spider-man: home truth

By mewrySH

7.6K 1.6K 4.6K

(کتاب اول-تمام شده) -نميتوني اين كار رو با اون بچه بكني ريچ. توني،بدون اينكه سرش رو تكون بده و نگاهش رو از كف... More

spider-man: home truth
"chapter one"
"chapter two"
"chapter three"
"chapter five"
آپديت نيست! (لطفا بخونيد)
"chapter six"
"chapter seven"
"chapter eight"
"chapter nine"
"chapter ten"
"chapter eleven"
"chapter twelve"
"Chapter Thirteen"
"Chapter fourteen"
❌حتما بخونید❌
سلام❗️
"Chapter fifteen"
"Chapter sixteen"
"Chapter seventeen"
"Chapter eighteen"
"Chapter nineteen"
"Chapter twenty"

"Chapter Four"

480 99 411
By mewrySH

هايييي:) حالتون چطوره؟
چقدر طول كشيد تا وت ها به ٣٠ تا رسيد ها🤔
ولي مرسي از همه كسايي كه وت دادن، كامنت گذاشتن و پيگيري كردن تا وقتي كه پارت جديد رو بذارم:)❤️
اينم يه پارت طولاني خدمت شما...
اميدوارم دوستش داشته باشيد❤️

راستي از كاور جديد خوشتون مياد؟

_________________

اولين چيزي كه توني و پپر، وقتي از اتاقشون وارد پذيرايي شدن ديدن، پيتر بود. پسر خونده شون روي مبل دراز كشيده بود، عينكش روي زمين افتاده بود و دورش از هر نوع غذايي كه فكرش رو بكني احاطه شده بود.

توني ابروهاش رو بالا انداخت: خب... اين جديده.

موهاي پيتر، از زير كلاه هودي قرمز رنگش بيرون زده بود و يكي از پاهاش پايين آويزون شده و اون يكي پاش، بالاي مبل بود. يكي دست هاش توي يه بسته چيپس بود و دور لبش و روي گونه اش سس خشك شده كچاپ وجود داشت. و با اينكه بالا تنه كاملا پوشيده ايي داشت، پاهاش فقط با يه شلوارك نازك پوشيده شده بود و هنوز جوراب هاش رو در نياورده بود.

روي صفحه تلوزيون عكسي از فيلم "Aliens" وجود داشت و چند تا گزينه براي انتخاب، مثل: "پخش فيلم" و چيز هاي ديگه روي عكس بودن. پپر به سمت كنترل كه روي ميز قرار داشت رفت و تلوزيون رو خاموش كرد.

توني دست به سينه شد و دوباره نگاهي به پيتر انداخت: نوبت توئه؟

پپر سرش رو به علامت منفي تكوني داد و كيفش رو روي ساعدش انداخت: نه... دفعه قبل من باهاش حرف زدم...

بعد نگاهي به پيتر انداخت كه لباس هاش با خورده هاي غذا پر شده بود. پيتر به اندازه ديشب عجيب بود و پپر واقعا مشتاق بود براي اينكه بدونه چي شده و پسرش چرا تمام آشپزخونه رو با خودش به پذيرايي آورده. اما جلسه ايي كه داشت تا نيم ساعت ديگه شروع ميشد و پپر بايد سريعاً خودش رو به دفتر شركت "space X" ميرسوند.

براي همين، فقط قدمي به سمت توني برداشت و گونه اش رو بوسيد.
-لطفا يه دعواي ديگه راه ننداز.

اون زن، با كفش هاي پاشنه بلند و لباس بلند سفيد رنگش، به سمت آسانسور پنت هوس قدم زد و دكمه اش رو فشرد. بعد از چند ثانيه در باز شد و پپر وارد كابين شد.

توني تا وقتي كه در هاي آسانسور بسته و پپر از ديد اش خارج شد، بهش خيره بود. بعد دستي به موهاي شلخته اش كشيد و كلاه سوييشرتي كه تا الان روي سرش بود رو پايين داد: خيله خب... امروز برامون چي داري آقاي پاركر؟

قدمي به سمت پيتر برداشت و سعي كرد پاهاش روي آشغال ها و پس مونده هاي غذا نرن. سراغ ميز جلوي مبل رفت و با دست، زيرش رو كمي تميز كرد تا بتونه رو به روي پيتر بنشينه.

وقتي به اون پسر نگاه كرد، سريع متوجه شد كه چيزي درست نيست. پيتر عميق نفس ميكشيد، عرق كرده بود و صورتش قرمز شده بود و زير چشم هاش كمي گود افتاده بودن. توني نفسش رو با صدا بيرون داد و به اطراف نگاه كرد. يه بشقاب روي ميز ديد كه روش نصفه ساندويچي قرار گرفته بود، بشقاب رو برداشت تا نگاهي به محتويات داخل نون بندازه.

اخمي كرد و مشغول وارسي شد: خامه... بيكنِ خام... سس كچاپ، مايونز و خردل با يه كم چيپس...
ابروهاش رو داد بالا و به پيتر نگاه كرد.
-من نديده بودم اين فاجعه رو از هشت سالگي به بعد بخوري.

بشقاب رو سر جاش برگردوند و بعد از قفل كردن دست هاش توي هم به پيتر نگاه كرد. توني چند سالي ميشد اون پسر رو توي اين حالت نديده بود: تب كرده و سرما خورده. البته اين چيزي بود كه اون ميليونر حدس ميزد براي پيتر اتفاق افتاده باشه.

چون ديشب وقتي با هَپي برگشت خونه متوجه شد كه اون پسر مثل هميشه نيست. پيتر عجيب رفتار ميكرد و به هر صداي كوچيكي واكنش نشون ميداد. حتي وقتي توي آشپزخونه نشسته بودن، به توني غر زد كه چرا انقدر در يخچال رو محكم ميبنده. و توني تا اون موقع فكر نميكرد كه اصلا چيزي به اسم "پر سر و صدا بستن در يخچال" ممكن باشه.

شام هم كمي غير معمول پيش رفت. پيتر تقريبا دو سوم ظرف بزرگ لازانيا رو تموم كرد و وقتي از خوردن دست نگه داشت كه متوجه شد پپر و توني با تعجب بهش خيره شدن. اونوقت بود كه پيتر ظرف غذا رو به سمت وسط ميز هُل داد تا همه بتونن ازش استفاده كنن. وقتي فهميد هنوز گرسنه است، به آشپزخونه رفت و يه بسته چيپس خانواده برداشت. پپر و توني كاملا مطمئن بودن كه پيتر نذاشت حتي خورده هاي چيپس، ته پاكت باقي بمونن.

در هر صورت، وقتي توني بالاخره تصميم گرفت كه از پيتر بپرسه چه مرگش شده، اون پسر هم گفت كه خسته است و فقط ميخواد بره توي اتاقش تا براي فردا مدرسه آماده باشه. توني ميخواست بهش يادآوري كنه كه فردا شنبه است و مدرسه ايي نداره اما پيتر توي راهرو رفت و قبل از اينكه توني بفهمه وارد اتاقش شد. ولي ظاهراً گرسنگي بهش اجازه نداده بود خيلي هم اون تو بمونه و به آشپزخونه برگشته بود.

توني همچنان كه به پسر خونده اش خيره بود، شروع به حرف زدن كرد: فرايدي... پيتر كي اومد اينجا؟

چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه فرايدي جواب داد: ساعت يك و چهل و شش دقيقه صبح.

-و كي خوابش برد؟

"بعد از تموم كردن فيلم "Aliens" و وقتي داشت چيپس اش رو ميخورد.  شش و بيست و هفت دقيقه."

توني انگشت هاي گره خورده اش رو از هم جدا كرد و دستش رو به سمت پيشوني پيتر برد. ميخواست مطمئن بشه كه اون پسر تب نداره و يا اگه داره يه كاري درباره اش بكنه. اين اولين باري نبود كه تنهايي از پس پسر سرما خورده اش برميومد.

دست توني، حتي به سختي پيشوني پيتر رو لمس كرد، اما اون پسر ناگهان از خواب پريد و اولين كاري كه كرد، اين بود كه با دست آزادش مچ توني رو گرفت. خيلي محكم.

توني با تعجب اخم كرد اما خنديد: واو... صبح بخير كاپيتان راجرز!
مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
-ميخواي يه كم صبحونه برات بيارم؟ از اونجايي كه ديشب غذا كم خوردي به نظر گرسنه مياي.

پيتر از بيني اش نفس عميقي كشيد و چشم هاش رو تنگ كرد. بعد دستش رو از پاكت چيپس بيرون آورد و مشغول مالش دادن يكي از چشم هاش شد. كف دست و انگشت هاش از پودر زرد رنگ چيپس پر شده بود.

توني با تعجب به مچ اش نگاه كرد كه هنوز توي دست پيتر بود: هي رفيق... نگران نباش... من قرار نيست جايي برم.

پيتر نگاهي به توني و بعد دستش انداخت. و وقتي متوجه شد اون مرد داره از چي حرف ميزنه، سريع مچ توني رو ول كرد: متاسفم... متاسفم.
گفت و با كمك دستش روي مبل صاف شد.

توني نگاهي به مچ اش انداخت كه حالا جاي انگشت هاي پيتر روش قرمز شده بود. كمي ماساژ اش داد و بعد به پيتر نگاه كرد: خب... حالا ميخواي بگي چي شده يا هنوزم قراره بري مدرسه؟ براي يه بهونه جديد ساختن دير نيست. با ند قرار داري يا...؟

پيتر هر دو آرنج اش رو به زانو هاش تكيه داد و دستش رو داخل موهاش فرو كرد: اوه... حس مزخرفي دارم. انگار ميخوام بالا بيارم.

توني به اطراف كه پر از آشغال غذا و پاكت بود نگاه كرد: موندم چرا...

پيتر در حالي كه همچنان داشت يكي از چشم هاش رو ميماليد، از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت: پپر رفت؟

توني هم از روي ميز بلند شد و پيتر رو دنبال كرد: همين چند دقيقه پيش، يه كم قبل از اينكه با دستم مثل دشمنت رفتار كني.

پيتر وارد آشپزخونه شد و به طرف يخچال رفت: چيزي از لازانياي ديشب مونده؟

توني به اوپن تكيه داد و دست به سينه شد: از اونجايي كه تو ظرفش هم خوردي، فكر نكنم رفيق.

پيتر كمي خودش رو به در يخچال آويزون كرد و همچنان داشت داخلش رو نگاه ميكرد. چيز زيادي اون تو به غير از يه كم پنير، شير و چند تا سيب و پرتقال نبودن. پيتر دست آزادش رو به سمت يكي از سيب ها برد اما لحظه ايي كه ميخواست برش داره، در يخچال با صداي بلندي از جاش در اومد و همه طبقاتش روي زمين افتادن.

پيتر و توني، هر دو روي زمين رو نگاه كردن و وقتي پيتر دستگيره رو ول كرد، در كاملا روي زمين افتاد.

توني به پيتر نگاهي انداخت: تو الان...

پيتر سريع سرش رو به نشونه منفي تكون داد: در خراب بود... يادمه كه خراب بود.

توني سعي كرد راهش رو از بين تيكه هاي شكسته پيدا كنه و به سمت پيتر بره: و تو چرا يهويي تبديل به گارفيلد شدي و قيافه ات طوريه كه انگار با يه قطار تصادف كردي؟
گفت و دستش رو روي پيشوني اون پسر گذاشت تا مطمئن بشه دماي بدنش بيشتر از حد عادي نيست.

پيتر سيبي رو كه توي يخچال بود برداشت و گازي بهش زد. بعد خودش رو از زير دست توني دور كرد و كلاه هودي اش رو پايين  انداخت: من... نميدونم... چيز مهمي نيست.

وقتي ديد توني چيزي نميگه و بهش خيره است، لبخندي روي لب هاش نقش بست و سيب توي دهنش رو به گوشه لپ اش فرستاد تا بتونه حرف بزنه: جدي ميگم توني... لازم نيست نگران باشي، همه چيز مرتبه.

توني دوباره مثل قبل دست به سينه شد و از اونجايي كه فعلا چيزي براي صبحونه نداشتن، يه پرتقال از يخچالِ بدون در بيرون آورد: فراي... فعلا يخچال رو خاموش كن تا بعدا عوضش كنيم.

"چشم رئيس"

همون موقع يخچال از كار افتاد و چراغ داخلش خاموش شد.

توني سرش رو تكون كوچيكي داد و به سمت جا قاشقي بالاي سينك رفت: من نگران نيستم... فقط ميخوام مطمئن بشم توي آزكورپ اتفاقي برات نيوفتاده باشه چون اگه اينطوره آزبورن بايد يه خسارت بزرگ بهم بده.
بعد يه چاقو براي كندن پوست ميوه توي دستش برداشت.

پيتر در حالي كه همونجا وسط آشپزخونه ايستاده بود، به زمين خيره شد و با صداي آرومي جواب داد: نه... نه اونجا اتفاقي برام نيوفتاده...

