كوچيكي زد و دستش رو بالا برد: آقاي استارك... من الان هيچ تصميمي نگرفتم. اما دارم تمام شواهد رو بررسي ميكنم...

-تمام شواهد؟ تو فقط داري درباره "رفتار هاي عجيب پيتر" ازم ميپرسي!

رودي كمي توي صندلي اش جا به جا شد و گلوش رو صاف كرد اما چيزي نگفت.

اندرسون سرش رو تكون داد: متاسفم كه سوال هام باعث سوتفاهم شده، اگه فقط ميذاشتين، ميخواستم به اين برسم كه احتمال ميدين پيتر دزديده شده باشه؟

توني هم سرش رو تكون داد: بالاخره يه سوال درست و حسابي.

-آقاي استارك... توي چند ماه اخير شخص مشكوكي رو نزديك، يا در حال تعقيبتون ديدين؟ حتي از كارمند هاتون؟

و توني، خيلي قبل تر از اينكه پليس ها به اينجا برسن داشت به اين سوال فكر ميكرد. تك تك پرونده هاي كارمند هاي ساختمون اونجرز رو زير و رو كرده بود و اونها رو خونده بود. اما كسي نظرش رو جلب نكرد.
يا شايد هم يكي از چشمش گذشته بود و توني بهش توجه نكرده بود.
اما در هر صورت، جواب سوال نه بود.

توني سرش رو به نشونه منفي تكون داد: چيز مشكوكي نديدم.

-شما دشمني نداشتيد يا نداريد...؟ كسي كه ازتون كينه ايي داشته باشه؟ مثل يه كارمند سابق كه اخراج شده باشه يا چيزي مثل اين؟

توني فقط سرش رو به نشونه منفي تكون داد.

همون موقع بود كه پپر و افسر بِرمن از اتاق پيتر برگشتن.

اول بازرس اندرسون و بعد هم افسر زن از جاشون بلند شدن و اندرسون دستش رو به سمت توني برد: خيله خب... ممنون آقاي استارك... اگه چيز جديدي يادتون اومد، اين شماره منه...

اون مرد كارتي رو از جيب كت اش بيرون آورد و به توني داد: و باز هم متاسفم اگه ناراحتتون كردم.

توني لبخند تقلبي تحويل مرد داد و دستش رو فشرد: كسي نميتونه منو به اين راحتي ناراحت كنه بازرس.

اندرسون خنده كوتاهي كرد و از توني جدا شد: لطفا گوش به زنگ باشيد، شايد افراد ديگه ايي از اداره بهتون زنگ بزنن و سوال هايي داشته باشن.

توني و پپر سرشون رو به نشونه مثبت تكون دادن.

بازرس ادامه داد: ميتونيم يه كپي از دوربين هاي امنيتي، توي هفته گذشته و تمام فايل هاي كارمند هاي اينجا رو داشته باشيم؟ اوه و... شماره و آدرس دوست پيتر؟

توني سرش رو تكون داد: ميگم فرايدي همه رو به ايميل شخصي تون بفرسته... فقط كافيه يه بار اون رو بهش بگيد.

وقتي بازرس مشغول اعلام كردن ايميلش به فرايدي بود، توني به سمت كتش رفت و اون رو پوشيد.

بعد رو به پليس ها گفت: خيله خب... اگه شما فقط يه كم منتظر بمونيد من ماشينم رو از پاركينگ بيرون ميارم و پشت سرتون حركت ميكنم.

اندرسون با گيجي به توني نگاه كرد: آم... ما داريم ميريم مدرسه پيتر... براي ادامه تحقيقات...؟

توني سرش رو تكون داد: ميدونم.

تعجب بازرس از بين رفت. اون مرد لبخند كوچيكي زد و سعي كرد با آروم ترين حالت حرف بزنه: آقاي استارك... ما كاملا متوجه هستيم كه شما نگران پيتريد... باور كنيد. خودم يه دختر سه ساله دارم و حتي نميتونم تصور كنم اگه گم بشه بايد چيكار كنم؛ اما ما نميتونيم اجازه بديم شما هم كنار ما روي پرونده كار كنيد...

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد: اجازه بديد تا پليس تحقيقاتش رو شروع كنه. بهتون قول ميدم تمام مدت باهاتون در ارتباط باشم و هر خبر جديدي كه بهمون رسيد، شما اولين نفري باشيد كه متوجه اش ميشيد.

پپر و رودي نگاه نگراني بهم انداختن. ميدونستن كه توني دوست نداره مثل يه بچه باهاش رفتار بشه و اين دقيقا كاري بود كه بازرس اندرسون كرد.
و حالا احتمالا توني ميخواست يه سخنراني پر از طعنه، از جمله توهين به پليس و شخصِ اندرسون تحويل بازرس بده و يه ماجراي بد درست كنه.

اما در كمال تعجب اين اتفاق نيوفتاد.

توني لبخندي زد و سرش رو تكون داد: درسته... كاملا باهاتون موافقم بازرس.

اندرسون هم لبخندي زد و با افسر هاش وارد آسانسور شدن: فعلا.

رودي و پپر هم خداحافظي كوچيكي كردن و وقتي در آسانسور بسته شد بدون حرفي به توني نگاه كردن.

توني به سمتشون برگشت و وقتي نگاه متعجب اون دو نفر رو ديد ابروهاش رو بالا انداخت: چيه؟

رودي پرسيد: تو الان... به بازرسه گفتي كه حرفش درسته؟

توني با تفكر اخمي كرد: هاه... فكر كنم... به نظر مياد بزرگ شدم!

بعد قدمي به سمت راهرو برداشت: من... دوباره بايد برم و پرونده ها رو بخونم. پس... فعلا!

و با قدم هاي سريع به سمت راهرو رفت.

