spider-man: home truth

By mewrySH

7.6K 1.6K 4.6K

(کتاب اول-تمام شده) -نميتوني اين كار رو با اون بچه بكني ريچ. توني،بدون اينكه سرش رو تكون بده و نگاهش رو از كف... More

spider-man: home truth
"chapter one"
"chapter three"
"Chapter Four"
"chapter five"
آپديت نيست! (لطفا بخونيد)
"chapter six"
"chapter seven"
"chapter eight"
"chapter nine"
"chapter ten"
"chapter eleven"
"chapter twelve"
"Chapter Thirteen"
"Chapter fourteen"
❌حتما بخونید❌
سلام❗️
"Chapter fifteen"
"Chapter sixteen"
"Chapter seventeen"
"Chapter eighteen"
"Chapter nineteen"
"Chapter twenty"

"chapter two"

556 119 339
By mewrySH

هاييي گايز:)
من اومدم با پارت دوم از داستان:)
دفعه قبل يادم رفت اما الان ميخوام از imyourrangerand13 و mely__m تشكر بكنم كه اگه نبودن اين داستان نوشته نميشد و كليييي توي اين راه كمكم كردن😭❤️
مرسي گايز🥺❤️

حرف ديگه ايي ندارم...فقط اينكه پارت سخت و طولاني بود و لطفا كامنت گذاشتن و وت دادن رو فراموش نكنيد:)❤️

اميدوارم دوست داشته باشيد اين چپتر رو❤️

_______________

پيتر در حالي كه داشت كتاب هاش رو از كمد آهني مدرسه برميداشت،با خودش فكر ميكرد كه چطور ميتونه دوباره از زير لگو درست كردن امروز هم در بره و با ند برن دنبال آقاي كوبوِل. چون ميدونست ند قطعا قبول نميكنه كه دو روز پشت سر هم اين كار رو بكنن و از طرفي،خود پيتر هم واقعا دوست داشت بعد از يه هفته،يه سري به لگو هاي نصفه اشون بزنن. چون هنوز تيكه هاي زيادي بود كه جايي براشون پيدا نكرده بودن و بايد يه مدت ديگه روش وقت ميذاشتن.

شايد ميتونست امروز رو،هم به خودش،و هم به ند مرخصي كوچيكي بده تا يه كم استراحت كنن.حتي ميتونستن قبل از اينكه برن خونه ند،از شيريني فروشي مورد علاقه شون چند تا دونات بگيرن و توي راه بخورن. اين يه جورايي نقشه خوبي براي يه بعد از ظهر آروم به نظر ميومد. در هر صورت،آقاي كوبوِل هنوز تو مدرسه بود و جايي نميرفت.

شايد...پيتر ميتونست امروز رو بيخيال تمام قضيه جاسوس و سازمان مخفي بشه.نميخواست قبول كنه اما احساس ميكرد به يه استراحت كوچيك نياز داره. حتي ممكن بود اين استراحت بتونه باعث بشه مغزش بهتر كار كنه و ايده جديدي براي رسيدن به آقاي كوبوِل پيدا كنه. پيتر با خودش فكر كرد اين ايده خوبي به نظر مياد و كاملا مطمئن بود ند هم بدون شك باهاش موافقت ميكنه.

با اين اوصاف،فكر كرد كه ميتونست امروز روي ام جي تمركز كنه. بيشتر به اين فكر كنه كه چطور ازش درخواست كنه با هم برن سر قرار و اينكه بگه ازش خوشش مياد.اون حتي فكر كرده بود كه چطور اين كار رو بكنه. پيتر ميخواست ام جي رو به مهموني سالگرد ازدواج توني و پپر دعوت كنه،وقتي يه كم از مهموني گذشت،با هم برن روي سقف  تا تنها باشن و بعد پيتر به اون دختر بگه كه ازش خوشش مياد. تصويري كه توي ذهنش بود، با نور هاي ملايم روي پشت بوم،نسيم خنكي كه از سمت آب ميومد و ستاره ها،خيلي رمانتيك به نظر ميرسيد.

البته همه چيز هميشه توي فكر آدم بي نقص به نظر مياد تا وقتي كه اجراش كنه.چون الان چند هفته ايي ميشد كه ميخواست ام جي رو به مهموني دعوت كنه اما به خاطر درس ها و پروژه هاي زياد،و تعقيب كردنِ بي نتيجه مردم،نتونسته بود هنوز اين كار رو بكنه. شايد هم اون فقط يه ترسو بود و جرئت اين رو نداشت كه ازش درخواست بكنه.

براي پيتر عجيب بود،كه چطور ميتونه بدون فكر كردن،براي پيدا كردن يه ماجراي خوب،به ترسناك ترين محله هاي شهر بره اما نميتونست پنج دقيقه با دختري كه ازش خوشش مياد حرف بزنه و دست هاش عرق نكنن. شايد اون پسر واقعا يه ابر قهرمان بود و يكي از نيروهاش هم همين بود!

-نه جو...متوجه نيستي...تقصير من چيه كه ماشين لعنتي ام خراب شده بود؟!
صداي آقاي كوبوِل،باعث شد پيتر سرش رو به طرفش برگردونه.

اون مرد،با يه دست كيف قهوه ايي رنگش رو گرفته بود و با دست ديگه،در حالي كه داشت قدم هاي بلند و محكمي برميداشت،با تلفنش حرف ميزد. اخم ريزي روي صورتش شكل گرفته بود و كمي كلافه به نظر ميومد.

-خب...شايد اگه يه كم بيشتر بهم پول ميدادي ميتونستم ببرمش تعميرگاه!
اون مرد با عصبانيت گفت.

پيتر در قفسه اش رو بست و قدمي به سمت مرد برداشت تا بتونه صداش رو بهتر بشنوه.

-پينِس پاركر!
صداي فلش تامپسون،پسري كه بدش نميومد هر از چند گاهي به پيتر تيكه بندازه و اذيتش كنه از پشت سرش اومد.

آقاي كوبوِل، از صداي بلند اون پسر برگشت تا متوجه بشه كي بود كه داد زده.نگاهي به پيتر و فلش انداخت و ظاهرا كلمه ايي كه فلش با داد ازش استفاده كرده بود،اونقدر مهم نبود كه بخواد به خاطرش تلفنش رو قطع كنه و به اون پسر تشر بزنه. اون مرد فقط با كلافگي سرش رو تكون داد و وقتي دوباره مشغول راه رفتن توي مسير خودش شد،به حرف زدن با تلفنش ادامه داد.

پيتر هم به سمت فلش برگشت:الان نه فلش.بذارش براي يه وقت ديگه.
گفت و بدون اينكه منتظر حرفي از اون پسر باشه دوباره به راهش ادامه داد.

اما به نظر ميومد فلش امروز،توي حس و حال خوبي براي اذيت كردن پيتره.چون سرعتش رو زياد كرد تا به پيتر برسه و كتاب هاي توي دستش رو زمين بندازه. وقتي اين كار رو كرد،دستش رو توي موهاي پيتر فرو كرد و تا اونجايي كه ميتونست اونها رو بهم ريخت.

پيتر با كلافگي اخم كرد و سرش رو از زير دست اون پسر كشيد:بس كن فلش!

فلش بدون توجه به پيتر،دستش رو دراز كرد و عينك جديد پسر رو از روي چشم هاش برداشت:اوه...دوباره با سر رفتي تو زمين و عينك عوض كردي؟ فكر كردم براي اينكه نخوري زمين ازشون استفاده ميكني؟!
گفت و عينك پيتر رو روي چشم خودش گذاشت. بعد با كلافگي اخم كرد و به اطراف نگاه كرد.
-مرد...چطوري با اين ميبيني...؟ احساس ميكنم كور شدم.

پيتر دستش رو دراز كرد تا عينك رو از صورت فلش برداره اما اون پسر عقب كشيد.

-شايد به خاطر اينه كه تو ميتوني بدون عينك هم درست ببيني؟
پيتر با طعنه گفت.

فلش سرش رو تكون داد:درسته درسته...حواسم نبود كه كور نيستم...
بعد،عينك رو به جاي دسته،از شيشه اش گرفت و دستش رو به سمت پيتر دراز كرد:بگيرش پينِس...تو بيشتر از من بهش نياز داري.

پيتر چشم هاش رو چرخوند و عينك رو از دسته اش پس گرفت.فلش پشتش رو به اون پسر كرد و در حالي كه داشت با اعتماد به نفس سمت كلاس قدم برميداشت،انگشت هاش رو به علامت صلح در آورد:بعداً ميبينمت بازنده.

-آره...ممنون كه كتاب هامو انداختي!
پيتر در حالي كه داشت عينكش رو تميز ميكرد،با صداي بلندي گفت.

-خواهش ميكنم!
فلش جواب داد.

پيتر آه كوتاهي كشيد و بعد از برگردوندن عينك روي صورتش،خم شد تا كتاب هاش رو برداره.