البته پيتر حالا ديگه اينطور فكر نميكرد. اون پسر مطمئن بود كه نيش اون عنكبوت يه بلايي سرش آورده. نميدونست چطوري و چرا. اصلا نميدونست حالا بايد چيكار كنه؟ چون ظاهراً ميتونست به اندازه دو روز غذا بخوره و سير نشه. و فقط با يه كم آويزون شدن به در يخچال اون رو از جا در بياره. تنها چيزي كه اميدوار بود، اين بود كه تمام اين اثرات موقتي باشن و بعد از مدتي از بين برن. يعني... اين ممكن بود درسته؟ پيتر كه قرار نبود تا آخر عمرش تبديل به يه عجيب غريبِ گرسنه بشه؟

اگه ميخواست كاملا با خودش صادق باشه، پيتر يه جورايي از اينكه قوي تر شده بود خوشش ميومد. نميدونست نيش اون عنكبوت به غير از قدرت زياد بازو و شنوايي، چه چيز هاي ديگه ايي بهش داده. اصلا مهم نبود اگه قدرت اضافه ايي وجود داشت يا نه. تنها چيزي كه مهمه اين بود كه پيتر... يه جورايي تبديل به يه ابر انسان شده بود. البته اين چيزي بود كه اون پسر اسمش رو ميذاشت.

اما... بايد چيكار ميكرد؟ به توني يا پپر درباره اش ميگفت؟ رودي...؟ شايد تنها كسي كه واقعا ميخواست درباره اين چيز ها باهاش حرف بزنه، استيو راجرز بود. چون پيتر ميدونست كاپيتان هميشه چقدر نسبت به اتفاقات شوكه كننده و ناخوشايند آروم عمل ميكنه و اين باعث ميشد كه پيتر هم آروم بمونه.

اما ميدونست كه اين نشدنيه. چون چهار سالي ميشد كه توني و استيو، بعد از بحث و دعوايي كه بينشون اتفاق افتاده بود همديگه رو نديده بودن و پيتر از رودي شنيده بود كه چند ماهي هست كه استيو توي يه ماموريت سري از طرف شيلد هست. پس اين گزينه هم از ليست خط ميخورد.

نفر بعدي كه ميدونست حتي از حرف زدن با كاپيتان هم غير ممكن تره ام جي بود. پيتر خودش هم نميدونست چه اتفاقي داره براش مي افته. براي همين قرار نبود بره سراغ ام جي و درباره يه نيش عنكبوت كه معلوم نبود داره چه بلايي سرش مياره باهاش حرف بزنه. حتي ممكن بود زهر اون عنكبوت سمي باشه و باعث بشه مشكلي براش پيش بياد. مثلا مريض ميشد يا حتي... خطر مرگ داشت.

اوه خدا... اگه قرار بود بميره چي؟ درست مثل همه فيلم ها وقتي فكر ميكني يه شخصيت سرطاني داره حالش خوب ميشه ولي مريضي اش دوباره برميگرده و اين بار هيچ راه برگشتي نيست. اگه پيتر داشت قوي تر ميشد اما بعد از چند روز بدنش زهر رو پس ميزد چي؟ اونوقت بايد چيكار ميكرد؟ مرد... توني حتما براي اينكه پيتر درباره نيش خوردن زودتر بهش نگفته بود حسابي از كوره در ميرفت.

دست ميليونر جلوي صورت پيتر اومد و چند بار بشكن زد: هي! با مني؟

پيتر سرش رو بالا گرفت و از حالت گيجي كه چند ثانيه پيش داشت در اومد: آره...

توني دستش رو روي گونه پيتر گذاشت و اخم ريزي كرد: مطمئني حالت خوبه بچه؟ لازمه يه سر به درمونگاه بزنيم؟

پيتر گازي به سيب اش زد و سرش رو تكون داد. بعد با دهن پر جواب توني رو داد: همه چي خوبه.

صورت توني دوباره به حالت عادي خودش برگشت: خيله خب... اگه كاري داشتي ميدوني كجا پيدام كني...
تيكه ايي پرتقال دست پسر خونده اش داد و چاقوي توي دستش رو داخل سينك انداخت.

پيتر ميدونست كه توني داره درباره وركشاپ اش حرف ميزنه.

توني اخم ريزي كرد: و لطفا... صورتتو بشور...
بعد با احتياط از روي خورده هاي شكسته در يخچال رد شد:
-و هي... ديدي لازم نبود مثل بچه ها به خاطر زخم پيشوني ات گريه كني؟ همين الان اش هم اثري ازش نيست.

پيتر اخمي كرد و دستي به پيشوني اش كشيد. توني درست ميگفت. اون نميتونست زخمي كه همين دو روز پيش روي پيشوني اش بود رو احساس كنه.

پيتر هم وقتي كه داشت شير آب رو باز ميكرد گفت: گريه كنم؟! من گريه نكردم!

توني در حالي كه داشت به سمت آسانسور ميرفت سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: معلومه كه كردي...!
بعد دستش رو به پيشوني اش گرفت و رو به پيتر چرخيد. صورتش رو به حالت گريه توي هم پيچيد و با حالت ناله حرف زد:
-اوه... نه... توني... پيشوني ام... دارم خونريزي ميكنم! يه كاري بكن!

پيتر با تعجب خنده ايي كرد و وقتي دست خيسش رو به صورتش كشيد، از آشپزخونه بيرون اومد. به مبل رسيد و به پايين پاش نگاه كرد و متوجه شد عينكش روي زمين افتاده. همون موقع بود كه فهميد تا اون موقع داشت همه چيز رو واضح ميديد. زيادي واضح...! اون تيكه پرتقال توي دستش رو داخل دهنش گذاشت و به آرومي روي زانو هاش خم شد تا عينكش رو برداره.

صداي توني از طرف آسانسور اومد: ميخواي باهام بياي پايين؟

پيتر به سمت توني چرخيد: اوهوم.
بعد در حالي كه هنوز عينكش رو گرفته بود، سيب نصفه توي دستش رو روي ميز گذاشت و به سمت توني رفت.

اين ديوونگي بود! غير ممكن! پيتر از وقتي هفت سال داشت از عينك استفاده ميكرد. و حالا طي يه شب، اون ميتونه بدون هيچ كمكي ببينه؟ فقط به خاطر نيش يه عنكبوت راديو اكتيوي؟ چه اتفاقي داشت براش مي افتاد؟

اون پسر عينكش رو بالا آورد و به چشم هاش زد. بعد سرش رو چرخوند و به توني نگاه كرد. نميتونست پدرخونده اش رو واضح ببينه. بعد دوباره عينكش رو برداشت و اين بار توني كاملا مشخص بود.
اون پسر با تعجب و صداي تقريباً بلندي گفت: وات د هل؟!

توني بهش نگاهي انداخت و اخم ريزي كرد: چيه؟

باز شدن در آسانسور، پيتر رو از جواب دادن نجات داد. اون پسر قدمي داخل كابين گذاشت و حرفي نزد. توني هم بعد از اون وارد شد و همچنان به پيتر خيره بود: بريم سراغ وركشاپ فراي...

"حتما رئيس"

در رو به روشون بسته شد و آسانسور به حركت در اومد.

توني آخرين تيكه پرتقالش رو خورد و بعد دست هاش رو داخل جيب شلوار راحتي اش كرد. به گوشه كابين تكيه داد و گفت: ديروز ميخواستم باهات حرف بزنم.

پيتر نگاهي به اون مرد انداخت: درباره چي؟

توني كوتاه جواب داد: پريروز...
مكث كرد و ادامه داد:
-و بحث كوچيكي كه توي ماشين داشتيم.

پيتر هم مثل اون ميليونر به آسانسور تكيه داد: پپر ازت خواست؟

توني تك خنده تمسخر آميزي كرد و اخم ريزي روي صورتش شكل گرفت: چيه...؟ انقدر عجيبه كه خودم بخوام درباره يه مسئله مهم باهات حرف بزنم؟

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... فقط ديشب شنيدم كه بهت گفت اين كارو بكني.

اخم توني بيشتر شد: پس چرا ميپرسي؟

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد و سعي كرد خنده اش رو به خاطر قيافه توني كنترل كنه: متاسفم... فقط ميخواستم مطمئن بشم.

آسانسور ايستاد و بعد از باز شدن در، هر دو نفر وارد وركشاپ توني شدن. دو تا ميز بزرگ وسط اتاق وجود داشت كه طبق معمول پر از پيچ و مهره و وسايل ديگه بود. روي ديوار بزرگ انتهايي اونجا، لباس هاي مختلف آيرون من توي محفظه هاي شيشه ايي و تميز ايستاده بودن.

پيتر هيچوقت اولين باري رو كه وارد وركشاپ توني شد فراموش نميكرد. اونها هنوز توي خونه "ماليبو" زندگي ميكردن و پيتر يادش ميومد كه بعد از دو ماه هنوز اونقدر از توني خوشش نميومد و به سختي با هم حرف ميزدن. يه روز، دقيقا يك ماه بعد از اينكه بهشون خبر دادن هواپيماي مري و ريچارد سقوط كرده، پيتر از بي حوصلگي داشت تو پذيرايي ميچرخيد و تصميم گرفت از پله هاي خونه پايين بره.

بعد اونقدر پشت در شيشه ايي و قفل محل كار توني منتظر موند تا بالاخره "جارويس"، دستيار صوتي توني، به ميليونر خبر داد پيتر چند دقيقه ايي ميشه بيرون ايستاده. پيتر وارد وركشاپ اون مرد شد و بدون اينكه حرفي بزنه، به كار هايي كه انجام ميداد نگاه كرد. تا وقتي كه توني ازش خواست چيزي رو دستش بده. بعد از اون، هر دو نفر انگار كه چند ساله دارن اين كار رو ميكنن، مثل دو تا همكار قديمي مشغول كار كردن روي لباس توني شدن. البته چند سال اول، پيتر بيشتر حكم يه دستيار خيلي خوب رو داشت. اما بعد از مدتي توي ساختن لباس هم با توني شريك شد.

پيتر به سمت ميز توي اون اتاق رفت، عينكش رو روش انداخت و دستكش آهني كه اونجا قرار داشت رو كنار داد. بعد با هر دو تا دست فشاري به ميز وارد كرد تا روش بشينه. احساس كرد فلزِ زير انگشت هاش خم شد. كف دست اش رو از روي ميز برداشت و متوجه شد روي ميز كمي جا افتاده. ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و قبل از اينكه توني متوجه بشه پاهاش رو به اندازه ايي باز كرد تا روي فرو رفتگي ها رو بپوشونه.

توني به سمت ديگه ميز رفت و موتور جت كوچيكي كه از كفش آهني اش بيرون كشيده بود رو برداشت.

پيتر دست به سينه شد و كمرش رو صاف كرد: خب... چي ميخواستي بگي؟

توني موتور رو توي دستش چرخوند و با دست ديگه اش به سمت پيتر اشاره كرد: ميخواستم بگم اون پيچ گوشتي رو بهم بده.

پيتر به كنار دستش نگاه كرد و وقتي چيزي كه توني ميخواست رو برداشت، اون رو به سمت مرد پرت كرد و توني از روي هوا گرفتش.

پيتر از روي ميز پايين اومد: من ميدونم...

توني يكي از پيچ هايي كه شل شده بود رو از موتور جت بيرون كشيد و به دهنش گرفت. بعد نگاه كوتاهي به پيتر انداخت و دوباره به وسيله ايي كه توي دستشه: اوه جدي؟

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و كنار توني ايستاد. به ميز تكيه داد و دست هاش رو بهش گرفت: اوهوم... قراره بگي... پيتر... متاسفم كه بهت اجازه نميدم جزوي از اونجرز بشي... اين فقط به خاطر اينه كه فكر ميكنم تو مسئوليت پذير نيستي و نميتوني از پس خودت بر بياي؛ ولي ميدوني چيه؟ كم كم داشتم به اين نتيجه ميرسيدم كه اشتباه ميكردم. نظرت چيه برات يه لباس طراحي كنيم و شنبه هفته ديگه يه كنفرانس خبري بذارم تا تو رو به عنوان يه اونجر جديد معرفي كنيم؟

توني ابرو هاش رو بالا انداخت و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: اين اصلا چيزي نبود كه ميخواستم بگم...
بعد به پيتر نگاه كرد و پيچ رو از دهنش در آورد.
-ميدوني كه شنبه ديگه با اسپنسر اسمايت يه قرار كاري دارم.

پيتر با حالتي نمايشي روي پيشوني اش زد: اوه درسته... درسته... نظرت درباره يكشنبه چيه؟

توني چشم هاش رو ريز كرد و مشغول فكر كردن شد: هم... نميدونم... يكشنبه ها كليسا داريم!

پيتر چشم هاش رو چرخوند و تك خنده ايي كرد. بعد موتور رو از دست توني گرفت تا نگاهي بهش بندازه.

توني دست به سينه شد: به عينكت نياز نداري؟

اوه درسته. پيتر حالا ميتونست بدون كمك ببينه. چي بايد به توني ميگفت كه اون مرد رو مشكوك نكنه؟ نميتونست بگه كه طي يه شب، به صورت معجزه آسايي بينايي اش به حالت عادي در اومده و ديگه نيازي به عينك نداره. اون بايد اولين دروغش رو درباره اتفاقاتي كه براش افتاده ميگفت.

پس سرش رو بالا گرفت و به اون مرد نگاه كرد: آم... ديروز... وقتي داشتيم با ند ميرفتيم خونه شون لنز خريدم.

توني با گيجي اخم كرد: لنز...؟ ولي تو از لنز متنفري.

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد و ابروهاش رو بالا انداخت: نه... ديگه نه... از عينك خيلي بهترن و لازم نيست مدام نگران شكستشون باشم.