وقتي از اون دو نفر دور شد، پپر بدون برداشتن چشمش از همسرش، رو به رودي گفت: آسانسور پاركينگ؟

رودي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: ياپ!

پپر آهي كشيد: بايد بريم دنبالش؟

رودي جواب داد: ميدوني كه نميتونيم جلوش رو بگيريم.

پپر قدمي به سمت آشپزخونه برداشت: اگه اين بار توي دردسر افتاد خودت ميري سراغش باشه؟

رودي هم با كلافگي از كار هاي توني آهي كشيد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: باشه.

***

پيتر نميدونست چقدر گذشته... اما ميتونست صداي جيغ ها و فرياد هاي يكي رو از روي درد بشنوه. اون شخص داشت با تمام قوا داد ميكشيد و به كسي -يا كسايي- التماس ميكرد كه بس كنن. شايد چند دقيقه بود كه اون صداها رو ميشنيد و شايد هم چند ساعت. اون براي اينكه حواسش به زمان باشه زيادي گيج و خسته بود. حتي چشم هاش رو هم نميتونست باز كنه.

با صداي شكسته شدن چيزي، پيتر دوباره صداي جيغ رو شنيد. هر كي كه بود؛ معلوم بود كه داره درد ميكشه.

اون، نزديك شدن كسي رو به سمت خودش حس كرد اما نميتونست بفهمه كي اونجاست. بعد از چند لحظه صداي مردي با لهجه غليظ فرانسوي توي گوشش پيچيد.

-بله موسيو پاركر... ميدونم كه درد داره... اما اين به خاطر اينه كه تو تصميم گرفتي خودتو نشون بدي...!

دوباره صداي خرد شدن.

و صداي فرياد.

-و من نميتونستم در برابر يه "كيَتور"... آه... شما بهش چي ميگيد...؟ "موجود" جديد مقاومت كنم... هيچوقت نميتونستم!

اون موقع بود كه پيتر متوجه شد اين خودشه كه داره فرياد ميكشه. اون هم از درد. براش عجيب بود كه نميفهميد اين صدا داره از گلوي سوزناك خودش بلند ميشه. دردي مثل گلوله آتش توي هر دو ساق پاش پيچيده بود و باعث شده بود پيتر فرياد بزنه.

پسر، نفس عميق و دردناكي كشيد و بدون اينكه بخواد از گلوش ناله ايي خارج شد. احساس ميكرد تمام بدنش بي حس شده. شايد به خاطر درد بود و شايد هم به خاطر چيز ديگه ايي.
اما ميدونست كه سر تا پاش، داره مثل نبض ميتپه و بدنش داغ كرده.

به دلايلي كه نميتونست بفهمه چي ان، پيتر قادر نبود دست هاش رو تكون بده و جرئت نداشت به خاطر درد ناتموم پاهاش حتي يك ميليمتر اونها رو هم حركت بده. نميدونست، اما شايد اگه تلاش هم ميكرد پاهاش تكون نميخوردن.

چشم هاش بسته بودن. پس تصميم گرفت اونها رو باز كنه؛ حالا هر چقدر هم كه سخت به نظر ميومد. نفس لرزونش رو بيرون داد و بين پلك هاي سنگين اش رو باز كرد. و انتظار داشت چيزي ببينه. هر چيزي! آسمون يا سقفي بالاي سرش. اما چيزي جز چند تا نور گرد و سفيد كه به سختي ديده ميشدن پيدا نبود. مثل اين ميموند كه روي چشم هاش چيزي كشيده شده باشه.

پيتر با كلافگي دندون هاش رو بهم سابيد و با عصبانيت زير لب غر غر كرد. از اينكه نميدونست دورش چه خبره و داره چه اتفاقي براش مي افته متنفر بود. حالا اگه اين ندونستن با يه درد بي انتها هم همراه ميشد، همه چيز رو بدتر ميكرد.

اون ميتونست دونه هاي درشت عرق رو روي صورت و بدنش احساس كنه. ميتونست بفهمه كه سينه اش، به خاطر نفس نفس زدن خس خس ميكنه و سوزناكه. حالا متوجه شده بود كه صداي سوتي توي گوشش پيچيده و شنيدن براش سخت تر شده. پيتر همه اينها رو ميفهميد اما نميتونست كاري براش بكنه.
اون كاملا درمونده بود!

درد پاهاش لحظه به لحظه بيشتر ميشدن. پيتر تا حالا همچين چيزي رو تجربه نكرده بود و ديگه هيچوقت هم نميخواست تجربه اش كنه.

صداي مرد دوباره توي گوشش پيچيد: وقتي توي تلوزيون ديدمت اصلا انتظار نداشتم انقدر بچه باشي... من معمولا با بچه ها كار نميكنم...

پيتر، انگشت هاي سرد و استخوني ايي رو دور فك اش احساس كرد. با شوك فريادي زد و ميخواست سرش رو آزاد كنه اما دست زيادي قوي بود. يا شايد هم پيتر زيادي ضعيف بود؟

-و وقتي هم كه اينجا اومدي احساس كردم آشنايي... من هيچوقت چهره ايي رو فراموش نميكنم... بلافاصله فهميدم پسر استاركي!

فشار انگشت ها محكم تر، و به دهنش وارد شد. انگار كه ازش ميخواست دهنش رو باز كنه.

اما پيتر مقاومت كرد. سرش رو كه روي سطح تقريباً نرمي بود، به سمت چپ چرخوند و از هر كاري كه اون شخص ميخواست انجام بده جلوگيري كرد. اون نميدونست داره چه اتفاقي مي افته اما ميدونست كه نبايد بذاره كسي به زور دهنش رو باز كنه. اولين فكري كه به سرش رسيده اين بود كه شايد يكي ميخواد چيزي به خوردش بده.

دوباره صداي مرد فرانسوي توي گوشش پيچيد: بيخيال موسيو پاركر... وقتي اين يكي تموم بشه، دوباره ميذارم بخوابي...!