چيزي كه پيتر درباره فلش ميدونست،اين بود كه اون پسر واقعا آدم بدي نبود. البته كه خيلي خوشش ميومد از اينكه پيتر رو دست بندازه و خيلي وقت ها با تيكه انداختن هاش بهش توهين كنه. اما خوشبختانه اينها چيزايي نبودن كه پيتر رو اذيت بكنن. حتي اگه اون پسر،يه چيزي هم از توني توي اين چند سال ياد گرفته باشه، اين بود كه "قلدر هاي زندگي ات رو بغل كن،چون اونا ازش متنفرن."

شايد اگه دو سال پيش از پيتر ميپرسيدي كه اين جمله رو قبول داره يا نه،اون ميخنديد و ميگفت حتي مطمئن نيست معني اش چي ميشه. اما وقتي كه سر و كله فلش توي مدرسه پيدا شد،كاملا منظور توني رو فهميد. هر چقدر بيشتر با اينطور آدم ها در بيوفتي و اجازه بدي روي نقطه ضعفت دست بذارن،اونها هم بيشتر اذيتت ميكنن.پس...پيتر ميتونست صادقانه بگه كه شوخي هاي كوچيك فلش حتي يه ذره هم اذيتش نميكردن.

به غير از اين،پيتر دبيرستانش رو دوست داشت و واقعا داشت ازش لذت ميبرد. پيارسال،وقتي كه پيتر قرار بود راهنمايي اش رو تموم كنه،توني ميخواست اون رو به دبيرستان خصوصي علمي نيويورك كه توي "استَتِن آيلند" بود بفرسته اما پيتر قبول نكرد. چون راهش از دوستاش و مدرسه اش،از چيزي كه همين حالا هم بود،دور تر ميشد و شايد فقط آخر هفته ها ميتونست ند و ام جي رو ببينه.

و به علاوه،مدرسه هاي خصوصي جاي يه سري بچه بود كه پيتر هيچ جوره نميتونست باهاشون ارتباط برقرار كنه. اون به محله هاي كويينز و برانكس عادت كرده بود و نميخواست تو يه مدرسه شبانه روزي، كه نزديك يك ساعت با خونه اش فاصله داره زندگي كنه.

توني اصرار داشت كه پيتر رو به يه مدرسه خوب بفرسته اما پپر به اون مرد گفت كه پيتر به اندازه كافي بزرگ شده كه خودش بتونه تصميم بگيره كجا درس بخونه. و به خاطر همين،توني قبول كرد كه پيتر توي مدرسه خودش بمونه و دوران دبيرستان رو هم همونجا تموم كنه.

دستي از رو به روي اون پسر،با يكي از كتاب هاش به سمتش اومد.پيتر سرش رو بالا گرفت تا ببينه كيه كه داره كتاب رو بهش ميده.

وقتي شخص رو به رو اش رو ديد،لبخند كوچيك و خجالتي زد:هي ام جي...

ام جي با موهاي فرفري كه كمي ازش روي صورتش ريخته بود و بقيه اش رو به طور نه چندان مرتب و سفتي پشت سرش بسته بود،به پيتر لبخند زد. اون دختر تيشرت آستين بلندِ چسبون و مشكي پوشيده بود كه با شلوار جين قهوه ايي سوخته و بوت هاي سنگين و بزرگش كاملا همخوني داشت. اون هم مثل پيتر كوله اش رو روي دوشش انداخته بود و دو تا كتاب هم توي بغلش گرفته بود.

-هي پيتر...فلش دوباره ميخواست بامزه بازي در بياره؟
ام جي پرسيد و از روي زانو هاش بلند شد.

پيتر هم از جاش بلند شد و بعد از صاف كردن همه كتاب هاش،توي بغلش،عينكش رو روي صورتش جا به جا كرد:ميشناسي اش كه...نميتونه روزش رو بدون ديدن من شروع كنه.
پيتر با خجالت شوخي كوچيكي كرد.

ام جي يكي از لبخند هاي هميشگي و گرمش رو تحويل پيتر داد و بعد هر دو با هم به سمت كلاسشون شروع به قدم زدن كردن.

-صورتت چي شده؟
ام جي پرسيد.

پيتر،با اينكه نميتونست پيشوني اش رو ببينه،در هر صورت براي لحظه كوتاهي به بالا نگاه كرد و دستي به خراش روي پوست اش كشيد:توني و يكي از آزمايش هاي عجيبش.

-از عينك جديدت خوشم مياد...
ام جي به پيتر نگاه كرد و لبخند كوچيكي زد.

پيتر ناخودآگاه،عينكش رو روي صورتش صاف كرد و اون هم لبخند زد:ممنون.

-اميدوارم اين يكي رو به سرعت بقيه نشكوني.
ام جي گفت و دوباره به رو به رو شون نگاه كرد.

پيتر خنده كوتاهي كرد و اون هم به مسيرش نگاه كرد. صداي زنگ بلند مدرسه نشون داد كه كلاس ها شروع شدن. پيتر ميدونست كه امروز، همه كلاس هاي قبل از زمان ناهار ام جي با مال پيتر فرق دارن پس اينجا بايد از هم جدا ميشدن. اون دو نفر،كنار كلاس ام جي ايستادن و هيچكدوم نميدونستن چي بگن. سكوت معذب كننده ايي بين دختر و پسر شكل گرفته بود و داشتن به بقيه بچه هايي كه وارد كلاس ميشدن نگاه ميكردن.

پيتر به ام جي نگاهي انداخت و سعي كرد اين سكوت رو بشكنه:اين...اين يه تيشرت جديده؟
گفت و به لباس اون دختر اشاره كرد.

ام جي لبه لباسش رو گرفت و بهش نگاهي انداخت:اوه نه...فكر كنم چند باري توي مدرسه پوشيده بودمش.

ضربان قلب پيتر از خجالت كمي بالا رفت و به خودش،براي اينكه اولين چيزي رو كه به ذهنش رسيده بود، به زبون آورد لعنت فرستاد. معلومه كه لباسش جديد نبود،پيتر همين هفته پيش ديد كه ام جي اين تيشرت رو پوشيده.

سعي كرد اشتباه احمقانه اش رو با خنده كوتاهي بپوشونه:درسته...متاسفم.

-عيبي نداره.
ام جي سريع گفت و سرش رو تكون داد تا به پيتر نشون بده كه لازم نيست شرمنده باشه.

و بعد هر دو نفر دوباره ساكت شدن.پيتر با خودش فكر كرد الان موقعيت خوبيه كه با ام جي درباره سالگرد پپر و توني  حرف بزنه و اون دختر رو به مهموني دعوت كنه. اما الان يادش اومد كه هر چقدر به جزئياتي كه اميدوار بود توي مهموني اتفاق بي افته فكر كرده،به اينكه چطوري ام جي رو دعوت كنه فكر نكرده.

بايد بهش چي ميگفت؟چطوري ازش درخواست ميكرد بدون اينكه مثل همين چند ثانيه پيش احمق به نظر بياد؟ اصلا اگه ام جي قبول نميكرد چي؟ اون موقع بايد چه عكس العملي نشون ميداد؟ البته...اون دعوت حتما نبايد معني خاصي ميداشت. پيتر فقط داشت به عنوان يه دوست ازش درخواست ميكرد نه بيشتر. البته فعلا. تا وقتي كه برن روي پشت بوم و با هم حرف بزنن.

پيتر احساس كرد كه پيشوني و دست هاش كمي عرق كردن. اون پسر آب دهنش رو قورت داد و هر دو دستش رو كه دور بند كوله اش مشت بودن سفت تر كرد.

"زود باش پيتر...انقدر ترسو نباش!"

چطور بود با حرف زدن درباره ازدواج توني و پپر شروع كنه و بعد يه جورايي به رابطه هاي رمانتيك و خوش اومدن دو نفر از هم ربطش بده؟ نه...اين حتي تو ذهنش هم احمقانه به نظر ميومد چه برسه به اينكه بخواد به زبون بيارتش. پس شايد اصلا بايد بيخيال مقدمه چيني هاي احمقانه ميشد و سريع ميرفت سر اصل مطلب؟

"ام جي...دوست داري بياي به مهموني سالگرد پپر و توني؟"

اين هم...زيادي دستوري به نظر ميومد مگه نه؟ اگه ام جي از لحن اون پسر خوشش نميومد چي؟ اينطوري پيتر شانس اش رو از دست ميداد.

همون موقع،ام جي به خاطر سكوتي كه بينشون وجود داشت و ظاهرا هيچكدوم نميتونستن بشكننش،قدمي به سمت كلاسش برداشت:خب من...بهتره برم تا معلم نيومده.

پيتر دهنش رو باز كرد تا بالاخره هر جوري كه هست خواسته اش رو به زبون بياره:ام جي...

-پيتر...اينجايي!
صداي ند از پشت سرشون اومد.

پيتر با كلافگي صورتش رو توي هم پيچيد و به سمت ند برگشت:ند! الان نه!

ند باتعجب ابروهاش رو بالا انداخت و دهنش رو باز كرد:آه...
به پيتر،و بعد به ام جي نگاهي انداخت.

-ولي...بايد درباره كلاس شيمي باهات حرف بزنم پيتر.
ند با شك گفت.

پيتر ميخواست به اون پسر بگه كه كلاس شيمي چيزي نيست كه لازم باشه همين حالا درباره اش حرف بزنن و پيتر الان درگير كار مهم تريه.اما وقتي فهميد منظور ند،حرف زدن درباره آقاي كوبوِله،صبر كرد. يعني ند چيز جديدي از اون مرد پيدا كرده بود؟يه چيز مهم؟ پيتر بايد ميفهميد كه ند داره درباره چي حرف ميزنه.