توني سرش رو تكون داد و به آرومي گفت: خيله خب...
مكثي كرد و طوري كه انگار چيزي يادش اومده ادامه داد: وقتي خواب بودي درشون نياوردي؟ ميدوني كه بايد اين كار رو بكني.

پيتر با اينكه ميدونست، اخمي كرد: جدي؟! اوه...باشه... يادم ميمونه از اين به بعد قبل از خواب درشون بيارم.
بعد قبل از اينكه توني بتونه چيز ديگه ايي بگه، موتور رو توي دست هاش جا به جا كرد و به اون مرد نگاهي انداخت: قرار نبود كوچيك تر و قوي ترشون كني؟

توني قطعا درباره تصميم ناگهاني پيتر براي لنز خريدن چند تا سوال ديگه هم داشت اما تصميم گرفت فعلا چيزي نپرسه: آره... ولي دارم دنبال يه راهي ميگردم براي اينكه بتونم تا دماي دو هزار و پونصد هم سالم نگه اشون دارم.

پيتر دوباره نگاهي به موتور انداخت: خب سعي كردي يه دونه تركيبي اش رو درست كني...؟ مثلا تيتانيوم و نيكل؟ هر دو تاشون نقطه ذوب هاي بالايي دارن و به علاوه... تيتانيوم سبكه.

توني سرش رو تكون داد: قبلا با كروم، بريليم و منيزيوم امتحان كردم... حتي نزديك بود توي پروسه اش يه فلز جديد بسازم!

پيتر لبخند كوچيكي زد و موتور رو روي ميز گذاشت: و نتيجه چي شد؟

توني دستش رو به سمت چيزي دراز كرد و از روي ميز برش داشت. اون رو به سمت پيتر انداخت و پسر روي هوا گرفتش. شئ ايي كه اون ميليونر طرف پسر انداخته بود، يه موتور جت سوخته و سوراخ بود.

پيتر مشغول وارسي اش شد: خب...؟ فقط همين يكي؟ بيشتر از اينا ازت انتظار داشتم آيرون من.

توني لب هاش رو روي هم فشرد و دوباره رفت سراغ موتور جتي كه داشت روش كار ميكرد. بعد با پاش، سطل آشغالي رو از زير ميز بيرون كشيد و به سمت پيتر فرستاد تا موتور خراب رو داخلش بندازه: خب... از يه پيرمرد نميشه انتظار بيشتر از اينو داشت.

پيتر نگاهي به سطل آشغال انداخت و متوجه شد داخلش پر از موتور جت هاي سوخته و تركيده است.

وسيله توي دستش رو دور انداخت و بعد به توني نگاه كرد: فقط براي اينكه بدونم... تا چند وقت ديگه قراره سر اينكه پيرمرد صدات زدم سرزنشم كني؟

توني نگاهي به اون پسر انداخت: سرزنش...؟ اوه نه نه... من فقط ميخوام بهت ياد آوري كنم اشتباهي كه كردي رو تكرار نكني. همين.

پيتر سرش رو كج كرد و به سمت ديگه ايي نگاه كرد. بعد زير لب جواب داد: اين كاريه كه پيرمرد ها ميكنن.

-فرايدي، از اين به بعد اجازه ورود پيتر رو به كارگاه غير فعال كن.

پيتر خنده كوتاهي كرد. از ميز كارِ توني بالا رفت و چهار زانو روش نشست.

اون حالا از ديشب بهتر بود. با اينكه ميتونست صداهاي كوچيك رو بشنوه، اما اونها اونقدر اذيتش نميكردن. يه جورايي... انگار داشت ياد ميگرفت چطور كنترلشون كنه اما خودش هم نميدونست چطوري داره اين كار رو انجام ميده. مثل اين بود كه يه برنامه رو آپديت كني و اشكالات قبلي خود به خود از بين برن. پيتر احساس ميكرد بدنش داره خودش رو با نيش عنكبوت وفق ميده. اما در هر صورت، همه چيز ممكن بود تغيير كنه.

پيتر هنوز نميدونست داره دقيقا چه اتفاقي براش مي افته و اين باعث ميشد نفهمه چه احساسي درباره اينكه اين قدرت ها رو به دست آورده داره. و اگه ميخواست كاملا با خودش صادق باشه، توني اولين نفري بود كه ميخواست درباره همه اينها باهاش حرف بزنه؛ حتي قبل از كاپيتان. اما نميتونست. توني با اينكه هميشه خدا مرد خونسردي بود، ولي بعضي وقت ها، زماني كه موضوع درباره پيتر، پپر يا كسايي كه دوستشون داشت بود، زيادي عكس العمل نشون ميداد و اين باعث ميشد پيتر نخواد درباره مسائل خيلي مهم با اون مرد حرف بزنه.

درسته كه پيتر و توني همديگه رو دوست داشتن و اگه براي هر كدوم اتفاقي مي افتاد، ميتونستن به راحتي براي هم نگران بشن، اما هميشه ميدونستن كه يه ديوار بينشون هست. هر چقدر هم كه انكارش ميكردن، اون ديوار اونجا بود و هيچكدوم جرئت از بين بردنش رو نداشتن. شايد يكي از دلايلش هم اين بود كه توني خودش، هيچوقت رابطه خوبي با پدرش نداشت. درسته كه اون تمام سعي اش رو ميكرد كه از هر جهت پدر خيلي بهتري از هاوارد استارك براي پيتر باشه اما باز هم چيز هايي بودن كه نميتونست انجام بده.

راستش، پيتر هم چيز بيشتري ازش نميخواست. توني همينطوريش هم بهترين پدري بود كه ميتونست داشته باشه. و كيه كه بي نقص باشه؟ پيتر توني رو با همه نقص هاش دوست داشت همونطور كه توني پيتر رو. درسته كه هر دو از هم انتظار چيز هايي رو داشتن اما اين باعث نميشد كه نا اميد بشن. البته توني هيچوقت اين رو به پيتر نميگفت. اون مرد هميشه به پسر خونده اش گوشزد ميكرد كه ميتونه بهتر از چيزي كه الان هست عمل كنه و توني هميشه ميخواد كه پيتر بهتر باشه. و پيتر، با اينكه اعتراف نميكرد اما اين حرف هميشه باعث ميشد فشار زيادي رو تحمل كنه.

پيتر سرش رو بالا گرفت و به توني نگاه كرد: اگه نميخواي مجبور نيستيم درباره اش حرف بزنيم.

توني هم به پيتر نگاه كرد: ميدوني كه اگه امروز انجامش نديم پپر خودش دست به كار ميشه.

پيتر شونه اش رو بالا انداخت: ميتونيم بهش بگيم...

توني وسط حرفش پريد: بذار خلاصه اش كنم...
وقتي اين رو گفت، تمام وسايل جلوي دستش رو كنار داد و مثل پيتر از ميز بالا رفت و چهار زانو، درست رو به روي پسرش نشست.
-فقط يه سال مونده كه از دبيرستان فارق التحصيل بشي پيتر... فقط يه سال مونده كه وارد دانشگاه و دنياي واقعي بشي...
مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
-و اگه مدام دنبال دنياي خيالي ات باشي، هيچوقت نميتوني اين كار رو بكني.

پيتر براي لحظه ايي پلك زد و با تعجب ابروهاش رو بالا داد: دنياي خيالي؟

توني سرش رو تكون داد: آره... داري دنبال چيز هايي ميري كه نميتونن تو واقعيت اتفاق بي افتن. فكر ميكني چقدر احتمال داره كه مدير دبيرستانت عضو "هايدرا" باشه؟!

پيتر كمي كمرش رو صاف كرد و سرش رو تكون داد: آره...درست ميگي... مثل اين ميمونه كه آدم فضايي ها به زمين حمله كنن و بخوان نسل بشر رو از بين ببرن...
مكثي كرد و اخم ريزي روي صورتش شكل گرفت. بعد با حالتي كه انگار چيزي يادش اومده باشه به حرف زدن ادامه داد.
-اوه وايسا ببينم... اين خيلي آشنا به نظر مياد نه...؟ فكر كنم همين هشت سال پيش بود كه يه دريچه تو آسمون باز شد و فضايي ها اومدن رو زمين. يا شايد هم اينم جزوي از دنياي خيالي من بوده؟

توني با خستگي نفسش رو بيرون داد اما خنده كوتاهي كرد: ميدوني... مطمئنم حتي اگه همين الان زمين توي يه سياه چاله فرو بره هم احتمالش بيشتر از چيز هاييه كه تو ميري دنبالشون.

پيتر سرش رو تكون داد: اين يه دنياي خيالي نيست توني... واقعيه. چيزي كه من ميخوام بهش تبديل بشم واقعيه. تا همين نُه سال پيش هيچكس فكر نميكرد يه قهرمان جنگ جهاني از زير يخ ها پيدا بشه، ولي شد... كسايي بودن كه قبول نداشتن آدم فضايي ها اصلا وجود دارن ولي همين چند سال پيش ثابت شد كه اشتباه ميكردن... چي باعث ميشه كه باور چيزي كه من بخوام انقدر برات سخت باشه؟

توني زير لب نوچي كرد و از روي ميز پايين اومد. بعد دستش رو سمت موتور جت اش دراز كرد و مشغول وارسي اش شد.

پيتر با اخمي كه تركيب از گيجي و كلافگي بود به توني خيره شد تا جوابش رو بده اما اون مرد همچين كاري نكرد.

پيتر ابروهاش رو بالا انداخت: حالا ميخواي ناديده ام بگيري؟

توني سرش رو با آرامش تكوني داد: هيچوقت اين كار رو نميكنم بچه.

-پس جوابم رو بده!

توني سرش رو بالا گرفت و به پسر خونده اش نگاه كرد: دادم... شايد بيشتر از هزار بار...
دوباره به موتور توي دست هاش نگاه كرد.
-اما الان قرار نبود درباره اين حرف بزنيم مگه نه؟

اخم پيتر كمرنگ تر شد: ولي توني...

توني سريع بهش نگاه كرد: ميخواي توي ساختن اين موتور كمكم كني؟ آره يا نه؟

پيتر نفسش رو محكم بيرون داد: نه.

توني دوباره به پايين نگاه كرد: فرايدي، "I don't care" رو پخش كن و صداش رو تا آخر بالا ببر.

چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه صداي بلند موسيقي راك تمام كارگاه توني رو پر كرد. و پيتر احساس كرد كه اون آهنگ توي يه لحظه تمام مغزش رو پر كرده و الانه كه پرده هاي گوشش پاره بشن. ظاهراً اونقدري كه فكرشو ميكرد نتونسته بود قدرت شنوايي اش رو كنترل كنه.

"Say my name and his in the same breath"
"I dare you to say they taste the same"

پيتر چشم ها و فَك اش رو روي هم فشرد و كف دست هاش رو روي هر دو گوشش قرار داد. انگار صداي چوب درام، هر دفعه روي مغزش كوبيده ميشد و خواننده دقيقا توي گوشش داد ميزد. مثل اين بود كه سه تا اسپيكر بزرگ به گوشش وصل باشن. چيزي نبود كه قبلا تجربه اش كرده باشه و بايد اعتراف ميكرد كه افتضاح بود.

"Let the leaves fall off in the summer"
"And let December glow in flames"

پيتر تصميم گرفت داد بزنه: فرايدي! آهنگ رو قطع كن!

وقتي همه جا ساكت شد، پيتر در حالي كه داشت نفس نفس ميزد، دستش رو به آرومي از روي گوش هاش جدا و چشم هاش رو باز كرد. گوشش هنوز زنگ ميزد اما احساس ميكرد همه چيز به همون سرعتي كه شروع شده بود داره تموم ميشه.

-واو... همه چيز مرتبه بچه؟

درست مثل ديروز، صداي توني طوري شده بود كه انگار داره داد ميزنه. پس پيتر براي اينكه جلوي اون مرد رو از بيشتر حرف زدن بگيره، سريع سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... آره... فقط زيادي بلند بود؛ همين.

بعد نفس عميقي كشيد و از روي ميز پايين اومد: من ميخوام برم خونه ند، مشكلي نيست؟

پيتر ميتونست توي صورت اون مرد هنوز رگه ايي از تعجب، به خاطر اين عكس العمل ناگهاني رو ببينه. اما ميليونر حرفي درباره اش نزد و فقط سرش رو تكون داد: آره... تا وقتي كه دنبال يكي كه هودي سياه پوشيده نيوفتيد مشكلي نيست... بذار يه رازي رو بهت بگم، اونها معمولا مواد فروشن.

پيتر به زور خنده ايي كرد و عقب عقب به سمت آسانسور رفت: نه... فقط ميخوايم لگو درست كنيم.

گوشش هنوز سوت ميكشيد و گرفته بود. انگار كه از هواپيما بيرون اومده باشه.

-خيله خب... خوش بگذره همه چيز خوار.

پيتر به سمت آسانسور چرخيد و واردش شد: به تو ام همينطور.
بعد اون پسر دكمه پنت هوس رو لمس كرد و در بسته شد.

بايد هر چه زودتر درباره اتفاقي كه داشت براش مي افتاد با يكي حرف ميزد.