خواب. پيتر دوست داشت بخوابه. مخصوصاً الان كه احساس ميكرد بيشتر از هميشه بهش نياز داره. بدنش زيادي خسته و دردناك بود و خوابيدن هميشه ميتونست باعث فراموش شدن همه اينها بشه.
اون آرزو ميكرد كه كاش الان روي تخت خودش بود؛ بيدار ميشد و متوجه ميشد تمام اين اتفاق هاي عجيب چيزي جز يه كابوس در هم پيچيده نبوده.

اما اين درد ها واقعي تر از چيزي بودن كه بشه اسمش رو خواب گذاشت.

ناگهان همه جا سرد شد. بيش از حد سرد. پيتر حالا ميفهميد به غير از يه شلوارك كوتاه، چيزي تنش نيست. چون موج هواي سرد مستقيم به پوست بدنش برخورد ميكرد و چيزي نبود كه جلوش رو بگيره. پيتر حتي نميتونست با دست هاش دور خودش جمع بشه تا كمي از اين سرما جلوگيري كنه.

چيزي نگذشته بود كه بدن پيتر ناخودآگاه شروع به لرزيدن كرد. دندون هاش محكم بهم ميخوردن و سرما بيشتر و بيشتر شد.

-اين نقطه ضعف جالبيه... فقط يك ساعته كه بهش رسيدم اما معلومه كه واقعا تاثير گذاره...

پيتر بوي تند نفس گرم كسي رو نزديك صورتش احساس كرد و بعد ضربه كوتاه و آرومي به گونه اش: داريم پيشرفت ميكنيم.

انگشت ها دوباره دور فك اش جمع شدن: يه بار ديگه امتحان ميكنم... دهنت رو باز كن پيتر!

اما پيتر اين كار رو نكرد. بخشي اش به خاطر اينكه خودش نميخواست و بخش ديگه اش به خاطر اينكه اگر هم ميخواست نميتونست. هوا هنوز سرد بود و دندون هاش دست از برخورد كردن بهم بر نميداشتن.

انگشت ها، راهشون رو به داخل دهن پيتر باز كردن. مرد سعي داشت دندون هاي بهم چسبيده پيتر رو با فشار از هم جدا كنه.

پيتر اخم كرد. اين ديوونه ازش چي ميخواست؟ چرا فقط تنهاش نميذاشت و اجازه نميداد به خونه برگرده؟ و از همه مهم تر؛ چرا پيتر نميتونست از حتي يدونه از قدرت هاش براي دور كردن مرد از خودش استفاده كنه؟

انگشت هاي مرد تلخ بودن. انگار كه پر از مواد شيميايي باشه. پيتر احساس كرد حالش داره از اون مزه و احساس كردن انگشت هاي يه غريبه توي دهنش بهم ميخوره اما هر چقدر هم كه سرش رو تكون ميداد نميتونست اون رو از خودش دور كنه.

پس تصميم گرفت به مرد اجازه ورود بده. دندون هاش رو از هم جدا كرد و ديگه مقاومتي نكرد.
يا حدااقل اين چيزي بود كه مرد فرانسوي فكر ميكرد.

اون خنده ايي به خاطر موفقيت اش كرد و در حالي كه داشت كارش رو انجام ميداد گفت: شايد نبايد تعجب ميكردم از اينكه موسيو استارك يه پسر استثنائي داره.

اما طولي نكشيد كه پيتر، با قدرت -يا بيشترين قدرتي كه الان داشت- گازي از انگشت هاي مرد گرفت. به سرعت، طعم آهني خون رو توي دهنش احساس كرد اما براش مهم نبود. اون بيشتر فشار آورد تا وقتي كه بالاخره صداي خرد شدن استخون توي گوشش پيچيد.

مرد با درد فرياد بلندي كشيد و انگشت هاش رو از دهن پيتر بيرون آورد. پيتر خوني رو كه توي دهنش مونده بود به بيرون تف كرد و خون روي صورتش ريخت. اون بدون اينكه بخواد لبخند يه وري زد. خوشحال بود كه فهميد قدرت هاش رو از دست نداده و شايد فقط يه كم ضعيف شده.

صداي مرد، مثل قبل پر اعتماد به نفس نبود و به نظر ميومد كمي كلافه شده: خيله خب پسر لجباز... اگه انقدر از زبون خودت متنفري، به روشي كه تو دوست داري عمل ميكنيم.

پيتر صداي قدم هايي رو شنيد كه داشتن ازش دور ميشدن. ولي نميدونست كه اين دور شدن چيزي جز خبر بد نيست.

اون سرش رو به اطراف چرخوند، حتي با اينكه نميتونست چيزي ببينه. و با اينكه هوا كاملا سرد بود، بدنش هنوز هم داشت عرق ميكرد و نفس نفس ميزد. طوري كه انگار چند مايل بدون توقف دويده باشه.

پيتر دهنش رو باز كرد: تو كي-

اما از صداي خش دار و خفه خودش تعجب كرد. گلوش طوري بود كه انگار كسي با ناخن هاي بلند بهش چنگ انداخته باشه تا پيتر نتونه حتي درست حرف بزنه. انگار داخلش زخم شده بود و ميخواست به خاطرش سرفه كنه. يعني همه اينها به خاطر داد زدن بود يا يه چيز ديگه؟ اصلا پيتر چقدر ميتونست فرياد بزنه تا گلوي خودش رو به همچين روزي بندازه؟

پيتر سرفه ايي كرد و سرش رو صاف كرد. نميتونست حرف بزنه پس تصميم گرفت بيخيال سوالي كه ميخواست بپرسه بشه.

اون صداي سوئيچي رو شنيد و بعد درد و شوك قوي ايي بود كه به تمام بدنش وارد شد. مثل اينكه... يه جريان الكتريسيته قوي بهش وصل شده باشه.