اما از طرفي،اون بالاخره بعد از چند روز جرئت درخواست كردن از ام جي رو پيدا كرده بود.حالا بايد چيكار ميكرد؟ نميتونست دور بزنه و توي چند ثانيه بگه: "هي ام جي...چطوره دوشنبه ديگه بياي ساختمون اونجرز؟ خوبه؟ پس بهتره منم به كارم با ند برسم" نه...اين بي ادبانه بود و راستش پيتر به زمان بيشتر و مقدمه چيني بهتري نياز داشت. پس باز هم بايد صبر ميكرد.

خوشبختانه،ام جي با رفتن داخل كلاس،پيتر رو از عذرخواهي كردن نجات داد:سر ناهار ميبينمتون بازنده ها.
اون دختر با لبخند كوچيكي گفت و وارد كلاسش شد.

پيتر نفسش رو با ناراحتي بيرون داد و چند بار دستش رو دور دسته كيفش چرخوند.حرف زدن با ام جي،درباره هر چيزي راحت بود تا زماني كه وقت حرف زدن درباره احساسات ميشد. اون موقع بود كه پيتر احساس ميكرد يه بچه يك ساله است كه تازه زبون باز كرده و حتي نميتونه يه كلمه حرف بزنه.

ند دستش رو به شونه پسر زد و اون رو به سمت خودش برگردوند:الان آقاي كوبوِل رو ديدم كه داشت با تلفنش حرف ميزد...حدس بزن داشت چي ميگفت؟

پيتر آهي كشيد و شروع به راه رفتن سمت كلاسش كرد.ند هم باهاش همراه شد. معلومه كه ميدونست داشت چي ميگفت.خودش هم چند دقيقه پيش مكالمه اش رو شنيده بود.خيلي متوجه نشده بود كه اون مرد داره درباره چي حرف ميزنه. فقط فهميده بود كه هر كي كه اونطرف خط بود،بهش پول كافي نميداد. اما پيتر هنوز هم نميدونست كار آقاي كوبوِل چي ميتونه باشه.

پس ند فقط ميخواست يه سري حرف هاي تكراري بهش بگه؟ پيتر باورش نميشد كه به خاطر اين،فرصت حرف زدنش رو با ام جي از دست داد.

-ميدونم ند...خودمم صبح ديدم كه داشت با گوشي اش حرف ميزد.
پيتر گفت.

-اوه جدي...؟
هيجان ند كمي خوابيد و آروم تر شد.
-پس...به نظرت اون بار نزديك همون ايستگاهي كه ازش پياده شديمه؟

پيتر با گيجي به ند نگاه كرد: بار...؟ كدوم بار؟

-همون باري كه داشت درباره اش حرف ميزد. ميخواست امروز هم بره...مگه نگفتي خودت شنيدي چي گفت؟
ند پرسيد.

-ظاهراً اون تيكه اش رو از دست دادم...درباره كدوم بار حرف ميزد؟
پيتر كه حالا كنجكاو شده بود پرسيد.

ند شونه اش رو بالا انداخت:نميدونم...اسمي نگفت. فقط گفت كه فردا توي بار يكي رو ميبينه و بعد هم تلفنش رو قطع كرد.

-شايد محل قرارش با يه مامور ديگه اونجا باشه...مثلا...براي رد و بدل كردن اطلاعات يا چيزي مثل اين؟
پيتر حدس زد.

-رفيق...اين عالي ميشه!
ند با هيجان گفت و دستش رو مشت كرد تا پيتر هم مشتش رو بهش بزنه.

پيتر هم لبخند بزرگي زد و بعد از مشت كردن دستش،به دست ند ضربه زد. اونها به در كلاس رسيدن كه پيتر سر جاش ايستاد:وايسا...

ند هم وارد كلاس نشد و به پيتر نگاه كرد تا ببينه چي ميخواد بگه.

-يادته گفتم يه برگه از دستش افتاد كه روش نوشته شده بود "هنگار"؟
پيتر پرسيد.

ند سرش رو به نشونه مثبت تكون داد:آره...با اون طراحي از عقاب.

-درسته...!
پيتر گفت و گوشيش رو از جيب اش بيرون كشيد.
-اگه اونجا اسم بار باشه چي؟

-اوه...آره!
ند با هيجان گفت و كنار پيتر ايستاد تا صفحه گوشي اش رو ببينه.

پيتر توي گوشيش،عبارت "بار هنگار" رو سرچ كرد و گوگل حدود بيست تا نتيجه براش آورد. پيتر وارد قسمت آدرس همه بار ها شد و با ند مشغول خوندن شدن.

-خوب نيست كه جايي كه ميره يه باره.
پيتر در حالي كه داشت صفحه گوشي اش رو بالا ميكشيد گفت.

-چطور؟
ند پرسيد.

-چون ما زير سن قانوني هستيم و هيچكدوممون كارت شناسايي تقلبي نداريم.
پيتر با ناراحتي گفت.

-اوه...راست ميگي.
حالا ند هم نا اميد شد.

-اگه جايي كه آقاي كوبوِل داشت درباره اش حرف ميزد،خيابوني نباشه كه ديروز توش دنبالش كرديم چي؟ اگه ديروز براي يه كار كاملا متفاوت،يه جايي غير از اون بار رفته باشه چي؟
پيتر پرسيد.

-فكر كنم...اونوقت مجبوريم دوباره اونقدر تعقيبش كنيم كه يه سرنخ درست و حسابي و بهتر ازش پيدا كنيم.
ند جواب داد.

-مرد...ولي اگه باري كه آقاي كوبوِل درباره اش ميگفت واقعا توي خيابون هفتم باشه،اينطوري ديگه حتي نيازي نيست تعقيبش كنيم...فقط كافيه اونجا رو پيدا كنيم و منتظرش باشيم.
پيتر گفت.

-آقاي پاركر؟ آقاي ليدز؟ ممكنه بريد توي كلاس؟
صداي معلم شيمي اشون از پشت سر،باعث شد هر دو پسر از جا بپرن و پيتر سريع گوشي اش رو پايين بياره.

-اوه...هي آقاي كوبوِل.
پيتر با لبخند گفت و سعي كرد متوجه بشه كه معلمش چيزي از حرف هاي اون دو نفر شنيده يا نه.

اما اون مرد عادي به نظر ميومد.شك يا عصبانيتي توي صورتش ديده نميشد. انگار...فقط يه كم از اينكه چرا اون دو نفر جلوي در كلاس وايساده بودن گيج و متعجب بود.

-حتما...
پيتر گفت و بعد از كشيدن دست ند،هر دو با هم از سر راه معلم شيمي شون كنار رفتن.

آقاي كوبوِل براي تشكر سري بهشون تكون داد و به سمت ميزش رفت. كيف دستي اش رو روش قرار داد و شروع كرد به صحبت كردن:صبح همگي بخير...فكر كنم ديروز داشتيم درباره تاثيرات شيميايي الكل و...

پيتر و ند به سمت ميز هاشون قدم برداشتن.

-فكر ميكني چيزي شنيد؟
ند با نگراني گفت و بعد از گذاشتن كوله اش كنار ميز، روي صندلي اش نشست.

پيتر هم روي صندلي كنار ند نشست و به معلمشون نگاه كرد كه داشت كتاب شيمي رو از كيفش بيرون مي آورد.ابرو هاش كمي از نگراني بهم گره خورده بودن اما سعي كرد لحن اش ترسيده به نظر نياد:نميدونم...اميدوارم كه نشنيده باشه.

گفت و بعد با ند،كتاب هاشون رو از كوله شون در آوردن تا روي درسشون تمركز كنن.

***

توني،در ماشين قرمز رنگ "تسلا" اش رو بست و عينك آفتابي اش رو روي چشمش گذاشت.بعد از جلوي ماشين دور زد و وقتي به در شاگرد رسيد،بهش تكيه داد و دست به سينه شد. متوجه شد كه زنگ مدرسه همين چند لحظه پيش خورده چون اون اطراف هنوز اونقدر شلوغ نبود و دانش آموز ها داشتن از در هاي اصلي بيرون ميومدن.

اون مرد ميدونست كه پيتر علاقه ايي به اينكه توني يا هَپي مثل بچه ها از مدرسه سوارش كنن نداره. براي همين هميشه مسير يك ساعته با ترن رو،به يه سفر بيست دقيقه ايي با يه ماشين خوب ترجيح ميداد. و همونطور كه پپر گفته بود،توني نبايد اعتراضي به اين خواسته ميداشت پس قبول كرده بود.