***

باربارا ليدز، مادر ند وقتي در آپارتمان رو باز كرد و پيتر رو ديد لبخند بزرگي زد: هي پيتر. حالت چطوره عزيزم؟

اون زن تيشرت زرد رنگ ساده ايي پوشيده بود و يه شلوار لي چسبون پاش بود. دمپايي هاي خاكي رنگي پاش كرده بود و موهاي بلوندِ رنگ كرده اش روي شونه هاش ريخته بودن. باربارا هميشه لبخند هاي بزرگي ميزد كه باعث ميشد دور چشمش خط بي افته.

پيتر لبخندي زد و وقتي باربارا از جلوي در كنار رفت، وارد خونه شد: سلام خانوم ليدز. ممنون.

پدرِ بهترين دوستش يعني ديويد ليدز هم روي مبل نشسته بود و داشت تلوزيون تماشا ميكرد. وقتي صداي پيتر رو شنيد، سرش رو به طرف اون پسر چرخوند و لبخند زد: هي پيت...
بعد كمي بيشتر صورتش رو به سمت پيتر گرفت.
-هي... با آقاي استارك درباره پيشنهادم حرف زدي؟ فكر نكنم بتونه به "تخم مرغ شكن خودكار" نه بگه.

آقاي ليدز، درست بر خلاف همسرش، مرد درشت هيكلي بود كه هشت سالي از باربارا بزرگ تر بود. موهاي كنار پيشوني اش سفيد شده بودن و وسط سرش در حال طاس شدن. اون هم يه تيشرت ورزشي پوشيده بود كه به خاطر تنگ بودن، شكمش رو مشخص ميكرد و يه شلوار راحتي هم پاش بود.

پيتر دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما باربارا نجاتش داد: ديويد... بس كن. ايده تخم مرغ شكن ات احمقانه است.

آقاي ليدز با تعجب اخمي روي صورتش شكل گرفت و وقتي به باربارا نگاه كرد، با دست به پيتر اشاره كرد: چي...؟ ولي پيتر گفت اين ايده خيلي خوبيه.

باربارا دستش رو به كتف پيتر گرفت و لبخند زد: مطمئنم اون هم فقط داشته ادب رو رعايت ميكرده.

ديويد با تعجب بيشتري به پيتر نگاه كرد: جدي؟!

پيتر دهنش رو باز كرد و نفس عميقي كشيد. بعد انگشت اشاره اش رو سمت اتاق دوستش گرفت: فكر كنم... ند داره صدام ميكنه...
بعد دستش رو به هر دو نفر تكون كوچيكي داد.
-فعلا.

اون به سمت اتاق ند دور زد. ميدونست بهونه خوبي نياورده ولي بهتر از جواب صادقانه دادن به اون مرد بود.

صداي ديويد از پشت سرش اومد: احمقانه است؟ واقعا ايده احمقانه اييه؟

باربارا جوابش رو داد: ديويد... شايد الان اينطور باشه اما بيست سالِ ديگه، وقتي مردم تنبل تر شدن اصلا احمقانه به نظر نمياد...

پيتر واقعا از اون دو نفر خوشش ميومد. آقا و خانوم ليدز هميشه با پيتر عالي رفتار ميكردن و باهاش مهربون بودن. اون پسر هميشه با اونها احساس ميكرد كه عضوي از خانواده شونه و كنارشون تا حد زيادي راحت بود. شايد يكي از دلايلش هم اين بود كه اون خانواده، تنها كسايي بودن كه پيتر رو به عنوان "پيتر" ميديدن؛ نه پسر توني استارك.

باربارا ليدز توي يه دفتر حقوقي كار ميكرد و همسرش ديويد يه كار پاره وقت توي يه رستوران داشت و بعد از ظهر ها هم مسئول ترن هوايي، توي شهر بازي "پلي لند" بود. اما هميشه دوست داشت چيز هاي كاربردي اختراع كنه ولي ايده هايي كه داشت، اونقدر به مذاق همه خوش نمي اومد.

ند هم درست مثل پدر و مادرش بود. اون پسر، از دفعه اولي كه پيتر رو توي كلاس اول ديده بود، هيچوقت طوري باهاش رفتار نكرد كه پيتر احساس كنه به خاطر اينكه معروفه و چند باري توي روزنامه يا تلوزيون اون رو ديده باهاش دوست شده. انگار... ند اولين كسي بود كه ميخواست با پيتر حرف بزنه چون درباره توربين بادي كه درست كرده بود كنجكاو بود؛ نه اينكه داخل برج استارك چطوريه و تا حالا لباس آيرون من رو پوشيده يا نه.

پيتر دستگيره اتاق ند رو چرخوند و وارد شد: هي ند.

ند چهار زانو روي زمين نشسته بود و در حال درست كردن لگوي "مِلِنيوم فالكون"، از اول بود. وقتي صداي پيتر رو شنيد، سرش رو بالا گرفت: اوه... هي...
بعد به لگو جلوش اشاره كرد: من زودتر شروع كردم.

پيتر در اتاق رو بست و گوشي و هندزفري اش رو، روي تخت ند انداخت. بعد جلوي دوستش نشست و پاهاش رو به صورت ضربدري روي زمين گذاشت.

ند قطعه توي انگشت هاش رو داخل دستش چرخوند و به پيتر نگاه كرد: بهتري؟

پيتر هم از تيكه هاي لگوي روي زمين يكي رو انتخاب كرد و برداشت. بعد به ند نگاه كرد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره...
لب هاش رو روي هم فشرد و به لگوي جلوش نگاه كرد.
-فكر كنم.

ند قطعه توي دستش رو داخل سازه جا داد: شايد سرما خوردي.

پيتر خنده كوتاهي كرد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: فكر نكنم رفيق.

ند هم به پيتر نگاه كرد و شونه اش رو بالا انداخت: خب... در هر صورت از ديروز كه عجيب رفتار ميكردي بهتر به نظر مياي...
بعد اخم ريزي كرد و پرسيد:
-هنوزم ميتوني صداي بقيه رو بشنوي...؟ از دور.

پيتر مكث كوتاهي كرد و سعي كرد بتونه جوابي براي سوال ند پيدا كنه. اتاق پذيرايي چطور بود؟ شايد ميتونست صداي پدر و مادر ند رو بشنوه.

با همين فكر، طوري كه انگار مغزش به گوش هاش دستور داده باشه، صداي تلوزيون رو شنيد. اون صدا انقدر واضح بود كه انگار تلوزيون فقط چند قدم با پيتر فاصله داشت: "...به اندازه اورجينالش خوشمزه است، شايد حتي بهتر!"

پيتر سرش رو كه تا حالا به سمت در گرفته بود، رو به ند كرد: آره... هنوزم ميتونم.

ند با تعجب به اون پسر خيره شد: جدي؟!

پيتر آهي كشيد و قطعه توي دستش رو روي زمين انداخت: ند... فكر كنم ديروز توي آزكورپ يه اتفاقي افتاد.

ند نگاهي به پيتر انداخت و بعد در حالي كه داشت دنبال جاي تيكه لگويي كه توي دستش بود ميگشت گفت: اينكه فلش يه گلوله نخ بهت پرت كرد و تو ترسيدي؟ آره ميدونم رفيق.

پيتر سرش رو تكون داد: نه نه نه. يه چيز ديگه... وقتي توي اتاق عنكبوت ها بودم.

ند نگاهش رو از لگو گرفت و به پيتر نگاه كرد: چي...؟
بعد با حالت نگراني جا به جا شد.
-تو كه يكي از اون ها رو برنداشتي و با خودت بيرون نياوردي؟

پيتر با تعجب از سوال ند اخمي كرد: چي؟ نه! ميدوني كه منم مثل تو از عنكبوت خوشم نمياد.

صورت ند كمي حالت راحت تري گرفت: اوه...درسته... خب... پس چي شده؟

پيتر دست هاش رو دور زانو هاش پيچيد و سرش رو تكون داد: راستش رو بخواي... خودمم هنوز نميدونم.
مكث كوتاهي كرد و بعد ادامه داد:
-ديروز بهت گفتم كه وقتي دير تر توي بخش تحقيقاتي بهتون ملحق شدم، اونجا موندم تا از عنكبوت ها عكس بگيرم... و وقتي اين كار رو كردم...

پيتر احساس كرد كسي پشت دره و براي همين حرفش رو قطع كرد. چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه صداي تقه كوتاهي اومد: ند... پيتر...؟ براتون شير كاكائو آوردم.

در اتاق باز شد و باربارا با يه سيني كه دو تا ماگ بزرگ روش بود وارد شد. اون زن با لبخند كوچيكي به سمت پسر ها قدم برداشت و سيني رو به پيتر كه دستش رو براي گرفتنش دراز كرده بود داد.

ند با خجالت اخمي كرد: مامان... ما ديگه هفت ساله نيستيم كه شير كاكائو بخوايم.

باربارا اخم گيجي كرد و دست هاش رو دور كمرش حلقه كرد: ولي شما دو تا عاشق شير كاكائو هاي من با مارشملو اييد.

پيتر دستش رو دور ماگ اش حلقه كرد و لبخندي به باربارا زد: ممنون خانم ليدز.

باربارا هم در جواب لبخندي به پيتر زد و بعد به ند نگاه كرد: چرا به جاي غر زدن، مثل پيتر يه كم متشكر نيستي؟

ند با لحن بي حالي جواب داد: ممنون مامان.

باربارا به سمت در رفت و ازش خارج شد: خوش بگذره پسرا.
بعد دستش رو دراز كرد و در رو پشت سرش بست.

ند هم ماگ توي سيني رو برداشت و قلوپي ازش نوشيد: خب... بعدش چي شد...؟

پيتر دهنش رو باز كرد تا جواب بده ولي ند بهش اجازه نداد: وايسا ببينم... اصلا براي چي ميخواستي از اون عنكبوت ها عكس بگيري؟ فقط براي نشون دادنشون به ام جي؟

پيتر نگاه خجالت زده ايي به ند انداخت و بعد لب هاش رو به ليوانش چسبوند و كمي از شير كاكائو اش نوشيد. شونه هاش رو بالا انداخت و صدايي مثل كلمه "نميدونم" در آورد.

ند با گيجي اخم كرد: جدي ميگم... تو حتي نميتوني تو يه اتاق كنارشون باشي.

پيتر جرعه ديگه ايي از نوشيدني اش رو خورد و بعد ماگ توي دستش رو كمي پايين آورد. با دست، شير كاكائويي كه دور لبش مونده بود رو پاك كرد و جواب داد: فقط ميخواستم... چند تا عكس براي تحقيقم بگيرم...
قلوپ ديگه ايي از ماگ اش نوشيد و به لگو جلوشون نگاه كرد. بعد با صداي آروم تري ادامه داد:
-و... آره... شايد نشون دادنشون به ام جي هدف اصلي ام بود...

ند جواب داد : ولي ديروز گفتي كه خيلي خوب پيش نرفت.

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... درسته.

-براي چي؟

پيتر گردنش رو كمي كج كرد و جواب داد: خب... توي ويدئو يه كم احمقانه رفتار كردم و...
بعد وقتي فهميد داره از بحث اصلي دور ميشه، چشم هاش رو روي هم فشرد.
-ند... ما درباره ام جي حرف نميزنيم.

وقتي ند سكوت كرد و اجازه داد پيتر بره سراغ حرفي كه ميخواست بزنه، ادامه داد: دكتر كافكا اشتباهي در محفظه شون رو باز گذاشته بود و براي همين تونستم برم داخلش. وقتي اين كار رو كردم، اتفاقي به چند تا تار برخورد كردم و باعث شدم عنكبوت ها نا آروم بشن...

صورت ند حالت نگراني به خودش گرفت: اوه نه... بهت حمله كردن؟

پيتر سرش رو كج كرد و در حال فكر كردن به زمين خيره شد: خب... يه جورايي؛ من داشتم همه تار هاشون رو خراب ميكردم و جايي نداشتن كه خودشون رو بهش آويزون كنن پس... افتادن رو من. البته فكر كنم...
بعد دوباره به ند نگاه كرد و ادامه داد:
-در هر صورت... حدس ميزنم وقتي داشتم همه شون رو از روي خودم كنار ميزدم، يكيشون رو نديدم و...

با اومدن دوباره صداي در، يك بار ديگه، حرف پيتر قطع شد. هر دو پسر سرشون رو به سمت در برگردوندن و ند پرسيد: بله؟!

در باز شد و ديويد توي اتاق اومد: هي پسرا...
بعد قبل از اينكه منتظر جوابي بشه، به سمت پيتر رفت و حرفش رو ادامه داد.
-همين الان يه ايده ديگه به ذهنم رسيد... اتويي كه با سرما كار ميكنه!
اون مرد با اميدواري گفت و لبخند منتظري به پيتر زد.

پيتر با سردرگمي اخم كرد: يه چي؟!

ديويد سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و سعي كرد ايده اش رو توضيح بده: هر اتويي كه تا حالا ديدي با گرما كار ميكنه درسته؟

پيتر هم سرش رو تكون داد و منتظر بقيه حرف اون مرد شد.

-و اين هميشه مايه دردسر بوده... باعث ميشه لباس يا پوستت بسوزه. ولي با اتويي كه به جاي آب گرم توش آب يخ ريخته ميشه و با سرما لباس ها رو صاف ميكنه اين اتفاق نمي افته.

پيتر در حالي كه داشت فكر ميكرد به سمت ديگه ايي نگاه كرد: ولي... گرما راه سريع تري براي از بين بردن چروك هاست.