پيتر ميخواست بلافاصله به خاطر موجي كه بهش وارد شده داد بكشه اما نميتونست. به جاش، فك اون به سرعت قفل شد و با شدت زبون خودش رو گاز گرفت. پس اون مرد براي همين اين حرف رو زده بود. شايد پيتر بايد به خواسته اش عمل ميكرد و اجازه ميداد كاري رو كه ميخواست انجام بده. اين خيلي دردناك بود.

بدن پيتر مثل يه تيكه چوب سفت شده بود و به غير از تكون هايي كه به خاطر برق ميخورد كه اونها هم كاملا از كنترل خودش خارج بودن، حركت ديگه ايي نميكرد.

نميفهميد چرا يه نفر بايد اينطوري شكنجه اش بده...؟

بعد از گذشت چند لحظه كوتاه، گرما و طعم آهني و بدمزه خون توي دهنش جاري شد و پيتر نميتونست كاري بكنه. خون، از هر دو طرفِ دهنش به بيرون راه پيدا ميكرد و پيتر ميتونست اون رو روي فك و بعد هم گردنش احساس كنه. در واقع، تنها چيزي بود كه صورتش رو گرم نگه ميداشت.

و بعد، متوجه شد اون مايع داغ داره به سمت گلو اش ميره. پيتر نميخواست اما ميدونست كه بايد قورت اش بده. فقط اين غير ممكن بود. چون به خاطر شدت الكتريسيته گلو اش بسته شده بود و انگار تمام عضله هاش قفل كرده بودن. اون حتي نميتونست يه انگشت رو تكون بده و براي همين باز كردن راه گلوي خودش الان غير ممكن به نظر ميومد.

پس مدت زيادي نگذشته بود كه درياچه كوچك خوني توي دهنش و گلوش شكل گرفتن و باعث شد پيتر عق بزنه. احساس ميكرد نفس كشيدن داره سخت تر ميشه و خون توي دهنش كمكي بهش نميكرد.

-بهم بگو چه حسي داره موسيو پاركر!

پيتر دوباره عق زد و احساس كرد مقداري خون از داخل دهنش توي صورتش پاشيده شد. اما اين كافي نبود چون اون هنوز هم نميتونست حتي يه كم اكسيژن رو به ريه هاش دعوت كنه تا بتونه زنده بمونه. صدايي مثل غرغره كردن آب، به خاطر حجم خون از دهنش بيرون ميومد و قطره هاي تازه اون مايع قرمز رنگ از بين لب هاش به بيرون ميجهيدن. دندون ها، لب ها و بخش كوچيكي از صورت اون پسر حالا رنگي شده بود.

-خيله خب... فكر كنم براي الان كافي باشه.

بعد از اين جمله، موج برق همونقدر كه سريع اومده بود، با صداي سوئيچ تموم شد. بدن پيتر شل شد و سرش بي جون روي سطحي كه روش بود استراحت كرد. اما اين به اين معني نبود كه حالا ميتونست درست نفس بكشه. هنوز مقدار زيادي خون توي گلو اش مونده بود كه بايد بيرون ميومد تا نفس كشيدن راحت تر بشه.

همون انگشت هاي آشنا كه احتمالا براي مرد بودن، روي شونه ها و كمرش قرار گرفتن و بعد از اينكه پيتر احساس كرد سرش از جايي آزاد شده، اون رو از جا بلند كردن. حالا پيتر ميفهميد كه تا اون موقع توي موقعيت نيمه خوابيده بوده. براي همين هم بود كه خون توي دهنش مونده بود.

مرد، پسر رو به حالت نشسته در آورد و پيتر سريعاً خون توي دهنش رو خالي كرد تا جا براي هوا باز شه.

-شگفت انگيزه... شگفت انگيزه...!

پيتر با اشتياق اكسيژن رو بلعيد و در حالي كه سرفه ميكرد، احساس كرد تمام خون هاي توي دهنش روي سينه و بدنش ريختن. مرد دهن پيتر رو باز كرد و اين بار پسر قدرتي نداشت براي اينكه بخواد مقاومت كنه. احساس ميكرد بر خلاف چند دقيقه پيش، تمام بدنش داغ شده و از درون ميسوزه.

مرد، زبون پيتر رو از دهنش بيرون كشيد و بعد صداش اومد. پيتر احساس ميكرد داره لبخند ميزنه.

-اوه... اگه يه كم ديگه ادامه ميداديم زبونت رو قطع كرده بودي... بايد خوشحال باشي كه به موقع خاموشش كردم. كي ميدونه زبونت دوباره رشد ميكرد يا نه...؟

مرد به شوخي كوچيك خودش خنديد و زبون پيتر رو توي دهنش برگردوند. اما فك اش رو كامل نبست و سرش رو روي سينه اش استراحت داد تا خون توي دهنش بيرون بريزه و دوباره مثل قبل مشكلي پيش نياد.

مرد، شونه پيتر رو فشرد و پيتر گرماي نفسش رو كنار گوشش احساس كرد: تو... يه معجزه ايي... يه موجود شگفت انگيز...

بعد بوسه ايي رو زير گوشش احساس كرد و ناخودآگاه عقب كشيد. حدااقل تا جايي كه بدن خسته اش بهش اجازه ميداد.

مرد بدون توجه به پيتر، با صداي آروم تري ادامه داد:  درد داره مگه نه...؟ داري ميسوزي...؟

پيتر براي حرف هاي مرد جواب هاي زيادي توي سرش ميچرخيد اما زبون زخمي و بدن خسته اش اجازه نميدادن حتي دهنش رو باز كنه. پس اون پسر مجبور بود به حرف هاي آزار دهنده و ديوانه وار مرد فرانسوي گوش بده تا وقتي كه تموم بشن.