دليل اينكه امروز هم دنبال پيتر اومده بود،اين بود كه بايد درباره چيزي باهاش حرف ميزد و ميخواست سعي كنه تا اونجايي كه ميتونه،مكالمه اش رو با پيتر بدون دردسر و دعوا نگه داره.و خب...چه عيبي داشت كه اگه قرار بود براي اولين بار بعد سه سال پيتر رو از مدرسه برداره،با يه ماشين كاملا نو و قرمزي كه توني مطمئنه اون پسر رو خجالت زده ميكنه اين كار رو بكنه؟

چند متر اونطرف تر،گروهي از دختر ها نزديك ماشين توني ايستاده بودن و داشتن تا اونجايي كه ميشد آروم حرف ميزدن.اما توني فهميد كه يكي از اون ها داره درباره اين حرف ميزنه كه برن و با اون مرد حرف بزنن يا حدااقل ازش يه امضا بگيرن.

-اوه خداي من اون خيلي جذابه.
يكي از دختر ها با هيجان و در حالي كه داشت ميخنديد گفت.

-خفه شو لورا...اون ميتونه صداتو بشنوه!
صداي يكي ديگه از اونها اومد.

توني،بدون اينكه سرش رو برگردونه،لبخند بزرگي زد و همچنان به در مدرسه خيره موند تا پيتر رو پيدا كنه.

-تا صد سال ديگه هم باورم نميشه پاركر پسر خونده توني استارك باشه...اون يه بازنده است و به تنها چيزي فكر ميكنه اينه كه با دوست چاقش لگو درست كنن.
يكي از دختر ها با خنده گفت.

بقيه دختر ها جلوي دهنشون رو گرفتن و با صداي آرومي خنديدن.

توني اخم ريزي كرد و پاهاش رو كه روي هم انداخته بود جا به جا كرد. بازنده؟ اون دختره الان به پيتر گفت...بازنده؟ اين عجيب بود چون تنها كسي كه اينجا بازنده و عوضي به نظر ميومد دختري بود كه كنار ماشين اش وايساده بود.

توني تكيه اش رو از روي در برداشت و به سمتشون رفت. اونها وقتي ميليونر رو ديدن،دست از حرف زدن برداشتن و با چشم هاي گرد و ذوق،به اون مرد خيره شدن.

توني عينكش رو در آورد و به يقه لباسش آويزون كرد. بعد دستش رو به سمت دختر ها تكون داد:مشكلي نيست اگه بريد كنار...؟ روي ماشينم سايه انداختين و دوست ندارم رنگش عوض بشه.

با اين حرف،دختر ها سريع عقب كشيدن تا وقتي كه سايه اشون از روي كاپوت برداشته شد. توني لبخند بزرگي تحويلشون داد و به كاپوت تكيه داد:كي امضا ميخواد؟

يكي از دختر ها كه از قبل يه دفترچه صورتي رنگ با يه خودكار آبي آماده كرده بود،به سمت توني قدم برداشت:آقاي استارك...ما عاشق شما و آيرون من ايم...هميشه از بچگي شما رو توي تلوزيون ميديديم و الان باورم نميشه كه اينجا...

توني،وقتي متوجه شد،اين دختر همونيه كه داشت درباره پيتر حرف ميزد،دفتر رو ازش گرفت و حرفش رو قطع كرد:بلا بلا بلا...حرف حرف حرف...به چه اسمي امضا كنم؟

دختر به خاطر رفتار توني كمي جا خورد و مكث كرد.اما بعد،طوري كه معلوم بود براش مهم نيست،لبخند بزرگي زد و به صفحه خالي دفترش اشاره كرد:به اسم...لورا...اسمم لوراست آقاي استارك.

توني از بالا به دفتر نگاه كرد و خودكار رو روش حركت داد: به دورا...

دختر سريع سرش رو تكون داد: نه نه... "لورا"

توني لب هاش رو روي هم فشرد و به دختر نگاه كرد:نميدونم...ولي فكر كنم دورا بيشتر بهت مياد...مطمئنم وقتي هم بچه بودي برنامه تلوزيوني مورد علاقه ات بوده مگه نه...؟ دختر خنگي كه نميتونست جاي خونه ايي كه درست كنار شه رو پيدا كنه؟

-آ...
لورا دهنش رو باز كرد تا چيزي بگه اما صدايي ازش در نيومد.

توني دوباره يه لبخند بزرگ زد و سرش رو تكون داد:خوبه كه با هم، موافقيم.
گفت و بعد دوباره شروع به نوشتن روي كاغذ كرد:
-به دورا...ملكه بازنده هاي دبيرستان ميد تون. با عشق،از طرف توني استارك.

وقتي كارش تموم شد،خودكار رو لاي دفتر چه گذاشت و به سمت دختر گرفت. لورا،با چشم هاي گرد شده بدون اينكه چيزي بگه،به آرومي دفتر رو از توني گرفت.

توني كف دست هاش رو بهم زد و اون ها رو بهم ماليد:خب...كَس ديگه ايي هم از شما دختر هاي جوون هست كه يه اسم مستعار قشنگ بخواد...؟
بعد سرش رو به اطراف چرخوند:هيچكس...؟

بقيه دختر ها سريع سرشون رو به نشونه منفي تكون دادن.

توني هم سرش رو تكون كوچيكي داد و دوباره عينكش رو به چشم زد:خوبه...حالا از ماشين ام و هر چي كه مربوط به منه فاصله بگيريد...براي هميشه.

دختر ها سريع قدمي به عقب برداشتن و از سر راه ماشين كنار رفتن.

-هي توني...اينجا چيكار ميكني؟
صداي پيتر از پشت سرش اومد.

اون مرد سر جاش صاف شد و به سمت پيتر دور زد. پيتر و ند،هر دو كنار ماشين توني ايستاده بودن و داشتن بهش نگاه ميكردن.

توني به سمتشون رفت:فقط ميخواستم به چند تا از دوستات امضا بدم و بعد هم برگردم خونه.
به ند نگاه كرد:
-چطوري آقاي ليدز؟

ند لبخند زد:سلام آقاي استارك.

-اين همون تسلاي جديدته...؟ هموني كه امروز قرار بود برسه؟
پيتر پرسيد و دستي به سقف براق و تميز ماشين كشيد.

توني با لبخند دست به سينه شد و سري به نشونه موافقت تكون داد:خيلي خوشگله مگه نه؟

پيتر هم لبخند زد:آره! محشره توني.

توني در ماشين رو باز كرد و عقب كشيد تا پيتر سوار بشه:زود باش...وقت رفتنه همه چيز خوار.

پيتر با خجالت به گروه دختري كه هنوز اونجا وايساده بود نگاهي انداخت و بعد به توني:هي...الان وقتش نيست!
با اعتراض زمزمه كرد و به سمت ديگه ايي نگاه كرد.

توني نگاهي به دختر ها انداخت و بعد به پيتر:اوه به اونا توجه نكن...خيلي مهم نيستن.

پيتر آهي كشيد و بعد سرش رو به نشونه منفي تكون داد:من نميام...داريم با ند ميريم خونه اون.بهش قول دادم كه لگو بسازيم.

توني نگاهي به ند انداخت و عينكش رو تا روي سرش بالا كشيد:مشكلي نيست اگه موكولش كنيد به يه روز ديگه،مگه نه؟

ند نگاهي به پيتر انداخت و سرش رو به نشونه منفي تكون داد:نه...ميتونيم بندازيمش واسه آخر هفته.

پيتر لبخند كوچيكي زد و مشتش رو به طرف ند برد:ممنون مرد.

اونها با هم دست دادن و ند چند قدمي به عقب برداشت:فعلا پيتر...خداحافظ آقاي استارك...ماشين قشنگيه.

توني عينكش رو،روي چشم هاش برگردوند و سري تكون داد:ميبينمت آقاي ليدز.

بعد به پيتر نگاه كرد:بريم؟

-اوهوم.
پيتر گفت وقتي سوار ماشين شد،توني در رو پشت سرش بست.

داشت از جلوي ماشين رد ميشد تا سوار سمت خودش بشه كه نگاه ديگه ايي به دختر ها انداخت و لبخند بزرگي بهشون زد:خانم ها.

دو تا از دختر ها دستشون رو بلند كردن و با لبخند كوچيكي به توني دست تكون دادن اما هنوز هم ميتونستي قيافه متعجب و كمي ناراحتشون رو ببيني.

توني سوار ماشين شد و مثل چند دقيقه پيش،عينكش رو به يقه لباسش آويزون كرد.بعد ماشين رو روشن كرد و با صداي بلندي چند بار گاز داد. زير چشمي به دختر هايي كه هنوز كنار ماشين وايساده بودن نگاهي انداخت و وقتي متوجه شد به خاطر صداي بلند،ترسيدن و چند قدم عقب رفتن تك خنده كوتاهي كرد.

-ميخواي همه ببينن كه ماشينت جديده؟
پيتر پرسيد و به مرد نگاه كرد.

-فكر نكنم تا الان كسي باشه كه نفهميده باشه.
توني گفت وبالاخره به راه افتاد.

-خب...ميخواي بگي براي چي تو داري منو ميرسوني خونه؟
پيتر پرسيد و عينك روي چشمش رو جا به جا كرد.

-اوه نميريم خونه...قراره بريم "گوچي" و يه كم خريد كنيم.
توني جواب داد.

-گوچي...؟ براي كي ميخواي لباس بخري؟
پيتر گفت.

توني نگاهي به پسر انداخت و بعد دوباره به خيابون: براي اون يكي پسر خونده مخفي ام. تا حالا بهت معرفيش نكرده بودم چون فكر ميكردم حسوديت بشه ولي فكر كنم الان بعد ده سال وقتشه.چون تو پسر بزرگي شدي و عقلت ميرسه.