ديويد سرش رو تكون داد: آره... ولي سرما امن تره. تصور كن اتو رو اشتباهي بذاري روي لباس بمونه. اون پارچه هيچوقت نميسوزه و از بين نميره.

پيتر دوباره مشغول فكر كردن شد: از لحاظ تئوري درسته... اما براي اين كار به چند برابر انرژي از اتوي عادي نياز داره... درباره اون ميخواي چيكار كني؟

ديويد دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما دوباره اون رو بست. اخم ريزي كرد و به زمين نگاه كرد: هاه...!

ند دستش رو جلوي مرد تكون داد: بابا؟! ما وسط يه كاري بوديم!

اخم آقاي ليدز از هم باز شد و به پسرش نگاه كرد. بعد به پيتر و در آخر هم به لگوي نصفه ايي كه جلوي هر دو پسر بود. بعد تند تند سرش رو تكون داد و عقب عقب رفت: درسته... متاسفم پسرا... به كارِتون برسيد.

بعد از در اتاق رفت بيرون و در حالي كه دستگيره رو گرفته بود به پيتر نگاه كرد: رو چيزي كه گفتي فكر ميكنم.

پيتر در حالي كه لب هاش رو بهم فشرده بود لبخند زد و سرش رو تكون داد: حتما آقاي ليدز.

وقتي پدر ند از اتاق بيرون رفت و در رو بست، پيتر سريع از جاش بلند شد و به سمت در رفت. اون رو قفل كرد و بهش تكيه داد: خب... كجا بوديم؟
اميدوار بود اين بار كسي مزاحمشون نشه تا بتونه بالاخره به ند بگه توي آزكورپ چه اتفاقي براش افتاده.

ند بلند شد و روي تختش نشست. بعد ابروهاش رو با مضطربي توي هم پيچيد و به دوستش نگاه كرد: داري نگرانم ميكني پيتر.

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد و به سمت ند قدم برداشت: نه نه نه... اين... يه جورايي خوبه.

بعد جلوي ند ايستاد و گفت: وقتي عنكبوت ها افتادن روم، يكيشون... نميدونم از كجا پيداش شد و از مچ پام سر در آورد...

صداي آي مسيج موبايل پيتر بلند شد. اون پسر نگاهي به گوشيش كه كنار ند بود انداخت و وقتي متوجه شد توني داره بهش پيام ميده، ناديده اش گرفت. نفسي كشيد تا دوباره حرف بزنه كه مسيج ديگه ايي از طرف پدر خونده اش اومد.

و يكي ديگه.

و يكي ديگه.

يك پيام ديگه.

و ششمين پيام.

پيتر با كلافگي نفسش رو بيرون داد و بعد از برداشتن گوشيش، روي تخت نشست. صفحه گوشيش رو باز كرد و وارد صفحه چت خودش و توني شد.

توني: به هَپي بگم بياد دنبالت؟

توني: و راستي... اين چيه؟

اون مرد يه عكس از يه جعبه كراكر فرستاده بود.

توني: اينا كراكر هاي منه؟

توني: تو از مزه اينا خوشت نمياد، براي همين مطمئنم ميتونم يك ماه ايي داشته باشمشون

اون مرد همچنان داشت پيام ميداد.

توني: و حدس بزن چي شده؟

توني يه عكس ديگه از داخل جعبه كه حالا خالي بود براي پيتر فرستاد.

توني: هيچي نيست! هيچي!

پيتر چشم هاش رو چرخوند و مشغول تايپ كردن شد.

پيتر: وقتي برگشتم دو تا بسته ديگه برات ميگيرم توني!!!

توني: فكر ميكني اون موقع ميخوامشون يا الان؟

پيتر بدون جواب دادن، صفحه گوشيش رو قفل كرد. ميدونست كه توني به يه بسته كراكر اهميت نميده و دليل اين مسيج ها فقط به خاطر اينه كه حوصله اش توي اون پنت هوس بزرگ سر رفته.
و اگه هر موقعيتي غير از الان بود، پيتر با حوصله جواب توني رو ميداد اما الان وقت خوبي نبود.

پيتر تصميم گرفت بدون مقدمه چيني، قبل از اينكه دوباره پدر و مادر ند وارد اتاق بشن يا توني بهش زنگ بزنه حرفش رو بگه.

-يكي از عنكبوت ها منو نيش زد!

ابروهاي ند ناخودآگاه بالا رفت: چي؟

و همونطور كه پيتر انتظار داشت، صداي زنگ گوشيش بلند شد. و كي ميتونست به غير از توني استارك معروف پشت خط باشه؟

پيتر هوفي كشيد و گوشيش رو جواب داد: چي شده توني؟

صداي اون مرد توي گوشش پيچيد: از اونجايي كه ديگه روي مسيج جوابم رو نميدي ميخواستم بهت ياد آوري كنم به جاي دو تا، سه تا كراكر بگيري.

پيتر سرش رو تكون داد: سايز خانواده؟

توني مكث كوتاهي كرد، انگار كه داره فكر ميكنه. بعد جواب داد: آره... چرا كه نه؟

-حتما... بعدا ميبينمت توني، فعلا.
پيتر، قبل از اينكه پدر خونده اش بتونه حرفي بزنه گوشي رو قطع كرد.

ند به تلفن پيتر اشاره كرد: به آقاي استارك گفتي؟

پيتر گوشيش رو روي تخت انداخت و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه! معلومه كه نه!

ند اخم كرد: ولي براي چي؟! فكر نميكني خطرناك باشه؟ اون عنكبوت ها ممكنه سمي باشن پيتر!

پيتر سرش رو تكون داد: نه... اونا سمي نبودن، من حالم خوبه.

ند توي تخت جا به جا شد و چهار زانو نشست: مطمئني...؟ آخه ديروز خيلي خوب به نظر نميومدي.

پيتر جواب داد: آره ولي... فكر كنم اون دليل ديگه ايي داشت.

ند صداش رو كمي پايين آورد: چي...؟

پيتر آه كوتاهي كشيد و به صفحه سياه گوشيش نگاهي انداخت. بايد به ند ميگفت. اون پسر از دوران دبستان بهترين دوستش بوده و تقريباً هيچ رازي نداشتن كه از هم ندونن. فقط پيتر بود كه ميدونست ند در يكي از دستشويي هاي مدرسه رو شكونده و فقط هم ند بود كه ميدونست پيتر يكي از اسلحه هاي توني رو از كارگاهش برداشته بود و اونقدر روش آزمايش كرد كه خراب شد. البته به علاوه فرايدي. اما اون هم قول داد چيزي به كسي درباره اش نگه.

پس يه جورايي براي پيتر، با عقل جور در ميومد كه ند اولين نفري باشه كه بزرگترين اتفاق زندگي اش رو باهاش در ميون بذاره. تنها دليلي كه كمي درباره اش دو دل بود، اين بود كه ند راز نگه دار خوبي نيست. يعني... اون پسر تا حدي تونسته بود راز هاشون رو پيش خودش نگه داره اما وقتي فقط يه نفر چيزي ازشون ميپرسيد، ند از دهنش ميپريد كه چيكار كردن و توي دردسر مي افتادن. اين تقصير خودش هم نبود، اون پسر فقط خيلي وقت ها زيادي هيجان زده ميشد.

شايد دليل ديگه ايي كه پيتر ميخواست درباره نيش عنكبوت به ند بگه، تو به كلمه خلاصه ميشد: "عادت". پيتر عادت داشت كه كوچك ترين اتفاقات زندگي اش رو با بهترين دوستش به اشتراك بذاره. همونطور كه ند دوست داشت اين كار رو بكنه. اما اينكه اتفاقي كه براي پيتر افتاد، مثل يه چيز عادي و روزمره شون نبود باعث شد كه پيتر مطمئن نباشه كه ميخواد اين كار رو بكنه.

ند به اون پسر نگاه كرد: پيتر؟

پيتر هم به دوستش نگاه كرد و نفس عميقي كشيد: خيله خب... ميخوام يه چيزي بهت بگم ولي بايد قول بدي با هيچكس درباره اش حرف نميزني... هيچكس!
اون پسر روي آخرين كلمه تاكيد كرد.

ابروهاي ند، با حالت نگراني توي هم گره خورد: درباره چي حرف ميزني پيتر...؟ نكنه قراره بميري؟ اون عنكبوته سمي بود مگه نه؟

پيتر دست هاش رو توي هوا تكون داد: نه نه نه... ند بهت قول ميدم كه سمي نبود. فقط...
اون پسر نفسش رو با شدت بيرون داد و بالاخره چيزي كه ميخواست بگه رو به زبون آورد:
-فكر كنم نيش اون عنكبوت باعث شده من... يه سري ابر قدرت پيدا كنم.

صورت ند به سرعت حالت تعجب و سردرگمي گرفت: تو... چي شدي؟

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكوني داد و فقط براي يه لحظه چشم هاش رو بست: ميدونم... ميدونم... ديوونگي به نظر مياد. ولي راست ميگم ند... تَوَهُم نزدم.

ند اخم كوچيكي كرد: اين هم مثل دفعه هاي قبله؟ وقتي فكر ميكردي همه مشكوك ان و آخرش هم معلوم ميشد...

پيتر حرف اون پسر رو قطع كرد:  جدي ميگم ند... اينطوري نيست... اصلا... اصلا دقت كردي كه عينك ندارم...؟

با اين حرف، ند نگاهي به صورت پيتر انداخت و متوجه شد درست ميگه.

-به خاطر نيش عنكبوته است...! باعث شده بتونم واضح ببينم.

اخم ند بيشتر شد و سرش رو تكون داد: نميدونم پيتر...
اون پسر هنوز هم كاملا قانع نشده بود.

پيتر از جاش بلند شد و سعي كرد جور ديگه ايي حرفش رو به ند ثابت كنه: آم... من ميتونم صداهاي بيرون رو بشنوم... پدر و مادرت... ماشين ها و كسايي كه توي خيابون دارن حرف ميزنن.

ند لب هاش رو روي هم فشرد و با چشم هاي تنگ به پيتر خيره شد: تو كه... مشروب نخوردي؟

پيتر با كلافگي آهي كشيد و به اطراف اتاق نگاه كرد. بعد چشمش به پايه فلزي صندلي ند افتاد و به سمتش رفت. روي زانو هاش خم شد و به پايه اشاره كرد: اينو ميبيني...؟ فكر كنم... بتونم با دستم خم يا لهش كنم.

ند كمي نگران به نظر مي اومد اما انگار در عين حال مشتاق بود تا ببينه پيتر واقعا ميتونه اين كار رو انجام بده يا نه: اينطوري به خودت آسيب ميزني پيتر.

پيتر بدون توجه به اون پسر، دستش رو به سمت صندلي برد و انگشت هاش رو دور پايه اش قفل كرد. حالا كه ميخواست به اراده خودش اين كار رو بكنه كمي گيج شده بود. دفعه پيش، به صورت ناخودآگاه ميز توني رو خم كرده بود. نميخواست اين كار رو بكنه اما انگار، يه جورايي قدرتش از دستش در رفت. ولي الان فرق ميكرد. الان پيتر خودش ميخواست كه اين كار رو بكنه و نميدونست بايد دقيقا چيكار كنه. شايد هم فقط بايد قدرت كمي به پايه وارد ميكرد.

پس نفس عميقي كشيد و دستش رو به پايه فشرد و سعي كرد اون رو توي مشتش له كنه. و قبل از اينكه بدونه، فلز زير دستش شروع به جمع شدن كرد.

پيتر با هيجان و شوق، خنده ايي از بين لب هاش بيرون داد و به ند نگاه كرد. بعد انگشت هاش رو از روي پايه برداشت تا دوستش هم شاهد كاري كه كرده باشه. حالا روي پايه صندلي اون پسر جاي انگشت هاي پيتر افتاده بود.

ند با چشم هاي گرد به صندلي اش نگاه كرد: واو...!
بعد، بدون اينكه بتونه تعجب توي صدا و صورتش رو از بين ببره، به پيتر: تو... تو ابر قدرت داري!

پيتر با لبخند، روي زانو هاش صاف شد و سرش رو تكون داد: بهت كه گفتم...

صداي ند كمي بالا رفت و روي پاهاش پريد: خداي من... خداي من پيتر تو يه ابر قهرماني!

پيتر اخم ريزي كرد و به سمت ند رفت تا آرومش كنه: چي؟! نه... ند من يه ابر قهرمان نيستم... و لطفا ساكت!

ند با ذوق خنديد و دست هاش رو توي هوا تكون داد: اين... اين خيلي باحاله! بايد به همه بگيم!

چشم هاي پيتر از نگراني گرد شد و تند تند سرش رو تكون داد: نه! ما به كسي چيزي نميگيم ند... بهت گفتم كه قرار نيست به كسي بگيم!

ند كمي نا اميد شد: به هيچكس؟حتي به آقاي استارك؟

-مخصوصا توني!

ند ناله كوتاهي كرد و كمي از حالت هيجان زده در اومد: اما براي چي...؟

پيتر دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما به جاش، فقط نفس كوتاهي بيرون داد و دست هاش رو به دو طرف باز كرد.

سرش رو تكون داد و جواب داد: چون... من هنوز خودمم نميدونم چه اتفاقي داره مي افته و گفتنش به توني... فقط باعث ميشه... همه چيز بهم ريخته تر بشه.

-چرا؟!

پيتر به سمت صندلي ند رفت و با دست هاش بهش تكيه داد: تو كه ميشناسي اش... اون فقط بعضي وقت ها... زيادي يه چيزي رو بزرگ ميكنه.