و راستش اونقدر هم اهميت نميداد كه داره چي ميشنوه. اون الان بايد به چيز هاي مهم تري فكر ميكرد. به اينكه اونجا كجاست و چطوري بايد خودش رو آزاد كنه.

پيتر دوباره به حالت قبلي اش برگشت و دست هاي مرد ازش جدا شدن. سطح جايي كه روش دراز كشيده بود خنك بود و با بدن داغ و عرق كرده پيتر توي تضاد بود.

جسم خيلي نرمي، كه خنك هم بود، روي گردنش كشيده شد: به نظرم دو تامون به يه كم استراحت نياز داريم پيتر.

قبل از اينكه پيتر بفهمه مرد داره درباره چي حرف ميزنه، سوزش كوچيكي رو روي گردنش احساس كرد كه البته در برابر اتفاق هاي چند دقيقه پيش هيچ بود.

-Fais de beaux rêves Monsieur parker*

و اين آخرين چيزي بود كه پيتر قبل از ورودش به عالم خواب شنيد.

***

توني در حالي كه داشت عينك آفتابي اش رو صاف ميكرد، با قدم هاي سريع از پله هاي اداره پليس كوئينز بالا رفت.

اون تصميم داشت به جاي اينكه دنبال بازرس بره و توي مدرسه به مشكل بر بخورن اينجا بياد و سراغ سروان استيسي بره. و با اون يه مشكل بر بخوره!
ميدونست كه اون مرد هيچوقت دل خوشي از توني نداشته. استيسي مرد خوبي بود، خيلي بهتر از بقيه پليس هايي كه توني تا حالا ديده بود. اما اون هنوز هم از لجبازي هاي استارك بدش ميومد و مثل همه پليس هاي ديگه سعي ميكرد تا جايي كه بشه از قانون پيروي كنه.

اما در هر صورت، توني نميتونست همينطور كه بقيه ازش انتظار داشتن دست روي دست بذاره و فقط منتظر بشه تا ببينه پليس ها ميتونن پسرش رو پيدا كنن يا نه. اون بايد يه كاري ميكرد. اگه نميتونست با لباس آهني اش توي آسمون بچرخه و دنبال پيتر بگرده، ميرفت ايستگاه پليس و اونجا با چك كردن دوربين هاي امنيتي خيابون ها اين كار رو ميكرد.

از هر روشي بود، توني انجامش ميداد و پيتر رو به خونه برميگردوند. و همونطور كه به مري و ريچارد قول داده بود، نميذاشت اتفاقي براش بي افته.
اون حتي الان به اين هم فكر نميكرد كه پيتر ممكنه توي خطر باشه. يعني ترجيح ميداد اينطور فكر كنه كه همونطور كه رودي گفت، رفته باشه سراغ يكي از ماجراجويي هاي ديوونه وارش و فراموش كرده باشه به كسي خبر بده.

در واقع، پيتر همين بود. هميشه خانواده اش رو تا سر حد مرگ نگران ميكرد و بعد، بدون هيچ مشكلي به خونه برميگشت.
و توني اين بار تا وقتي كه پيتر سالم ميبود، اصلا با اين قضيه مشكلي نداشت.

اون مرد در ايستگاه رو باز كرد و وارد فضاي گرم تري نسبت به بيرون شد. عينك آفتابي اش رو روي سرش بالا برد و به اطراف نگاه كرد.
يه مامور پليس پشت يه ميز قهوه ايي رنگ و بلند نشسته بود كه توني ميدونست بايد به سراغ اون بره.

پس با قدم هايي بلند به سمت ميز رفت و وقتي نزديك تر شد، مردي كه اون پشت بود بهش نگاه كرد و منتظر شد.

-سلام، اسم من توني استاركه و ميخواستم سروان استيسي رو ببينم.

مرد پرسيد: باهاشون قرار ملاقات داشتيد؟

توني سرش رو كمي كج كرد: اگه بگم نه باز هم ميتونم ببينمش؟

مرد با تعجب سرش رو تكون داد: فكر نكنم... امروز سرشون شلوغه و...

توني وسط حرفش پريد: پس آره... داشتم!

مرد آهي كشيد و دستش رو به سمت داخل ايستگاه دراز كرد: لطفا اونجا بشينيد و بهشون خبر ميدم كه اومديد.

اون مشخصاً ميدونست توني امروز با جرج استيسي قراري نداشته اما توني رو بيرون نكرد چون ميدونست اون مرد هر چند وقت يه بار براي كار هاي مختلف به رئيسش سر ميزنه و سروان استيسي هم بيشتر اوقات ورود توني رو به دفتر و محل كارش قبول ميكرد.

توني به سمت نيمكت چوبي و خالي كه اونجا بود رفت و و در حالي كه پاش رو روي زانو اش مينداخت نشست. يكي از دست هاش هم به پشتي نيمكت تكيه داد.

اون توي راهرويي بود كه تهش، به دفتر كوچيكي ختم ميشد. و انتهاي اون دفتر، ديوار پارتيشني وجود داشت كه وسطش باز بود و وارد قسمت ديگه ايي از اداره ميشد كه توني بهش ديد زيادي نداشت. فقط يه در كه روش اسم يه نفر نوشته شده بود.

شش تا ميز به صورت قرينه كنار هم توي اتاق چيده شده بودن و چهار تاي اونها پر بود. پليس ها پشت اونها نشسته بودن. يا داشتن كار هاي دفتري انجام ميدادن يا اينكه جواب تلفن هاي در حال زنگ خوردن رو ميدادن.
ميز هاي نامرتبشون، خبر از شلوغي ذهنشون ميداد و يه جورايي توني رو كلافه ميكرد.

اون ياد ميز شلخته خودش توي كارگاهش افتاد و توي اون لحظه فهميد كه چرا پپر از شلوغي كارگاهش كلافه و خسته ميشه و بهش ميگه حدااقل هر چند وقت يه بار بايد اونجا رو جمع كنه.
تمركز كردن توي اون شلختگي غير ممكن به نظر ميومد.