پيتر خنده كوچيكي كرد: ممنون ولي من هزار دست لباس دارم كه تا حالا حتي يه بارم نپوشيدمشون. به چيزي احتياج ندارم.

توني اخم ريزي كرد و سرش رو تكون داد: آره...فكر نكنم بخواي توي سالگرد ازدواجم يه دست كت و شلوار از مد افتاده بپوشي.

-دفعه آخري كه برام كت و شلوار گرفتي همين شش ماه پيش بود.
پيتر گفت.

-ميدوني...خيلي از بچه ها هستن كه از خانواده شون ميخوان ببرنشون خريد،ولي اونها اين كار رو نميكنن...يه سري ديگه هستن كه پولاشون رو براي چند ماه جمع ميكنن و خودشون چيزي رو كه ميخوان ميخرن...بعضي هاشون هم اونقدر پول از پدرشون ميگيرن كه حتي نيازي نيست در خواست كنن...
مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
-ولي تو...تو عجيب ترين موردي هستي كه بين نوجوون ها ديدم. بايد ازت خواهش كنم تا بريم خريد!
اون مرد با تعجبي ساختگي گفت و سرش رو تكون داد.

پيتر خنده ايي كوتاه كرد و به توني نگاهي انداخت: منظورم اين نبود...ممنونم توني. ولي فقط ميخواستم بدونم چرا ميخوايم بريم خريد چيزي كه...

اون پسر مكثي كرد و حرفش رو ادامه نداد. اين درباره لباس نبود. يه اتفاقي افتاده بود و توني ميخواست درباره اش حرف بزنه.
و يادش مياد كه همين چند روز پيش بود كه توني بهش گفت كت زرشكي رنگي رو كه داره بپوشه. شايد هم پيتر داشت زيادي درباره اش فكر ميكرد و به اين كار شك داشت اما ممكن بود اين واقعا درباره خريد لباس نباشه. اما چي شده بود؟

امكانش بود كه توني درباره آقاي كوبوِل يا اون پسره هِنري فهميده باشه؟ اما آخه چطوري؟ پيتر خيلي حواسش جمع بود تا چيزي رو جلوي توني نگه و طوري رفتار نكنه كه اون مرد احساس كنه پيتر داره كاري غير از درس خوندن ميكنه.و پيتر ميدونست كه هر وقت توني ميخواد يه حرف جدي رو شروع كنه يا چيزي رو به اون پسر گوشزد كنه،ترجيح ميداد هر دو تنها باشن. پيتر يادش بود كه پپر الان خونه است پس اون دو نفر نميتونستن توي پنت هوس با هم تنها باشن.

-وايسا ببينم...
پيتر گفت.

توني بهش نگاه كوتاهي انداخت و منتظر شد تا حرفش رو ادامه بده.

-دليل واقعي كه اومدي دنبالم رو بگو توني.

توني شونه اش رو بالا انداخت: به عنوان يه پدر حق ندارم چند وقت يه بار بيام دنبال پسرم و جلوي همه دوستاش خجالت زده اش كنم؟

پيتر چشم هاش رو چرخوند و خنده ايي كوتاه كرد: چرا داري...ولي ميدوني كه پپر نميذاره. جدي ميگم توني...من فقط براي اينكه بريم گوچي قرارم رو با ند بهم نزدم...زدم؟

ماشين شاسي بلند و بزرگي،بدون اطلاع قبلي ناگهان جلوي توني پيچيد و باعث شد كه اون مرد يه حركت ناگهاني بكنه تا از تصادف كردن با هم در امان بمونن. دستش رو روي بوق فشرد و اخم ريزي كرد: نميتوني ببيني ماشين نوئه؟

پيتر تونست بشنوه كه راننده ماشين جلوييشون هم چيزي گفت اما براي هيچكدوم از دو طرف مهم نبود.

-فكر كنم بايد يكي از اون علامت هاي "بچه توي ماشينه" بگيريم تا راننده ها حواسشون رو بيشتر جمع كنن.
توني با خودش زمزمه كرد.

بعد،اخمش باز شد و دوباره توي مسير افتاد:خب...داشتيم چي ميگفتيم؟

پيتر به پشتش دور زد و كوله اش رو روي صندلي عقب انداخت:داشتيم ميگفتيم كه تو قراره يه چيزي بهم بگي اما داري ازش طفره ميري؟!
عينكش رو با انگشت بالا داد و با حالتي سوالي به مرد نگاه كرد.

توني سرش رو تكون كوچيكي داد: مسئله طفره رفتن نیست...مسئله اینه که من واقعا از شنیدن اخبار حاکی از "ماجراجویی جدید پیتر پارکر که طبق انتظار، منتهی به شکست شد" خسته شدم. خيلي كار هاي مهم تر از اين دارم ميدوني كه؟ كارايي مثل اداره يه شركت بزرگ و آيرون من بودن؟

-پپر شركت رو اداره ميكنه...
پيتر زمزمه كرد و به سمت ديگه ايي نگاه كرد.

اما در هر صورت،ميتونست احساس كنه كه توني داره درباره چي حرف ميزنه. نميدونست از كجا درباره آقاي كوبوِل فهميده ولي مطمئناً فهميده بود و پيتر هم راه فراري ازش نداشت. البته اون پسر قطعا نميخواست تا جايي كه ميتونه به كاري كه كرده اعتراف كنه. پيتر ميدونست كه توني باهوش تر از اين حرف هاست اما خب پيتر هم ده سال با اين مرد بزرگ شده بود و متاسفانه يا خوشبختانه، لجبازي استارك ها حالا بخشي از وجودش شده بود.

پس خنده كوتاهي كرد و سرش رو تكون داد: و...نميدونم داري درباره چي حرف ميزني...كدوم ماجراجويي؟

توني لب هاش رو روي هم فشرد و ابروهاش رو بالا انداخت: نميدونم...چطوره زنگ بزنيم به مدير سمجتون تا اون برات توضيح بده دارم از چي حرف ميزنم...؟
اون مرد اونقدر بدون حس حرف ميزد كه پيتر هنوز هم بعد از اينهمه سال، نميتونست تشخيص بده الان عصبانيه يا فقط داره يه مكالمه عادي رو انجام ميده.
-اميدوار بودم جاسوس ويژه مون،آقاي پيتر پاركر باهوش تر از اين حرف ها باشه كه دقيقا جلوي معلمش حرف از تعقيب كردنش نزنه.

پس آقاي كوبوِل تظاهر كرده بود كه متوجه حرف هاي پيتر و ند نشده. و پيتر خيلي خوب ميتونست بقيه ماجرا رو حدس بزنه. اون مرد بعد از كلاسش رفته بود سراغ مدير مدرسه، آقاي موريتا، تا ازش بخواد به توني زنگ بزنه و همه چيز رو بهش بگه. پيتر حالا داشت كم كم مطئن ميشد كه آقاي كوبوِل يه ريگي به كفشش هست. اگه نبود،چرا انقدر از اينكه دو تا از دانش آموز هاش هر جا كه ميره،تعقيبش كنن بدش ميومد؟

اما در هر صورت پيتر از موضع خودش پايين نيومد:هنوز هم نميفهمم منظورت چيه توني...من كسي رو تعقيب نكردم.

-اوهوم...
توني زير لب گفت.

بعد سرعت ماشين رو كم كرد و پشت چراغ قرمز ايستاد. دستش رو توي جيب اش فرو كرد و وقتي گوشي اش رو ازش بيرون كشيد،دوربين جلو اش رو باز كرد. گوشي رو بالا برد و بدون توجه به صورت گيج و متعجب پيتر يه عكس باهاش گرفت. دستش رو پايين برد و دوباره به حالت عادي نشست.

پيتر اخم سردرگمي كرد و به سمت توني خم شد: داري چيكار ميكني؟

-فقط ميخوام پپر قيافه پيتر عزيزش رو وقتي كه داره سعي ميكنه كسي رو كه دو برابر سنشه رو بپيچونه بهش نشون بدم تا انقدر بهم نگه تو پسر باهوشي هستي.
توني با لحني عادي گفت و انگشت هاش رو در حال تايپ كردن چيزي توي گوشيش حركت داد.

پيتر با كلافگي هوفي كشيد و به خيابون نگاه كرد: من كسي رو نميپيچونم توني...فقط دارم ميپرسم از چي حرف ميزني چون واقعا نميدونم داري از چي حرف ميزني!

-برای بار نمیدونم چندم پیتر.‌..مث بچه ها دنبال دردسر بودن رو تموم کن! ميتونم حدس بزنم همه ی نوجوونا همینقدر احمق و كله شق باشن...برام هم مهم نیست چون درباره اونا به پدر و مادرشون قولی ندادم ولی درباره‌ی تو چرا...
توني با لحن بی حوصله ايي گفت. طوري كه انگار از ادامه دادن يه سري بحث قديمي كه تا حالا هزار بار درباره اش حرف زده بودن و هميشه هم بي نتيجه مونده بود،خسته شده بود.
-و اگه دوباره بخواي بگي نمیدوني راجع به چي حرف میزنم همینجا پیادت میکنم!