صورت ند، دوباره حالت هيجاني گرفت: ولي اين بزرگه!

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: ميدونم! و براي همينه كه توني نبايد چيزي بفهمه... حدااقل... تا وقتي كه خودم بفهمم بايد چيكار كنم...
مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
-و تو...! تو هم حق نداري به كسي چيزي بگي باشه...؟

ند دهنش رو باز كرد تا اعتراض كنه اما ميدونست كه پيتر درست ميگه. پس فقط سرش رو تكون داد و باشه كوچيكي گفت.

بعد، طوري كه چيزي به ذهنش اومده باشه پرسيد: ديگه چه كارايي ميتوني انجام بدي؟

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد: مطمئن نيستم...

ند با اشتياق پرسيد: ميتوني از دهنت تار بيرون بدي؟

پيتر با حالت انزجار قيافه اش رو توي هم كرد: چي؟! نه. اين خيلي چندشه ند!

-خب... نكنه از پشتت بيرون...

صداي باربارا، از بيرون باعث شد حرف ند قطع بشه: پسرا...؟ ناهار!

پيتر به سمت در رفت و قفلش رو باز كرد: چطوره بعد از غذا درباره اش حرف بزنيم؟

ند، بدون توجه به پيتر در حالي كه داشت از اتاق بيرون ميرفت جواب داد: يعني... اين ديوونگيه... اين محشره پسر...!

پيتر هم دنبال ند از اتاق بيرون رفت و نفسش رو با كلافگي بيرون داد. اما ناخودآگاه لبخندي روي لبش اومد و با خودش فكر كرد: "آره... اين واقعا محشره"

***

پيتر و ند، بعد از يه روز طولاني بالاخره تونستن از خونه بيرون بيان و برن سراغ يه ساختمون خرابه، نزديك آپارتمان ند تا بتونن راحت تر درباره اتفاقي كه براي پيتر افتاده حرف بزنن.

آفتاب كم كم داشت غروب ميكرد و آسمون به رنگ آبي يكدستي در اومده بود. و نسيم سرد اكتبر باعث ميشد هر دو پسر كمي بيشتر توي سوييشرت هاشون فرو برن.

اونها وارد ساختمون شدن و بعد از رد شدن از چند تا سنگ بتني بزرگ، تونستن به وسط طبقه همكف برسن. اونجا رو، چراغ زرد رنگي كه از سقف آويزون شده بود، روشن كرده بود و باعث ميشد اطرافشون كمي واضح تر باشه.

روي يكي از ديوار هاي اون طبقه بزرگ، چند تا گرافيتي وجود داشت و انگار نقاشي هاي جديد، روي قديمي ها رو گرفته بودن. رد بعضي از رنگ ها، تا روي زمين كشيده شده بود و تركيب نه چندان زيبا و چركي رو تشكيل داده بود. يكي از پنجره هاي اونجا بدون اسكلت و نيمه خراب بود و نماي كوچه رو به نمايش ميذاشت. كمي اونطرف تر، چند تا وسايل بنايي به صورت نامرتبي روي زمين ريخته شده بود و ظاهرا كسايي كه اونجا گذاشته بودنشون اهميت خاصي به اينكه مرتب باشن نميدادن.

چيز زيادي به غير از خاك و سنگ هاي ريخته شده، توي اون طبقه وجود نداشت و بهترين مكان براي اين بود كه ند و پيتر بتونن قدرت هاي پيتر رو امتحان كنن و متوجه بشن اون پسر توانايي انجام چه كار هايي رو داره. پس به پيشنهاد ند اينجا اومدن تا توجه كسي رو به خودشون و اتفاقات عجيبي كه ممكنه بي افته جلب نكنن.

پيتر دست هاش رو توي جيب سوييشرت اش فرو كرد و به اطراف نگاهي انداخت: خب... برنامه چيه؟

ند شونه اش رو بالا انداخت و در حالي كه به آرومي قدم ميزد به دورش نگاه كرد: نميدونم... ميتوني مثل هالك با ضربه مشتت اون سنگ بتني رو نصف كني؟

پيتر سريع اخم كرد: چي...؟ معلومه كه نه...!
بعد مكثي كرد و به سنگي كه مد نظر ند بود نگاه كرد.
-يعني... فكر نكنم.

ند با هيجان به سنگ اشاره كرد: پس امتحانش كن!

پيتر همچنان اخم داشت: نه... نميخوام دستمو بشكنم مرد!

ند با لحن ناراحتي گفت: اما اگه امتحانش نكني هيچوقت نميتوني بفهمي.

-همين چند ساعت پيش نگران بودي كه با دست زدن به پايه صندلي ات به خودم آسيب بزنم.

ند سرش رو تكون داد: درسته... ولي اون موقع مطمئن بودم ديوونه شدي.

پيتر نفسش رو با صدا و به آرومي از دهنش بيرون داد و به اطراف نگاه كرد. بعد با دستش به ديوار جلوشون اشاره كرد و گفت: چطوره به اون مشت بزنم؟

ند هم به ديوار نگاه كرد و سرش رو تكون داد: خوبه.

پيتر دست ديگه اش رو هم از جيب سوييشرت اش بيرون آورد و به سمت ديوار رفت.

دوباره، نفسي با قدرت از بيني اش بيرون داد و چند بار به آرومي روي پاهاش پرش هاي كوچيكي انجام داد. دست هاش رو مثل بوكسور ها مشت كرد و كنار بدنش خم كرد: خيله خب... فقط يه مشت كوچيك...

بعد با انگشت دستي به بيني اش كشيد و اخم ريزي كرد. گردنش رو كمي چرخوند و به حريف سر سخت رو به رو اش يعني ديوار ساختمون خيره شد.

-چرا وايسادي...؟

پيتر سرش رو تكون داد: الان... الان...

مرد اين ترسناك بود! پيتر نميخواست استخون هاش بشكنن. اصلا از كجا معلوم كه ميتونست اين كار رو بكنه؟ شايد قدرتش در حدي بود كه فقط ميتونست چند نوع فلز رو خم كنه يا صداي بقيه رو از دور بشنوه. نه اينكه يه بتن چند تُني رو با دستش نصف كنه يا بتونه به ديوار مشت بزنه و انگشت هاش رو نشكنه.

اما... همونطور كه ند گفت، اگه امتحان نميكرد هيچوقت نميفهميد، درسته؟ ولي براي شروع، چطور بود همه قدرتش رو استفاده نكنه؟ فقط يه مشت كوتاه و آروم براي اينكه ميديد تو چه وضعيه و تا چه حد ميتونه قدرت ديوار رو تحمل كنه. فقط يه ضربه كوچيك براي آزمايش كردن خودش.

-پيتر؟

وقتي ند صداش كرد، اون پسر بالاخره تصميم گرفت دست به كار بشه و مشتش رو حواله ديوار جلوش بكنه. دستش رو جلو برد و استخون هاي دستش رو به ديوار كوبيد.

پيتر، همونطور كه بهش فكر كرده بود، از تمام قدرتش استفاده نكرد اما انگار همون قدر كافي بود تا بتونه بفهمه بتن زير دستش خورد شده. اول فكر كرد كه داره شكستن استخون هاي دستش رو احساس ميكنه اما وقتي دردي احساس نكرد و ريختن سنگ هاي دور مشتش رو، روي زمين ديد فهميد كه ديوار خراب شده.

با تعجب خودش رو چند قدمي عقب كشيد و به مشتش كه داشت كم كم بازش ميكرد خيره شد: واو...

ند هم با قدم هاي آروم كنارش ايستاد و با چشم هاي گرد به فرو رفتگي توي ديوار نگاه كرد: رفيق... تو الان ديوار رو سوراخ كردي!

پيتر به آرومي سرش رو تكون داد و هنوز هم نميتونست صورت متعجب اش رو به حالت عادي برگردونه: فكر كنم اين كارو كردم...!

ند به سمت پيتر برگشت و با صداي پر هيجاني گفت: محكم تر بزن! ميتوني سوراخش كني؟

پيتر هم به ند نگاه كرد و خنده ايي كوتاه از دهنش بيرون داد: ن... نميدونم...

-امتحان كن رفيق!

پيتر دوباره به ديوار نزديك شد و دستش رو مشت كرد. مثل قبل، كمي خودش رو آماده كرد و بعد قدرت بيشتري رو به كار گرفت. اون كمي مضطرب بود و هنوز مطمئن نبود كه بتونه يه ديوار رو كاملا سوراخ كنه اما از اونجايي كه اعتماد به نفس اش كمي بالا رفته بود، اين بار جرئت بيشتري به خرج داد.

اون پسر بيشترين تواني رو كه ميتونست به كار گذاشت و در حالي كه با استرس چشم ها و لب هاش رو، روي هم فشرده بود به ديوار ضربه زد.

صداي خورد شدن سنگ ها و ريختنشون روي زمين، باعث شد يكي از چشم هاش رو باز كنه.

ند با چشم هاي گرد تر از قبل، به دست پيتر كه تا مچ توي ديوار فرو رفته بود خيره شد: رفيق...

اين براي هر دو تاشون غير قابل باور بود. انگار كه ديوار جلوشون يه تيكه كيكه يا از مقوا درست شده. پيتر بدون اينكه قطره ايي عرق بريزه، تونسته بود اون سازه سنگين و محكم رو سوراخ كنه.

پيتر دستش رو از ديوار بيرون آورد و اين باعث شد سنگ ريزه هاي بيشتري بيرون بريزن. به دستش نگاهي انداخت و با احتياط لمسش كرد تا مطمئن بشه استخوني نشكسته. اين طور نبود.

پيتر با ناباوري خنديد و مشت اش رو به ند نشون داد: ببين... حتي يه خراش هم نيوفتاده!

ند هم كه به اندازه پيتر شوكه بود، به دست دوستش نگاه كرد و تك خنده ايي از دهنش بيرون داد و با صداي آروم، اما هيجان زده ايي گفت: اين... رسما... خفن ترين... چيزي بود كه ديدم!

پيتر هم خنديد و سرش رو تند تند به علامت مثبت تكون داد.

ند به اطراف نگاهي انداخت و دوباره به سنگ بزرگي كه اونجا افتاده بود اشاره كرد: اون رو امتحان كن!

پيتر با دو دلي به سنگ نگاهي انداخت و چشم هاش رو تنگ كرد: مطمئن نيستم ند... اين يكي زيادي محكم به نظر مياد... اين ساختمون قديميه و ديوار ها مثل قبل سخت نيستن. شايد براي همين تونستم خرابش كنم.

ند زير لب نوچي كرد و با نااميدي سرش رو تكون داد: آره... فكر كنم.

فكري به ذهن پيتر اومد و به سمت سنگ رفت: چطوره... ببينم ميتونم بلندش كنم يا نه؟

اشتياق دوباره به صورت ند برگشت: آره! آره اينو امتحان كن!

پيتر به سنگ نزديك شد و توي يك قدمي اش ايستاد. بعد زانو هاش رو كمي خم كرد و هر دو دستش رو زير لبه سنگ انداخت.

-وايسا وايسا... اگه بتوني اين كار رو انجام بدي، بايد يه جا ثبت اش كني.

پيتر سرش رو به طرف ند برگردوند تا ازش بپرسه منظورش چيه. اما وقتي ديد اون پسر دستش رو توي جيب اش كرده و داره موبايل اش رو بيرون مياره، چيزي نگفت. اون هم يه جورايي دوست داشت اگه اتفاقي مي افتاد و واقعا ميتونست اون سنگ رو بلند كنه، فيلمش رو داشته باشه.

پس منتظر شد تا وقتي كه ند، گوشي رو جلوي صورتش گرفت.

پيتر سرش رو تكوني داد: آماده ايي؟

ند انگشت شست اش رو بالا گرفت و اون هم سرش رو به علامت مثبت تكون داد: آماده ام.

پيتر دوباره به سنگ نگاه كرد و نفسش رو با قدرت از بيني اش بيرون داد و زير لب گفت: خيله خب... برو كه رفتيم...

بعد، با تمام قدرت سعي كرد سنگ رو تكون بده. چند لحظه اول، اتفاقي نيوفتاد و پيتر به سرعت احساس كرد كه مثل يه احمق شده. اما فهميد كه سنگ داره زير دست هاش تكون ميخوره و قبل از اينكه بفهمه چي شده، قسمت زيادي از سنگِ بتني با قدرت، بالا رفت و فقط قسمت كوچيكي اش روي زمين مونده بود. بعد، وقتي پيتر رها اش كرد، چند متر اونطرف تر با صداي بلندي فرود اومد.

اين حركت، باعث دو تا اتفاق شد: سنگ به دو تيكه مساوي تقسيم شد و پيتر به عقب پرت شد و روي پشتش افتاد.

پيتر با چشم هاي گرد و دهن باز، به سنگي كه جلوش بود خيره شد. صدايي نا واضح از روي تعجب، از گلوش بيرون داد و هر دو دستش رو با فاصله كمي از سرش بالا گرفت.

پيتر با صداي نازك اما بلند گفت: ديدي چيكار كردم؟!
اون هنوز هم نميتونست چشمش رو از كاري كه كرده بگيره.

ند در حالي كه هنوز داشت فيلم ميگرفت، به سمت پيتر دويد: اين توي يوتيوب ميتركونه!