طولي نكشيد كه توني متوجه شد سروان استيسي از پشت پارتيشن هايي كه توني بهش ديد نداشت داره بيرون مياد و با يه خانم ميانسال كه چند تا پرونده دستشه حرف ميزنه.

مرد از روي نيمكت بلند شد و كت اش رو صاف كرد. بعد چند قدم جلوتر رفت تا به فضاي دفتري رسيد و چند نفر از پليس ها به خاطر ورودش نگاه كوتاهي بهش انداختن اما بعد دوباره مشغول كار خودشون شدن.

استيسي هم داشت كم كم به توني نزديك ميشد اما هنوز هم مشغول حرف زدن با زني كه كنارش راه ميرفت بود.

وقتي به توني رسيد، سرش رو تكوني داد: ممنون كيتي.

زن هم لبخندي زد و از اونها دور شد.

استيسي بالاخره سرش رو به سمت توني برگردوند: آقاي استارك...
اين رو گفت و با توني دست داد.

توني هم با مرد دست داد و سرش رو تكون كوچيكي داد: سروان استيسي.

اونها از هم جدا شدن و استيسي پرسيد: مشكلي پيش اومده؟ امروز بازرس اندرسون به ساختمون اونجرز اومد؟

توني لبخند كوچيكي زد: اوه مشكلي نيست... با آقاي اندرسون ملاقات كردم، خيلي باهوشه و سليقه خاصي هم توي سوال پرسيده داره!

لبخندي هم روي لب هاي استيسي شكل گرفت و دست هاش رو بهم زد: خب... چه كمكي ميتونم بهتون بكنم؟

بعد توني رو راهنمايي كرد تا باهاش به سمت دفترش حركت كنن.

-اول از همه، ميخواستم اگه ديروز سوتفاهمي پيش اومد، با هم حلش كنيم. چون نيرو هاي شما هم كار عالي رو توي دستگير كردن اون گروگانگير ها انجام دادن.

سروان استيسي سرش رو به نشونه منفي تكون داد: اصلا مشكلي نيست... ميدونم كه شيلد و ابرقهرمان ها دوست دارن هر چند وقت يه بار خودشون رو نشون بدن.

توني خنده كوتاهي كرد و طعنه مرد رو ناديده گرفت. اگه ميخواست جوابش رو بده، به چيزي كه ميخواست نميرسيد و مدام به خودش ياد آوري ميكرد كه اولويت الان پيدا كردن پيتره نه مشكلات هميشگي اش با پليس.

استيسي در اتاقش رو باز كرد و بعد از اينكه توني وارد شد، خودش هم داخل رفت و در رو پشت سرش بست. با بسته شدن در، سر و صدا و شلوغي كه از بيرون ميومد هم كمتر شد و حالت خفه ايي به خودشون گرفتن.

سروان، به سمت ميز خودش رفت و به صندلي ايي كه جلوي ميز قرار داشت اشاره كرد: بفرماييد بشينيد.

توني با حالت راحتي روي صندلي نشست و استيسي هم در حالي كه حالا روي صندلي چرخ دار و بزرگش نشسته بود، دست هاش رو بهم قفل كرد و روي ميز تكيه داد.

-امروز به خاطر اين اومدم سراغتون چون ميخواستم به ويدئو هاي دوربين هاي امنيتي مترو و حياط مدرسه و مغازه هاي اطرافش دسترسي داشته باشم...

از توي جيب اش يه كارت بيرون آورد و ادامه داد: فكر كنم قبلا ايميل شخصي ام رو بهتون دادم ولي دوباره محض احتياط براتون يادداشت ميكنم و شما ميتونيد...

سروان استيسي سري تكون داد و آروم خنديد: آقاي استارك...! چرا فكر ميكنيد من ميتونم همچين كاري انجام بدم؟

توني كه داشت به سمت يه خودكار از روي ميز ميرفت، مكث كرد و سرش رو بالا گرفت: چي؟

سروان استيسي هنوز هم يه لبخند روي لبش داشت. اين لبخند از روي تمسخر يا غرور نبود. اون مرد فقط از رفتار هاي توني خسته و متعجب شده بود. اينكه توني استارك هميشه دوست داره روي همه چيز تسلط داشته باشه و هيچ چيز از ديدش خارج نباشه.
اون مرد ذره ايي به قوانين اهميت نميداد و حتي اونها رو به سخره ميگرفت.

و استيسي كاملا برعكس توني بود. اون مردِ قانون بود و از هرج و مرج و بي نظمي بدش ميومد. اون دوست نداشت كه شيلد مدام توي تمام كار هاي پليس دخالت كنه چون تنها كاري كه انتقام جويان و ابرقهرمان ها ميكردن، خرابي شهر بود.
اونها يه سري رو نجات ميدادن و در عوض به بقيه شهر، محل هاي آتش گرفته، ساختمون هاي خراب و مردم زخمي تحويل ميدادن.

سروان، از توني بدش نمي اومد، فقط از اين بدش مي اومد كه توني جزوي از اين بي قانوني بود و باهاش هيچ مشكلي هم نداشت.

اون سرش رو به نشونه منفي تكون داد: آقاي استارك... اون ويدئو ها براي پليس هستن. من نميتونم همينطوري يه سري اطلاعات محرمانه رو به ايميلتون بفرستم.

توني اخم داشت اما لبخند زد: چرا ميتوني. فقط ايميلت رو باز كن و بعد از آپلود كردن ويدئو ها دكمه ارسال رو بزن. كاري نداره!

استيسي تك خنده عصبي كرد: اون ويدئو ها فقط بايد توسط شخص پليس ديده و بررسي بشن. نه يه شهروند معمولي. مهم نيست اگه اون شهروند يه ابرقهرمان يا يه ميليادر باشه، در هر صورت يه پليس نيست.