پيتر دهنش رو باز كرد تا مخالفت كنه اما اين بار راه فراري نداشت. اون پسر خوب ميدونست كه توني چه حسي درباره اينكه پيتر به قول خود اون مرد "قهرمان بازي" در بياره و بخواد يه كاري بكنه كه خودش رو تو دردسري مثل همين الان بندازه داره. شايد اونها نزديك يك سالي ميشد كه اين بحث رو با هم داشتن و هر بار هم به جايي نميرسيد. پيتر اصرار داشت كه يه اونجر بشه يا حدااقل بتونه مثل اونجرز به مردم كمك كنه و توني هم با قاطعيت مخالفت ميكرد.

و وقتي اون پسر ازش ميپرسيد چرا،توني هميشه يه جواب بهش ميداد: "چون به ريچارد قول دادم توي هر شرايطي تو رو در امان نگه دارم و اينطوري نميتونم به قولم عمل كنم."

و پيتر...درك ميكرد. اون درك ميكرد كه توني مرديه كه هميشه به قولش عمل ميكنه و عهد ها خيلي براش مهم ان. از توني ياد گرفته بود كه خودش هم همينطور باشه. البته...تقريبا. اما اين شور و اشتياق براي اينكه يه روز تبديل به يه نفر مثل آيرون من بشه راحتش نميذاشت. اگه اون هم ميتونست تبديل به ابر قهرمان بشه،تمام مدت به مردم كمك ميكرد و ازشون حمايت ميكرد. بالاخره ميتونست به همه كسايي كه مسخره اش ميكنن و بهش لقب بازنده رو ميدن ثابت كنه كه يه چيزي بيشتر از "پيتر پاركر چهار چشمي" ئه.

اون پسر با خستگي نفس عميقي كشيد و سرش رو تكون داد:توني...ميتونم توضيح بدم.
اين رو گفت در حالي كه رسماً چيزي براي توضيح دادن نداشت.پيتر كاري رو انجام داده بود كه توني چندين بار ازش خواسته بود نكنه.

توني سرش رو تكون كوچيكي داد: من نيازي به توضیحت ندارم پیتر...باورکن همین که دیگه عینک ات رو نشکني مطمئن میشم همه چي روبه راهه و دنبال يكي ديگه از اون ماجراجویی هاي عجيب غريبت نیستی،باشه؟

-آره...باشه...
پيتر در حالي كه توي صندليش فرو رفته بود و دست به سينه شده بود جواب داد. يه جورايي خوشحال بود كه توني راحت از اين بحث رد شد و بزرگش نكرده. احساس ميكرد اين چيزيه كه خودش هم الان بهش نياز داره.

تمام ديشب رو به خاطر امتحان تاريخ نخوابيده بود و با اينكه پپر بهش گفته بود نبايد نگرانش باشه چون تمام هفته داشته براش تمرين ميكرده،اما محض احتياط يه دور ديگه ازش خوند تا مطمئن بشه چيزي رو جا ننداخته.با اين اوصاف،آخرين چيزي كه ميخواست يه بحث بزرگ با توني درباره اين بود كه چرا معلم شيمي شون رو تعقيب كرده.

-و بهم قول بده كه اين بار واقعا هيچكس رو دنبال نميكني...باشه؟
توني گفت.

خب...اين نشدني بود! درسته كه پيتر قرار بود دست از تعقيب كردن مردم برداره اما نه تا وقتي نفهميده بود آقاي كوبوِل مشغول چه كاريه. پيتر نميذاشت اون مرد فقط با گزارش كردن اسمش به مدير مدرسه و قول دادن به توني از زير كاري كه داره ميكنه در بره. معلمشون اونقدر ها هم كه فكر ميكرد زرنگ نبود. نه بيشتر از پيتر.

پيتر لب هاش رو بهم فشرد و بدون اينكه به توني نگاه كنه سرش رو تكون داد:او-هوم...

توني نوچي زير لب كرد:متاسفم رفيق...من به يه "آره" محكم نياز دارم... يا شايد هم يه "بله قربان". اون حتي بهتر هم هست.

-آره...حتما.
پيتر دوباره با صداي آروم و بيخيالي گفت.

توني دستش رو جلوي صورت پيتر برد و چند بار جلوش بشكن زد تا توجه اش رو جلب كنه:هي...همه چيز خوار؟! دارم جدي حرف ميزنم. دست از جاسوس بازي هات بردار يا نميذارم فردا بري آزكورپ.

پيتر اخم كرد و بالاخره با اين حرف سمت توني چرخيد:منظورت چيه كه نميذاري برم آزكورپ؟

توني هر دو دستش رو دوباره به فرمون ماشين گرفت و شونه ايي بالا انداخت:برعكس تو...فكر كنم من به اندازه كافي صدام بلند بود تا لازم نباشه حرفم رو تكرار كنم.

پيتر توي صندليش صاف تر شد و عينكش رو بالا داد: من بايد برم اونجا! نصف نمره زيست شناسي ام به خاطر يه تحقيقه كه بايد درباره يكي از نمونه هاي آزمايشي آزكورپ بنويسيم.

-خب...پس بهتره ببيني كدوم برات بهتره. نمره ايي كه قراره روي MIT رفتن ات تاثير بذاره يا بچه بازي كه باعث اخراج شدنت از مدرسه ميشه.
توني به سادگي گفت.

-اين اسمش بچه بازي نيست! من مطمئنم آقاي كوبوِل يه جاي كارش ميلنگه و اينو بهت ثابت ميكنم!
پيتر با لجبازي گفت و اخمش كمي بيشتر شد.

-تنها چيزي كه بايد بهم ثابت كني اينه كه اونقدر بزرگ شدي كه لازم نباشه من و پپر مثل وقتي كه شش سالت بود دنبالت باشيم بچه.
توني گفت و با اينكه ميدونست اين كار بيشتر از قبل پيتر رو كلافه ميكنه،سعي كرد با دستش موهاي پيتر رو بهم بريزه.

اما پيتر عقب كشيد و دست توني رو كنار زد:انقدر بهم نگو بچه! اصلا انقدر طوري رفتار نكن كه انگار دو سالمه!

توني سرش رو كج كرد: وقتي دو ساله بودي نميشناختمت...ولي الان واقعا داري مثل وقتي كه شش سالت بود رفتار ميكني...نظرت چيه بعد از اينكه چرت بعد از ظهرتو زدي و آبميوه ات رو خوردي درباره اش حرف بزنيم؟ هوم؟

-ميشه براي يه لحظه هم كه شده جدي باشي؟
پيتر با كلافگي گفت.

-من جدي ام!
لحن شوخ توني كمي از بين رفت.
-تو هنوزم يه بچه ايي پيتر...نميتوني انكارش كني.

-من شونزده سالمه توني. الان به اندازه ايي سن دارم كه ميتونم گواهي نامه رانندگي ام رو بگيرم.
پيتر گفت.

-اما به اندازه ايي نيستي كه بدون يه كارت شناسايي تقلبي بري به يه بار و مشروب بخوري.
توني جواب داد.

پيتر نفسش رو با كلافگي بيرون داد و به خيابون خيره شد. بعد سري تكون داد و با حرص زبونش رو روي دندون هاش كشيد. توني نميتونست مدام باهاش اين رفتار رو داشته باشه. نميتونست هميشه بهش بگه كه حق داره چيكار كنه و نكنه. پيتر به اندازه كافي بزرگ شده بود تا بدونه چي درسته و چي غلط. نميدونست چرا توني داره با اون پسر مثل بقيه نوجوون ها رفتار ميكنه وقتي مشخصاً پيتر حتي يه ذره هم شبيه اونها نيست.

اون بيشتر از يه نوجوون ساده بود. بيشتر از فقط يه "مغز" بود و قرار بود كارهاي بزرگي در حد اونجرز انجام بده. فقط...اون پسر نميفهميد كه چرا توني هيچكدوم از اينها رو توي پيتر نميبينه. يا شايد هم ميديد و فقط انتخاب ميكرد كه ناديده شون بگيره. بعضي وقت ها پيتر آرزو ميكرد كه كاش پدر و مادرش از توني همچين قول مسخره ايي نگرفته بودن. اصلا...چرا كسي كه قراره پسرش رو براي هميشه ترك كنه براش مهم بود كه چه بلايي سرش مياد؟

-من فقط...
اون پسر مكث كوتاهي كرد.
-براي چي نميذاري منم جزوي از اونجرز بشم؟

توني با تعجب ساختگي چشم هاش رو گرد كرد: اوه واقعا...؟دوباره پيتر؟
خدا ميدونست كه تا حالا چند بار درباره اين موضوع با هم بحث كرده بودن.

-آره! دوباره توني...چون تو هيچوقت نميذاري اين بحث رو تموم بشه. چرا من نميتونم دقيقا كاري رو بكنم كه تو داري انجام ميدي؟
پيتر با اخم گفت.

توني تك خنده كوتاهي كرد: منم نميدونم... چرا تو هم نميتوني مثل اونجرز با آدم فضايي ها بجنگي و شكستشون بدي...؟
حالت تفكر آميزي به خودش گرفت و ادامه داد:
-شايد به خاطر اينكه توي همون دو دقيقه اول با يه دندگي هميشگي ات سرت رو به باد ميدادي؟
با لبخند كوچيكي گفت.