روي صورت پيتر بلافاصله اخمي شكل گرفت و به دوربين نگاه كرد: چي؟! ند... ظهر درباره اش حرف زديم...

ند سرش رو تكون داد و وقتي فيلمبرداري رو قطع كرد، گوشي رو پايين گرفت: درسته... متاسفم.

بعد دستش رو به سمت پيتر دراز كرد تا بهش كمك كنه بلند بشه.

پيتر با كمك اون پسر از جاش بلند شد و تا جايي كه ميتونست ببينه، خاك لباس هاش رو با دست تكوند.

هر دو پسر دوباره به بتن روي زمين نگاه كردن و ند با حالت متاثري گفت: پيتر... تو اگه ميتوني چيز به اين سنگيني رو روي هوا پرت كني... قطعا ميتوني با ضربه مشت ات نصفش كني.

پيتر هم لبخند بزرگي زد و سرش رو تكون داد: فكر كنم بتونم مرد...

ند به سمت دوستش برگشت: خب... بيا ببينيم ديگه چيكار ميتوني بكني...؟ هنوز امتحان نكردي كه ميتوني از خودت تار بيرون بدي يا نه.

پيتر هم به اون پسر نگاه كرد: ند... من فقط از يه عنكبوت نيش خوردم، بهش تبديل نشدم!

-عنكبوت ها نميتونن يه سنگ ده برابر وزن خودشون رو بلند كنن ولي تو تونستي!
ند به سنگ اشاره كرد.

پيتر آهي كشيد و اون هم به سمتي كه ند نشون ميداد نگاه كرد: خب... اين درسته...

ند لبخند زد: پس انجامش بده... شايد بتوني از دهنت تار بيرون بدي و بتوني باهاش تاب بخوري!

پيتر كمي اخم كرد و تونست تصوير خودش رو در حال تاب خوردن از تاري كه از دهنش بيرون اومده تصور كنه. اصلا جالب نبود! با اين فكر كه ممكن بود اين اتفاق بي افته، دوباره از چيزي كه سرش اومده بود ترسيد و براي لحظه ايي دلش ميخواست برگرده به گذشته و با گروه دوست هاش از اتاق عنكبوت ها بيرون بره.

پيتر چنگي توي موهاش زد: پس... فقط... تف كنم؟

ند سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و چيزي نگفت.

قيافه پيتر از قبل هم مضطرب تر شد اما قبول كرد: باشه...

بعد آب دهنش رو جمع كرد و از بيني نفس عميقي كشيد. نميتونست درد داشته باشه مگه نه...؟ اين قدرت حالا انگار جزوي از خودش بود، پس تار بيرون اومدن از دهنش يه جورايي عادي ميشد. شايد حتي بدون درد؟!

پيتر سعي كرد با اين افكار خودش رو آروم كنه اما تاثير چنداني نداشت. پس تصميم گرفت فقط انجامش بده و بيشتر از اين بهش فكر نكنه.

اون پسر آب دهنش رو به بيرون پرت كرد اما تنها اتفاقي كه افتاد، اين بود كه مايع روي زمين افتاد.

قيافه نگران پيتر سريع حالت راحت تري به خودش گرفت و سرش رو عقب برد و به هوا نگاه كرد: آه... ند! باورم نميشه داشتم قبول ميكردم كه از خودم تار ميدم بيرون!

ند شونه اش رو بالا انداخت: ارزش امتحان كردن رو داشت...
صبر كرد و بعد از چند ثانيه ادامه داد:
-پس... اين، تئوري اينكه ميتوني روي ديوار راه بري هم رد ميكنه.

پيتر لب هاش رو بهم فشرد و سرش رو تكون داد: حدس ميزنم...

سنگ كوچيكي كه جلوي پاش بود رو با كفشش پرت كرد طرف ديگه ايي و دست هاش رو توي جيب شلوارش فرو كرد.

بعد، ياد ديروز افتاد. وقتي كه توي اتاق ند بودن و داشتن لگو شون رو درست ميكردن. ديشب يكي از تيكه هاي سازه شون به دستش چسبيد و هيچكدوم از دو پسر نميتونستن جداش كنن. ممكن بود دليلش هر چيزي غير از نيش اون عنكبوت باشه اما حدااقل قانع كننده ترينش همين بود. شايد پيتر نميتونست از خودش تار بيرون بده اما امكانش بود كه بتونه به ديوار بچسبه... يا روش راه بره.

پس با لبخند نگاهي به ند انداخت و بعد به سمت يكي از ديوار هاي ساختمون كه چند متري باهاش فاصله داشت رفت.

ند هم دنبالش رفت: به چي فكر ميكني؟

پيتر جلوي ديوار ايستاد و از بالا تا پايين بهش نگاهي انداخت: فقط... ميخوام تئوري كه گفتي رو امتحان كنم.

بعد كف دست هاش رو، تماماً روي ديوار گذاشت و اميدوار بود همونطوري بهش چسبيده بمونن. بعد از چند ثانيه، سعي كرد دستش رو از ديوار جدا كنه و با كمال تعجب ديد كه ميتونه. كف دستش و بند هاي انگشت هاش به آرومي و بدون هيچ دردسري از ديوار جدا شدن.

پيتر با نااميدي آهي كشيد و رو به ند نگاه كرد: نه... فكر كنم اين هم...
اما وقتي احساس كرد نوك همه انگشت هاش از ديوار جدا نميشن، مكثي كرد و به سمت دست هاش برگشت. تمام قسمت دستش از ديوار جدا شده بودن به جز سر انگشت هاش. اونها كاملا به ديوار متصل بودن.

هر دو پسر با حيرت زمزمه كردن: امكان نداره...!

ند به شونه پيتر زد: ميتوني از ديوار بالا بري؟

پيتر جواب داد: نميدونم... منظورم اينه كه... شايد كفش هام جلوي راه رفتنم رو بگيرن.

ند جوابي نداد و منتظر شد تا ببينه پيتر چيكار ميكنه. در واقع، خود پيتر هم نميدونست قدم بعدي اش چيه اما واقعا ميخواست كه از ديوار بالا بره.

پس دست هاش رو از ديوار جدا كرد و هر دو رو به ترتيب دوباره بهش چسبوند. اين حس عجيب بود. پيتر هيچ تمريني براي اينكه ياد بگيره چطوري بايد از اين چسبندگي استفاده كنه نداشت اما در هر حال، داشت بدون فكر كردن و به حالتي كاملا غريزي انجامش ميداد. انگار كه اصلا با تمام اين قدرت ها به دنيا اومده باشه.

اون پسر تا جايي كه ميشد دست هاش رو بالا برد و بعد از اون، براي اينكه بتونه از ديوار بالا بره بايد از پاهاش كمك ميگرفت. پس كفش هاش رو به ديوار زد اما اونها نچسبيدن. نفسش رو از بيني بيرون داد و كفشش رو با كمك پاي ديگه اش در آورد. بعد هم لنگه ديگه رو در آورد. البته اون هنوز جوراب داشت اما اميدوار بود قدرت چسبندگي اش به قدري قوي باشه كه بتونه از اون پارچه نازك رد بشه.

و همينطور هم شد. پيتر تونست پاهاش رو به ديوار بچسبونه و چند قدمي بالا بره. بدنش و صورتش، فقط چند سانت با ديوار فاصله داشتن و اون پسر به ترتيب، پاها و دست هاي موافق اش رو با هم روي ديوار حركت ميداد. و اين كار اونقدر براش راحت بود كه حتي احساس نميكرد اولين بارشه.

با ابروهاي بالا رفته از هيجان، گردنش رو خم كرد و به جايي كه ند ايستاده بود نگاه كرد: اين محشره!

روي صورت ذوق زده ند هم از مال دوستش كمي نداشت، لبخند بزرگي شكل گرفت و به تاييد از دوستش سرش رو تكون داد.

پيتر همچنان كه لبخند داشت، دوباره به ديوار نگاه كرد و به بالا رفتن ادامه داد تا به سقف رسيد.

صداي ند اومد: شايد بتوني روي سقف هم راه بري!

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكوني داد. بعد اخم ريزي كرد و در حالي كه لبش رو گاز گرفته بود، سعي كرد تمركز كنه. حالا راه تقريباً درازي تا پايين داشت و اگه مي افتاد، بدنش خيلي خوشحال نميشد.

اما اون تونسته بود تا اينجا قوانين فيزيك رو زير پا بذاره، چي باعث ميشد نتونه بقيه راه رو هم ادامه بده؟

با اين فكر، دستش رو روي سقف چسبوند. بدنش رو كمي تكون داد. دست ديگه اش رو هم روي سطح بتني جا خوش كرد. و بعد از چند قدم، اون حالا كاملا روي سقف بود. برعكس! اون پسر گردنش رو خم كرد و به ند كه حالا اون رو هم برعكس ميديد لبخند بزرگي زد. اون پسر گوشي اش رو بالا گرفته بود و داشت از پيتر عكس ميگرفت.

پيتر سعي كرد تا جايي كه سقف و ارتفاع بلندش بهش اجازه ميدن، براي دوربين ژست بگيره. اما تنها كاري كه ميتونست بكنه لبخند زدن بود و اميدوار بود با فاصله ايي كه ند ازش داره توي دوربين معلوم بشه.

ند در حالي كه هنوز داشت عكس ميگرفت گفت: تو رسما ميتوني يه ابر قهرمان بشي رفيق!

پيتر خنديد و احساس كرد گردنش كمي خسته شده پس اون رو صاف كرد: اوه بيخيال... فقط يه روزه كه اون عنكبوت نيشم زده و تو داري ميگي قراره ابر قهرمان بشم؟

البته پيتر فقط داشت تظاهر ميكرد كه به اين حرف ند فكر نكرده. در واقع توي چند ساعت گذشته، تمام چيزي كه داشت بهش فكر ميكرد همين بود. اون دقيقا مثل خيلي از اعضاي اونجرز به يه سري ابر قدرت دست پيدا كرده بود و ميتونست ازشون استفاده كنه. نه براي خودش، بلكه براي كمك به ديگران... براي كمك به كسايي كه نميتونن از خودشون دفاع كنن و آسيب پذيرن. پيتر به لطف يه نيش كوچيك ديگه اينطوري نبود اما هنوز هم كسايي بودن كه به اندازه اون پسر خوش شانس نبودن.

يعني... بزرگترين آرزوي پيتر از وقتي كوچيك بوده همين بود، اين چيزي بود كه اون پسر ميخواست. ولي حالا كه اين قدرت ها رو داشت، به صورت عجيبي ترسيده بود. مثل موقعيت هايي كه براي مدت طولاني چيزي رو توي ذهنت خيال پردازي ميكني، باهاش زندگي ميكني طوري كه بخشي از وجودت ميشه اما وقتي در نهايت بهش ميرسي، نميدوني چيكار كني. چون هميشه مطمئن بودي اتفاق نمي افته ولي حالا تبديل به واقعيت شده.

و اگه پيتر ميخواست كاملا با خودش صادق باشه، با اينكه اون پسر هميشه منتظر همچين موقعيتي بوده، اين واقعيت كاملا غير منتظره بود. اما در عين حال، واقعا خوب بود. پيتر هيچوقت رو توي زندگي اش به ياد نمي آورد كه انقدر هيجان زده شده باشه و براي چيزي در اين حد شوق داشته باشه. پس حتي اگر هم ترسيده بود، از نوع خوبش بود.

ند ازش پرسيد: پس نميخواي يه ابر قهرمان بشي؟

پيتر سرش رو پايين گرفت و به اون پسر نگاه كرد: چرا... فكر كنم بيشتر از هر چيز ديگه ايي ميخوام.

ند دوباره مشغول عكس گرفتن شد: عاليه!

پيتر يه دستش رو از ديوار جدا كرد و هر دو انگشت اش رو بهم چسبوند و به سمت پيشوني اش برد تا به حالت سلام كردن در بياد. اما تعادل و تمركز اش رو از دست داد و دست و پاهاش از سقف ول شدن.

پيتر تا وقتي كه روي زمين افتاد فرياد كوتاهي كشيد و بعد، به خاطر ضربه ايي كه به كمرش خورد، چشم هاش رو روي هم فشرد و ناله كوتاهي، ناخودآگاه از دهنش بيرون اومد.

با افتادن پيتر روي زمين، كمي خاك بلند شد و توي حلق اون پسر رفت. پيتر دستش رو بالا آورد و در حالي كه داشت سرفه ميكرد، اون رو تكون داد تا گرد و خاك از جلوي صورتش كنار بره.

ند با نگراني به پيتر نزديك شد و كمي سمتش خم شد: خداي من... تو حالت خوبه؟

پيتر كه هنوز صورتش از درد توي هم جمع شده بود، سرش رو تكون داد: خوبم... خوبم... فقط فكر كنم به تمرين بيشتري نياز دارم.

بعد دست ند رو كه به سمتش دراز شده بود، براي دومين بار توي اون شب گرفت و بلند شد. روي پاهاش ايستاد كمرش رو به سمت بيرون خم كرد و دوباره ناله ايي كوتاه كرد. اما درد، به همون سرعتي كه اومده بود داشت از بين ميرفت.

پيتر به ند نگاه كرد: فكر كنم براي امروز بسه.

ند سرش رو تكون داد و با دوستش موافقت كرد: باشه... بهتره برگرديم خونه.