توني قبل از اينكه جوابي بده مكث كوتاهي كرد. ميدونست كه جرج استيسي ازش خوشش نمياد؛ هيچوقت نيومده. و نميتونست بگه كه خودش هم دلِ خوشي از اون مردِ خسته كننده داره.
اما يه بار ديگه، به خودش ياد آوري كرد كه براي چي اومده اونجا و دليل اينكه اون ويدئو ها رو ميخواد پسرشه.

پس لبخندي زد و سعي كرد از راه ديگه ايي مرد رو قانع كنه: ببين جرج...

-استيسي...! سروان استيسي!

توني سرش رو تكون داد: البته! سروان استيسي... من نيومدم اينجا تا يه بحث بزرگ راه بندازم و قطعا نيومدم اينجا تا يه كار غير قانوني بكنم! من اينجام تا به پليس كمك كنم پسرم رو زودتر پيدا كنيم. تنها دليلي كه اون ويدئو هارو ميخوام همينه... تو خودت يه دختر همسن پيتر داري، آره؟ اسمش چي بود؟ گوئن؟ مطمئنم خودت هم همين كار رو براي دخترت ميكردي.

استيسي سرش رو تكون داد: متوجه ام آقاي استارك... تو حق داري كه نگران باشي و بخواي پسرت رو زودتر به خونه برگردوني... اما بايد اين رو هم بدوني كه پليس ميتونه كار هاش رو انجام بده. اين اداره براي همين درست شده.

توني ابروهاش رو بالا انداخت: اداره ايي كه بدون كمك هاي من حتي يه دستگاه قهوه ساز هم نداشت؟

استيسي سكوت كرد و چيزي نگفت. نگاه كوتاهي به توني انداخت و بعد با حالت جدي گفت: متاسفم آقاي استارك؛ نميتونم كمكتون كنم.

-تو داري به خاطر ديروز اين كار رو ميكني؟ به خاطر اينكه جلوي تمام نيويورك تو و افرادت رو بي مصرف نشون دادم؟

استيسي سرش رو به نشونه منفي تكون داد: اين هيچ ربطي به ديروز نداره... و كاري كه تو كردي هم اصلا جديد نيست. بابتش خوشحال نيستم ولي بهش عادت كردم.

توني تك خنده ايي كرد: به نجات دادن مردم عادت كردي؟ اوه معلومه! چون قبل از من و بقيه ابرقهرمان ها اين شهر پر از عوضي هايي بود كه پليس براشون هيچ اهميتي نداشت.

-و قبل از تو و ابرقهرمان هات، لازم نبود دولت هر سال چندين هزار دلار براي درست كردن خرابي هاي شهر خرج كنه! شما فقط يه سري جاها رو داغون و خرد ميكنيد و بعد با يه وجدان راحت برميگرديد توي خونه هاتون و با فانتزي اينكه به مردم كمك كرديد جشن ميگيريد.

-با "فانتزي"...؟ فكر ميكني پليس هاي بي خاصيت تو با اسلحه هاي كوچولوشون ميتونستن نيويورك رو از دست يه سري فضايي و يه سري اندرويد و ربات كشنده نجات بدن؟

استيسي اخم كرد: ربات كشنده ايي كه خودت اختراعش كردي استارك!

-چيه؟ فكر ميكني يه روز از خواب بلند شدم و گفتم: اوه! چه روز خوبي براي اينكه يه اندرويد قاتل بسازم تا نصف آمريكا و بعد هم روسيه رو از بين ببره؟!

سروان كمي صداش رو بالا برد: اين دقيقا همين چيزيه كه فكر ميكنم! تو فقط عاشق هرج و مرجي و اگه حوصله ات سر بره سعي ميكني خودت توليدش كني! تو فقط تن ات ميخاره براي دردسر!

صداي توني هم متقابلاً بلند شد: و تو چي؟ اسم خودت رو گذاشتي پليس و بعد تنها كاري كه ديروز كردي اين بود كه سعي كردي آدم اشتباهي رو دستگير كني! و باور كن اگه من اونجا نبودم پليس هات حتي عرضه اين رو نداشتن كه حتي يدونه از اون گروگان ها رو سالم بيرون بيارن! فقط براي اينكه تو دنبال "دردسر" نميگردي.

اون كلمه "دردسر" رو با لحن تمسخر آميزي گفت.

استيسي از جاش بلند شد و روي ميزش كوبيد. صداش هنوز هم بالا بود: قبل از اينكه تو پيدات بشه، همه چيز تحت كنترل بود!

توني خنده ايي عصبي كرد: اوه انقدر مزخرف نگو استيسي! اسم اينكه يه نفر تير بخوره رو ميذاري تحت كنترل؟ تو حتي نتونستي تك تيراندازت رو بهوش نگه داري!

-چون اون انتظار يه آدم عجيب با ماسك و لباس هاي دلقك ها رو نداشت!

توني سرش رو تكون داد: حدااقل همون دلقك تونست بهتر از چند ساعتي كه شما صرف قانع كردن دزد ها براي اينكه به خواسته خودشون بيرون بيان كرديد تونست براي من وقت بخره!

-استارك! تو نميتوني طوري با قانون رفتار كني كه انگار چيزي جز يه بازي نيست! تو بايد بذاري پليس كارش رو بكنه و شيلد لعنتي توي كاري كه بهش مربوط نيست دخالت نكنه!

توني صداش رو بالا تر برد و بالاخره اون هم روي پاهاش ايستاد: معلومه كه يه بازيه! اگه چيزي توي اين اداره و بقيه پليس نيويورك واقعي بود تو الان رئيس پر جرم ترين بخش شهر نبودي! شرط ميبندم حتي نميتوني يه معتاد بدون اسلحه رو دستگير كني!