پيتر هم تك خنده ايي كرد اما قطعا مثل مال توني بيخيال نبود. سرش رو تكوني داد: خب شايد اگه يه كم بيشتر بهم بها ميدادي منم يه كم بهتر عمل ميكردم...شايد اگه ميذاشتي دنبال يه ماجراي واقعي برم ميتونستم بهت نشون بدم كه من اونقدر هم دست و پا چلفتي نيستم!

هي...معلومه که تو دست و پاچلفتی نیستی...
توني نگاه كوتاهي بهش انداخت.
-فقط همیشه خرابکاری میکنی که اونم از کنجکاوی زیادته.
اون مرد ميفهمید كه بدترین راه رو برای صحبت کردن انتخاب کرده اما روش توني استارك هم همين بود.

اخم پيتر بيشتر شد اما سعي كرد توجهي به حس شوخ طبعي هميشگي توني كه ظاهرا همه جا ازش استفاده ميكرد نكنه: ايني هم كه ميگي يه معني با چيزي كه گفتم ميده،ميدوني؟! من...ميخوام يه كاري كنم توني... يه كار بزرگ! يه چيزي بيشتر از انجام دادن پروژ هاي احمقانه مدرسه و امتحان دادن...من ميخوام جزوي از گروه بشم!

-منم گفتم كه نميشه.
توني كوتاه گفت و اميدوار بود پيتر بحث رو همين جا تموم كنه چون خودش هم خوب ميدونست كه قرار نيست به نتيجه ايي كه ميخواد برسه.

پيتر خنده ايي عصبي كرد و سرش رو سمت پنجره چرخوند: ميدوني...اين عجيبه كه تو داري اين كار رو براي دوازده سال انجام ميدي، تقريبا هر كسي رو كه ميشناسي و بهت نزديكن دارن مردم رو نجات ميدن...جهان رو...ولي من بايد برم MIT چون ابر قهرمان شدن كاري نيست كه من بايد انجام بدم؟

توني نفس عميقي كشيد و سرش رو تكون داد. آه كوتاهي كشيد و توي خيابون سمت راستشون دور زد. به نظر ميومد ميخواد حرفي رو بزنه كه داره خودش رو براش آماده ميكنه. بعد نگاه كوتاهي به پيتر انداخت و دوباره به خيابون.

-خیله خب...من اجازه نمیدم،چون به پدر و مادرت قول دادم
اما الان که فکر میکنم حتي اگه قول نداده بودم هم نميذاشتم جزوي از اونجرز بشي...میدونی چرا؟

اخم پيتر كمي باز شد و صورتش حالت تعجب به خودش گرفت. توني هميشه اين مزخرفات رو درباره پدر و مادرش بهش تحويل ميداد اما اين اولين باري بود كه داشت درباره يه چيزي غير از قول دادن به اونها حرف ميزد.
-چرا؟
اون پسر با كنجكاوي پرسيد و حتي براي يه لحظه فراموش كرد كه عصباني بود.

-چون تو به طرز غير قابل باوري پر حرفي...!
توني طوري گفت كه انگار واضح ترين و مشخص ترين حرف توي جهان رو زده.
-منظورم اينه كه...تصور كن باهامون بياي يه ماموريت و آدم بده ايي كه ميخوايم باهاش بجنگيم يه ذره شبيه "دارث وِدار" (يكي از شخصيت هاي جنگ ستارگان) باشه...اونقدر هيجان زده ميشي و شروع ميكني توي گوشمون درباره اش حرف زدن كه به كلي يادت ميره براي چي اونجايي...
مكثي كرد و ادامه داد:
-و بعدش من بايد براي پپر توضيح بدم كه چرا يكي از پاهات رو از دست دادي.

وقتي پيتر فهميد كه توني دوباره از روش شوخي هاي مسخره اش براي ادامه بحث استفاده كرده،اخم بزرگش روي صورتش برگشت.
-اصلا تو بلدي مكالمه ايي رو بدون جك گفتن پيش ببري يا نه؟!

توني حالت فكر كردن به خودش گرفت و بعد نوچي كرد:نه...يادم نمياد همچين قابليتي رو داشته باشم.

پيتر دهنش رو باز كرد تا اعتراض كنه. تا به توني بگه كه بايد از موضع خودش پايين بياد و به اون پسر اجازه بده راهي رو كه خودش ميخواد توي زندگيش پيدا كنه. اما ميدونست كه همونقدر كه خودش لجبازه، توني صد برابرشه. بحث هاي اونها هيچوقت تمومي نداشت چون... كله شقي شون هيچوقت تموم نميشد. پس بهتر بود كه پيتر اين بحث بي پايان رو فعلا تموم ميكرد تا وقتي كه هر دو نفر براي دفعه بعدي آماده ميشدن.

با اين فكر،پيتر با اخم غليظي كه هنوز روي صورتش مونده بود و به بيرون خيره بود،سرش رو تكون داد:فقط...بيا بريم خريد توني.
با صداي آرومي گفت.

-از اين ايده خوشم اومد.
توني گفت.

چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه صداي تلفن اون مرد، به خاطر اينكه به اسپيكر ماشين وصل بود، تمام ماشين رو پر كرد. توني دستش رو روي دكمه جلوش فشرد: هي پپر...

-هي توني...يه مشكلي داريم.
صداي اون زن بلند شد.

-چي شده؟
توني پرسيد.

-يادته قرار بود يه سري هارد براي شركت بيارن...؟

-آره...و؟
توني پرسيد.

-خب...ظاهرا يه مشكلي توي سفارش ها به وجود اومده و به جاي دويست تا هارد... هزار تا آوردن.
پپر با كلافگي گفت.

بعد صداش كمي از تلفن دور تر شد و خطاب به كَس ديگه ايي شروع كرد به صحبت كردن: هي! اگه انعام ميخواي بهتره اون جعبه ها رو اونطوري روي زمين نذاري! هر كدوم از اين هارد ها پونصد دلار قيمت دارن... فكر نكنم بخواي بهم خسارت بدي...؟
مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
-خوبه...منم همين فكر رو ميكردم.

صداش دوباره به تلفن نزديك شد: ميشه لطفا برگردي و خودت باهاشون سر و كله بزني؟ نيم ساعتي ميشه كه دارم باهاشون حرف ميزنم و هيچ جوره قبول نميكنن كه هارد هاي اضافي رو برگردونن.
مكث كوتاهي كرد.
-اما فكر كنم تنها دليلش اينه كه ميخوان باهات عكس بگيرن و تو رو ببينن.

-خيله خب...الان برميگردم.
توني گفت.

-از طرف من از پيتر معذرت خواهي كن.
اون زن گفت.

-مشكلي نيست پپر...خريد ميتونه بمونه براي بعداً
پيتر جواب داد.

-ممنون عزيزم...
بعد دوباره صداش دور شد
-هي هي! نه! ميبيني كه داري اون جعبه رو كجا ميذاري؟ و ميدوني كه يه چيزي به اسم جاذبه وجود داره...؟
بعد از اين، تماس تلفني قطع شد.

پيتر خنده كوتاهي كرد اما صورتش هنوز هم كمي اخمي بود. بعد دستش رو داخل جيب اش كرد تا گوشي و هندزفري اش رو بيرون بياره.

-ميتونم فردا بيام دنبالت.
توني پيشنهاد داد.

-باشه...هر چي...
پيتر گفت و بعد از گذاشتن هندزفري توي گوشش،صداي آهنگ رو تا آخر بالا برد.

***

با باز شدن در آسانسور،پپر چشمش رو از صفحه تبلت جلوش گرفت و سرش رو بالا آورد. فرايدي بهش خبر داد كه همين چند دقيقه پيش توني و پيتر رسيده بودن.

اون زن لبخندي زد: هي...

پيتر كه هنوز روي گوشش هندزفري داشت، لبخند كوچيكي به پپر زد و سرش رو تكون داد اما حرفي نزد.
بعد با قدم هاي سريع به سمت راهرو رفت تا وارد اتاقش بشه. چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه صداي بسته شدن در اتاقش به گوش اون دو نفر رسيد.

توني در حالي كه داشت ميرفت سمت بار توي پنت هوس سري تكون داد: ميتونم درك كنم كه چرا نخواد با من حرف بزنه...ولي فكر كردم حدااقل جواب سلام تو رو بده.

پپر آهي كشيد و از جاش بلند شد تا توني رو دنبال كنه. اون مرد وقتي به بار رسيد،دو تا ليوان روي پيشخوان گذاشت و يكي از شيشه هاي نصفه مشروب رو از روي قفسه برداشت.

-اون جعبه ها رو طبقه پايين ديدي؟
پپر پرسيد.

توني سرش رو تكون داد:آره...به كارگر ها گفتم اول بايد با تو حرف بزنم و بعد برميگردم پايين...بذار يه كم منتظر نگه شون داريم.

پپر لبخند كوچيكي زد و بعد با سر به سمت اتاق پيتر اشاره كرد:انقدر بد پيش رفت...؟
اون زن با نااميدي پرسيد.