پيتر در حالي كه داشت موهاش رو با دست تكون ميداد، به سمت كفش هاش رفت و بعد از برداشتنشون از روي زمين، اونها رو پوشيد.

-بايد يه اسم خفن براي خودت داشته باشي.

پيتر در حالي كه داشت پشت كفشش رو جا مينداخت، به ند نگاه كرد: مشكل "پيتر پاركر" چيه؟

ند خنده كوتاهي به شوخي پيتر كرد و بعد گفت: مثلا... "عنكبوت محشر".

پيتر روي زانو هاش صاف شد و هر دو پسر به سمت خروجي ساختمون رفتن. پيتر سرش رو كج كرد و مشغول فكر كردن شد: هم... ولي... من كه عنكبوت نيستم... من آدمم.

ند سرش رو تكون داد و به سمت ديگه ايي نگاه كرد: درسته...
بعد دوباره گردنش رو به سمت پيتر چرخوند: آدم عنكبوتي؟

پيتر اخم كرد: نميدونم... يه كم عجيب به نظر مياد.

-خب... اين چطوره... پسر راديو اكتيوي...؟

پيتر لبخندي زد و سرش رو تكون داد: ميتونيم بيشتر درباره اش فكر كنيم... راستش... اسم الان خيلي مهم نيست.

ند تند تند سرش رو تكون داد: درسته! بايد درباره لباست فكر كنيم... و اينكه كجا قراره...

همون موقع صداي سه نفر از ته كوچه اومد. پيتر و ند هر دو دور زدن تا ببين كي اونجاست.

كوچه خيلي روشن نبود و فاصله دور اونها از سه تا آدم اجازه نميداد همه چيز رو كاملا واضح ببينن اما تا اونجايي ميشد تشخيص بدن، دو نفر از اونها، داشتن نفر سوم رو اذيت يا تهديد ميكردن.

"زود باش... گفتم زود باش رفيق!"

نفر سوم، در حالي كه داشت ميلرزيد تند تند سرش رو تكون داد: لطفا... ببين... هيچي توي كيفم نيست!

"پس گوشيتو بده! عجله كن من تمام شب رو وقت ندارم!"

ند و پيتر چند قدمي به اون سه مرد نزديك شدن و پشت يه سطل آشغال رفتن تا ديده نشن.

ند به پيتر نگاه كرد و با صداي آرومي گفت: اونها دارن ازش دزدي ميكنن...؟

پيتر در حالي كه اخم ريزي داشت و هنوز به منظره جلوش خيره بود، سرش رو تكوني داد و مثل ند با صداي آروم گفت: اينطوري به نظر مياد...

-خداي من... بهتره زنگ بزنم به پليس!

ند دستش رو توي جيبش فرو كرد و گوشي اش رو ازش بيرون آورد و قفل اش رو باز كرد.

صداي يكي از دزد ها باعث شد پيتر دوباره بهشون نگاه كنه: داري لفتش ميدي! چاقوي توي دستم رو ميبيني يا نه؟! ميدوني كه كاملا واقعيه عوضي!

مردي كه داشت تهديد ميشد، تقريبا به گريه افتاده بود و دست هاش به وضوح ميلرزيدن: لطفا... نميتونم... اوه خدا... نميتونم پيداش كنم...

پيتر دوباره به ند نگاه كرد و وقتي ديد اون پسر انگشتش رو داره به سمت دكمه سبز رنگ ميبره تا تماس رو با پليس برقرار كنه، نگه اش داشت: وايسا!

ند با تعجب به پيتر نگاه كرد: چي؟!

-چند دقيقه طول ميكشه تا پليس برسه... تا اون موقع اونها يا رفتن يا يه بلايي سر اون مرد آوردن!

ند اخم كرد: پيشنهاد ميدي چيكار كنيم؟ بپريم بيرون و جلوشون رو بگيريم؟

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و با جديت به ند نگاه كرد: تو نه... ولي من ميتونم!

وحشت توي صورت ند اومد: چي؟! پيتر ديوونه شدي؟ اونها دو تا آدم بزرگن كه يه چاقو و احتمالا تفنگ دارن! و تو فقط يه...

پيتر حرفش رو قطع كرد: يه نوجوون كه ميتونه با مشتش ديوار رو سوراخ كنه!

صداي فرياد عصباني از اون طرف كوچه اومد: بدش بهم!

پيتر و ند هر دو به سمت صدا برگشتن.پيتر ميتونست اين كار رو بكنه! ميتونست با هر دو تاشون بجنگه اون اين كار رو بلد بود. اون و توني چند وقت يه بار به اتاق تمرين ميرفتن و با هم كار ميكردن. پيتر ميدونست چطوري بايد از خودش دفاع و از دست ها پاهاش استفاده كنه.

شايد تا حالا اين كار رو توي واقعيت انجام نداده بود اما اين ميتونست فرصتش باشه. ميتونست شروع كارش باشه مگه نه؟ اين جا بود كه قدرت عنكبوتي اش به دردش ميخورد. وگرنه براي چي خوب بود؟ اين كه فقط بتونه از ديوار بالا بره و يه ساختمون خرابه رو بيشتر درب و داغون كنه؟ معلومه كه نه!

پيتر از حالت خميده در اومد و بدون توجه به زمزمه هاي ترسيده ند كه ازش ميخواست برگرده پشت سطل توجهي نكرد.

اون پسر قدمي به جلو برداشت و به اين فكر كرد كه چطوري حضور خودش رو اعلام كنه چون هيچكدوم از اون سه نفر هنوز متوجه پيتر نشده بودن.

پس با ترديد گلوش رو صاف كرد و بدون اينكه خودش بدونه چرا، هر دو دستش رو به كمرش زد. گردنش رو صاف كرد و سعي كرد ژستي به بدنش بده كه حدااقل مثل يه قهرمان يا يكي كه قلبش هزار بار در ثانيه نميزنه به نظر بياد.

دهنش رو باز كرد و سعي كرد صداي كلفتي داشته باشه: هي!

با اين صدا، هر سه نفر به سمت پيتر برگشتن. يكي از مرد ها كه موهاي بلوندي داشت، با اخم بزرگي به پيتر نگاه كرد و بعد به دوستش كه يه كت چرمي تنش بود.

دوباره به پيتر نگاه كرد و چاقوي براق توي دستش رو براي خودنمايي چرخوند: چي ميخواي بچه؟

پيتر هم اخم كرد: تنهاش بذاريد!

مرد بلوند، پوزخندي به دوستش زد و با چاقو اش به پيتر اشاره كرد: شنيدي چي گفت جاني...؟

بعد چند قدمي به پيتر نزديك شد: قبل از اينكه با چاقو ام آشنات كنم گورتو گم كن!

پيتر زير چشمي نگاهي انداخت و متوجه شد مردي كه مورد حمله اون دو نفر قرار گرفته بود، داره به آرومي به عقب ميره و از كوچه خارج ميشه.  پيتر با خودش فكر كرد حالا اون در امانه و اين خوبه.

بعد دوباره به مردي كه جلوش بود نگاه كرد: فكر نكنم بتونم.

دوست مرد بلوند صداش زد: هي اِد! از دستمون در رفت!

مرد به همكارش نگاهي انداخت و با عصبانيت و نااميدي غري زير لب زد. بعد دوباره به پيتر نگاه كرد و اين بار از قبل هم بيشتر عصباني بود: خيله خب... يه گوشي بهم بدهكاري بچه!

پيتر ناگهان احساس ترس كرد. نميدونست چرا و چطور اما يكدفعه فهميد كه راه فراري نداره. ند راست ميگفت. اين دنياي واقعي بود و اون دو نفر تقريباً دو برابر از پيتر بزرگتر بودن. و قطعا عصباني تر. پيتر براي لحظه ايي آرزو كرد كه كاش ميذاشت ند به پليس زنگ بزنه و بذاره همون ها به مسئله رسيدگي كنن.

پيتر قدمي به عقب رفت و آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد: آه... ببين... متاسفم رفيق...

اون مرد گردنش رو كج كرد و چاقو اش رو بالا تر گرفت: فكر نميكني يه كم براي عذرخواهي دير باشه؟

صداي مرد دوم، از پشت سرشون اومد: اوه بيخيال اِد... تو نميخواي به يه بچه چاقو بزني؟

اِد لبخند دندون نمايي زد: نه تا وقتي مثل يه پسر خوب گوشي و كيف پولشو بهم بده.

پيتر ميخواست اين كار رو بكنه. واقعا ميخواست. اما اون كيف پولي نداشت و گوشي اش رو توي خونه ند جا گذاشته بود.

پس فقط سرش رو تكون داد: من... هيچي ندارم.

مرد با عصبانيت اخمي كرد: حالا فقط داري دروغ ميگي.

بعد، چاقو اش رو به طرف پيتر برد اما قبل از اينكه بتونه حركت ديگه ايي بكنه، پيتر كاملا ناخودآگاه، با دستش مچ مرد رو گرفت و چرخوند.

اونقدر محكم كه صداي شكستن استخون هاي اِد بلند شد و پيتر تونست جا به جا شدنشون رو زير دستش احساس كنه. واقعا چندش آور بود!

مرد از روي درد فريادي كشيد و روي پاهاش خم شد.

پيتر با چشم هاي گرد بهش نگاه كرد و سريع مچ اِد رو رها كرد: متاسفم! نميخواستم انقدر محكم بگيرمش! متاسفم!

مرد ديگه يا همون جاني، به سمت اون دو نفر دويد تا ببينه چرا دوستش داره از درد به خودش ميپيچه. بعد وقتي مچ خم شده اِد رو ديد، با تعجب به پيتر نگاه كرد: چه غلطي كردي؟

صورت پيتر هنوز هم ناراحت بود: خيلي متاسفم!

جاني به سمت پيتر حمله ور شد اما قبل از اينكه اون مرد هم بتونه كاري بكنه، پيتر مشت محكمي به صورتش يا اگه ميخواست دقيق تر باشه، به بيني اش وارد كرد.

فرياد دردناك جاني هم كوچه رو پر كرد و باعث شد جيغ گربه ايي كه چند متر اونطرف تر، توي آرامش خوابيده بود در بياد.

پيتر با چشم هاي گرد هر دو دستش رو از تعجب جلوي دهنش گرفت.

مرد در حالي كه بيني خم شده و خون آلودش رو گرفته بود به پيتر نگاه كرد و ناله ايي سر داد: دماغ لعنتي ام رو شكوندي!

پيتر قدمي به عقب رفت و در دفاع از خودش گفت: تو اول بهم حمله كردي!

اِد، در حالي كه مچ شكسته اش رو گرفته بود به سمت دوستش رفت: بيا از اين خراب شده بريم!

جاني هم در حالي كه داشت سعي ميكرد خون زيادي رو كه روي صورت و دهنش ريخته پاك كنه، با قيافه ايي توي هم رفته، تصميم گرفت به حرف دوستش گوش بده. اون مطمئنا نميخواست دوباره از يه پسر بچه مشت بخوره.

هر دو مرد، در حالي كه داشتن تقريباً ميدويدن، به سمت خروجي كوچه رفتن.

پيتر با قيافه ايي ناراحت، اما با لبخندي بزرگ دستش رو به حالت خداحافظي براي اون دو نفر تكون داد: بابت و دماغ و مچتون متاسفم!

يكي از اون دو نفر داد زد: لعنت بهت!

-اين محشر بود!

پيتر با صداي ند خنده ايي كرد و به سمت دوستش برگشت: ميدوني... فكر كنم اين دفعه بيستم تو امروزه كه از اين جمله استفاده ميكني.

ند تقريباً بالا پريد و با صداي بلندي گفت: براي اينكه محشر بود!

پيتر هم خنده هيجان زده ايي كرد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: ديدي چطوري بهش مشت زدم؟ قسم ميخورم حتي از تمام قدرتم هم استفاده نكردم مرد.

صورت ند حتي از قبل هم هيجان زده تر شد: امكان نداره!

پيتر دوباره خنده ايي كرد: آره...! داره!

ند خواست چيزي بگه كه صداي گوشيش اومد. دستش رو بالا گرفت و به صفحه موبايلش نگاه كرد: اوه... مامانمه.

قبل از اينكه جواب بده به پيتر نگاه كرد: بهتره قبل از اينكه كَس ديگه ايي اينجا بياد برگرديم خونه.

پيتر باشه ايي گفت و در حالي كه داشتن از كوچه بيرون ميرفتن، ند گوشي اش رو جواب داد: هي مامان...

پيتر دور زد و نگاهي به ته كوچه كه حالا خالي بود كرد و دوباره به سمتي كه داشت راه ميرفت.

مرد... اون براي اين كار به دنيا اومده بود!

___________________

خب خب خب😁
اين پارت چطور بود؟ دوستش داشتيد؟ وت و كامنت يادتون نره كيوتا❤️

پ.ن: پارت بعد رو بعد از ٣٠ تا وت آپ ميكنم❤️

بوس به همتون

Continue Reading

You'll Also Like

21.6K 3.2K 45
دو دختر که باعث برگشت عشق قدیمی میشن توضیح خاصی ندارم بخونین ❤
60.3K 6.2K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
34.9K 3.4K 22
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
4.9K 708 38
{دستمو بالا آوردم و اشکامو پاک کردم ، با چشمای خیس تو چشماش نگاه کردم . تا چشمامو دید با لحنی که انگار ضعف کرده باشه گفت: اوووو مرلیننن چشمای بارونیش...