اخم سروان بيشتر شد: وقتشه از اينجا بري بيرون!

توني سرش رو تكون داد: باخوشحالي! بعد از اينكه اون ويدئو ها رو ازت گرفتم!

استيسي خنده بلندي كرد: تو واقعا غير قابل باوري! واقعا انتظار داري اون ويدئو ها رو بهت بدم؟

توني به سمت ميز خم شد و دست هاش رو روش گذاشت: تا وقتي نگيرمشون از اينجا نميرم!

سروان نفس عميقي كشيد و سعي كرد عصبانيتش رو كنترل كنه. بعد با صداي آروم تري ادامه داد: آقاي استارك... اگه همين الان از اينجا نريد، براي بيست و چهار ساعت توي بازداشتگاه نگه تون ميدارم...

توني دهنش رو باز كرد تا چيزي بگه اما استيسي بهش اجازه نداد و حرفش رو ادامه داد: و بهتون قول ميدم كه ديگه اجازه نميدم كوچك ترين همكاري با پليس در رابطه با پيدا كردن پسرخونده تون داشته باشيد!

توني خنده عصبي كرد: فكر كردي ميتوني همچين غلطي بكني؟ فكر كردي ميتوني همينطوري منو بازداشت كني و از زيرش در بري...؟

استيسي دستش رو به سمت تلفنش برد و بعد از فشردن دكمه اش گفت: كيتي... ممكنه به افسر جري بگي بياد توي دفتر من؟

توني خنديد: اوه آره... بگو افسر هات بيان! فقط براي اينكه خودت عرضه نداري از پسم بر بياي!

استيسي دوباره اخم كرد: بفهم كه داري با كي حرف ميزني استارك!

توني حالت گيجي به صورتش گرفت: الان... اين حرفت تهديد بود؟ قرار بود بترسم؟

در اتاق باز شد و مردي با قد كوتاه و هيكلي چاق وارد اتاق شد: با من كار داشتيد سروان؟

استيسي سرش رو تكون داد و به بيرون اشاره كرد: آره... ممكنه آقاي استارك رو به بيرون ايستگاه راهنمايي كني؟

مرد دست توني رو گرفت اما توني سريع دستش رو كشيد و به حالت عصبي و تهديد آميزي به افسر نگاه كرد: جرئت نداري به من دست بزني!

بعد با اخم بزرگي به استيسي نگاه كرد و سرش رو تكون داد: الان فقط دارم به خاطر اين ميرم كه بايد به فكر پيدا كردن پسر خونده ام باشم. ولي فكر نكن اين قضيه تموم شده.

سروان با آرامش جواب داد: فكر كنم شده... روزتون خوش آقاي استارك.

توني با عصبانيت به سمت در دور زد و بعد از كنار زدن افسر، از اتاق خارج شد و در رو محكم كوبيد.

با قدم هاي سريع و محكم از بين پليس هايي كه با تعجب بهش نگاه ميكردن و ظاهرا حواسشون به صداهاي توي دفتر جلب شده بود گذشت و بعد از چند ثانيه از اداره پليس بيرون بود.

هواي خنك به صورتش خورد و باعث شد كمي از فضاي خفه داخل راحت بشه. در حالي كه جلوي در ورودي ايستگاه ايستاده بود نفسش رو با صدا بيرون داد و با دو انگشت بين چشم هاي بسته اش رو ماساژ داد.

و با خودش فكر كرد كه پپر چطور ميتونه بگه كه بايد با اين آدم ها با آرامش رفتار كنه و حتي اخم هم نكنه.
اون حتي نميتونست يك ثانيه هم آدم هايي مثل استيسي رو تحمل كنه.

با كلافگي دستي توي موهاش كشيد و وقتي احساس كرد كمي آروم تر شده، با قدم هاي سريع از پله ها پايين رفت و بعد از باز كردن قفل، وارد ماشين اش شد.

شروع به حركت كرد و با رودي تماس گرفت.

-هي توني... دردسر كه درست نكردي؟

توني بدون جواب دادن به سوال دوستش گفت: رودي... ازت ميخوام همين الان، بدون دخالت شيلد هر كدوم از اعضا رو كه ميتوني برام پيدا كني.

-آه... منظورت اعضاي...

با اينكه ميدونست رودي نميتونه ببينه، اما توني سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: اعضاي اونجرز... آره.

لحن رودي نگران شد: توني... ميخواي چيكار كني...؟

توني جواب داد: فقط انجامش بده، باشه؟ چند دقيقه ديگه ميبينمت.

و بعد از اين، تماس رو قطع كرد.

____________________

*Fais de beaux rêves Monsieur parker: خوب
بخوابي آقاي پاركر

ديدين بچم چي شدددT-T
و اگه تونسته باشيد حدس بزنيد هرت هاي داستان كم كم دارن شروع ميشن... *خنده شيطاني* D:

چي فكر ميكنيد؟ به نظرتون پيتر كجاست و پيش كيه؟

اميدوارم از اين پارت خوشتون اومده باشه و وت و كامنت هم يادتون نره گايز❤️

فعلا❤️

Continue Reading

You'll Also Like

8.1K 2.5K 45
چی میشه اگه پیتر پارکر بصورت تصادفی به تونی استارک پیام بده؟! ❌متوقف شده❌ بوک متعلق به من نیست من فقط ترجمه میکنم. Credit to : BlackShadow030930
100K 12.2K 32
"احمق تو پسرعمه منی!" "ولی هیچ پسردایی ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه فاکینگ لذت پسرعمه‌ش...
1.4K 255 58
کاپل: زیام/لری و... وضعیت: completed خلاصه: زین و لیام سه سال بعد از ازدواجشون تصمیم گرفتن بچه به سرپرستی بگیرن. اولین بچه ای که به سرپرستی گرفتن ه...
54.1K 7.9K 25
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...