توني يك سوم هر دو ليوان ها رو پر كرد و بطري رو سر جاش برگردوند: دوباره...شروع كرد درباره اينكه ميخواد جزوي از اونجرز بشه حرف زد.
اون مرد با خستگي گفت و ليوان نوشيدني اش رو توي دستش چرخوند.

-و مطمئنم تو هم دوباره عصبي اش كردي.
پپر با انگشت، لبه ليوانش رو كه روي پيشخوان بود لمس كرد.

توني قلوپ كوتاهي از نوشيدني اش خورد و سرش رو تكون داد:من فقط چيزي رو بهش گفتم كه هميشه ميگم...انتظار نداشتم اين بار عكس العمل خيلي متفاوتي نشون بده.

هر دو نفر به آخرين جايي كه پيتر وايساده بود نگاه كردن و چيزي نگفتن. پپر ميدونست كه پيتر چقدر دلش ميخواد كاري رو بكنه كه توني و بقيه اونجرز ميكنن اما اين رو هم ميدونست كه نشدني بود. توني ميگفت براي هميشه اما پپر فكر ميكرد حدااقل براي الان،براي وقتي كه پيتر هنوز فقط شونزده سالشه زوده. ميدونست كه دليل پافشاري اون پسر، چيزي جز مهربوني زيادش نيست. ولي پيتر فقط يه نوجوون هيجاني و هورموني بود كه پر از انرژيه. اين انرژي، در عين حالي كه خوب بود، ميتونست به ضررش هم باشه.

متوجه بود كه پيتر الان شايد فكر كنه كه پپر و توني باهاش قصد لجبازي دارن يا دارن زيادي محافظه كارانه عمل ميكنن. ميدونست كه حتي شايد بعضي وقت ها، مثل همين الان به شدت از پدر و مادر خونده اش عصباني بشه و آرزو كنه كه كاش زودتر از اينجا بره و مستقل بشه. اما پپر ترجيح ميداد هر چند وقت يه بار اين بحث ها رو باهاش داشته باشن تا اينكه ببينه پيتر داره به خودش آسيب ميزنه. يه روز،اون متوجه ميشد كه هر كاري كه پپر و توني دارن ميكنن به نفعشه، حتي اگه الان غير منصفانه به نظر بياد.

البته، پپر به اندازه توني توي اين قضيه سختگير نبود و يه جورايي توي فكر بود وقتي پيتر بزرگ تر شد، درباره تمام اين قضاياي ابر قهرماني با توني صحبت كنه. مثل هميشه به همسرش بگه كه اين بار هم نوبت پيتره كه تصميم بگيره و ما حق انتخابي نداريم. اما الان، وقتي كه پيتر شونزده سالش بود و هنوز حتي دبيرستان رو هم تموم نكرده بود، جاي بحثي براي اونجر بودن نداشت و پپر هم توني رو توي اين مسئله همراهي ميكرد.

اون زن ليوان نوشيدني اش رو بالا آورد و به لب هاش نزديك كرد: چند دقيقه ديگه كه آروم شد باهاش حرف ميزنم.
گفت و كمي از مشروبش رو مزه كرد.

توني ليوانش رو دستش گرفت و به سمت مبل هاي چرمي پذيرايي رفت: خب...امروز چطور بود؟

پپر، طوري كه انگار با اين سوال چيزي يادش افتاده باشه، با خستگي آهي كشيد و كنار توني روي مبل نشست:خسته كننده... سه تا جلسه پشت سر هم داشتم... از جمله اون جلسه ايي كه با "اينتل" داشتي و من به جاي تو رفتم. و بعد هم هزار تا هارد ده ترابايت نمايش خسته كننده امروز رو تموم كرد.

-هي...ديدي كه مجبور شدم برم دنبال پيتر. بايد باهاش حرف ميزدم.
توني در دفاع از خودش گفت با اينكه ميدونست ميتونه هر زماني رو براي اين كار انتخاب كنه.

بعد ليوانش رو روي ميز شيشه ايي جلوش گذاشت و دست هاش رو به كتف پپر كشيد. انگشت هاش رو آروم به پشت اون زن فشرد و مشغول ماساژ دادنش شد.

پپر به آرومي چشم هاش رو بست و بدنش رو توي دست هاي توني رها كرد: ميدوني...درسته كه من مدير عامل ام اما خودت هم بايد چند وقت يه بار بايد يه سري به اين جلسه ها بزني...فقط براي اينكه ببيني اوضاع شركت چطوره.

توني به سمت زن خم شد و بوسه كوتاهي روي گردنش گذاشت: براي همينه كه بهت نياز دارم.

پپر ليوانش رو كنار ليوان توني گذاشت و به سمت اون مرد دور زد و با لبخند خسته ايي بهش نگاه كرد: درسته... يه يه روز هم بدون من دووم نمي آوردي.
گفت و به سمت توني خم شد تا بوسه ايي روي لب هاش بذاره.

توني هم كمي به سمت اون زن جلو رفت اما پپر ايستاد: يادت موند كه گل ها رو براي دوشنبه سفارش بدي؟

توني دستي به بازوي همسرش كشيد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: اوهوم.

پپر انگشتش رو روي سينه مرد زد: اركيد سفيد با تركيب صورتي... نه برعكس.

توني قيافه اش رو جمع كرد و اخم ريزي كرد: اوه... گفتي صورتي؟ من زرد گرفتم.

پپر سرش رو تكون داد: آره...خيلي بامزه بود.
بعد دوباره انگار كه چيزي يادش افتاده باشه ادامه داد:
-بروس هم بهم گفت چند تا وسيله جديد براي آزمايشگاه نياز داره... اسماشون رو يادداشت كردم...

توني به موهاي نارنجي رنگ پپر نگاهي انداخت و از روي شونه زن كنارشون زد: همه رو براش تهيه ميكنيم.

-و ديشب وقتي رفتم توي اتاق پيتر داشت با لپ تاپ اش مقاله مينوشت ولي كيبوردش درست كار نميكرد.فكر كردم به يه لپ تاپ جديد نياز داره.
پپر گفت.

-يدونه جديدش رو براش ميخرم.
توني سرش رو تكون داد.

-و لطفا لطفا بگو كه به "اسپنسر اسمايت" ايميل دادي؟
پپر با حالت خواهشي گفت.

توني اخم كرد: كي ديگه الان توي قرن بيست و يك ايميل ميزنه...؟
بعد ابروهاش رو بالا انداخت:
-اوه من ميدونم...! پيرمرد صد ساله ايي كه ميخواد تكنولوژي هم سن خودش رو به ما بفروشه.

-اونقدر ها هم پير نيست توني.
پپر گفت.

-اون با پدرم كار ميكرده...! ميتونن به عنوان يه اثر باقي مونده از جنگ جهاني دوم توي موزه بذارنش!
توني در دفاع از حرف خودش گفت.

-خيله خب...شايد يه كم پير باشه...ولي دليل نميشه كه ايده هاي خوبي نداشته باشه... توني... دو هفته شده...لطفا بگو كه باهاش تماس گرفتي.
پپر گفت.

توني لبخند كوچيكي زد و سرش رو تكون داد:بهش ايميل زدم و گفتم خوشحال ميشم توي يه جلسه كار هاش رو بهم نشون بده تا با هم همكاري داشته باشيم...
دست پپر رو گرفت و تكون كوچيكي داد.
-درست همونطور كه تو برام نوشته بودي.

-ممنون.
پپر با رضايت گفت.
-اوه و فردا بايد...

توني، طوري كه چيزي يادش اومده باشه اخم ريزي كرد و وسط حرف اون زن پريد: هي... يادته ميخواستي منو ببوسي...؟ فكر كنم دو ساعتي ميشه كه ازش گذشته.

پپر نفسش رو بيرون داد و صورتش از حالت مضطرب و جدي بيرون اومد. بعد لبخندي زد: متاسفم... اما تا دوشنبه يه عالمه كار داريم كه انجام بديم و مطمئن نيستم به همش ميرسيم يا نه.

-فقط اگه من يه ميليونر بودم و ميتونستيم همه اون كار ها رو به آدم هاي ديگه بسپريم...
توني با ناراحتي ساختگي گفت اما لبخند ريزي روي لب داشت.

پپر چشم هاش رو بست و بالاخره بوسه ايي رو كه توني منتظرش بود رو بهش داد. دست هاش رو به آرومي توي موهاي همسرش فرو كرد و سرش رو نوازش كرد.

توني هم انگشت هاش رو، روي كمر اون زن كشيد و با رضايت اون بوسه رو ادامه داد. و به اين فكر كرد كه خيلي خوش شانسه كه پپر رو توي زندگيش داره.

اون دو نفر، دوشنبه شب، سالگرد پنج سالگي ازدواجشون رو جشن ميگرفتن و واقعا خوشحال بودن با همه بالا و پايين ها و درگيري هاشون توي رابطه شون تونسته بودن ادامه بدن. درسته كه لحظه هايي رو داشتن كه احساس ميكردن ديگه نميتونن با هم باشن و همه چيز براشون تموم شده اما...اونها پپر و توني بودن! هميشه راهشون رو بهم پيدا ميكردن.

و شايد خيلي از اينها رو مديون پسر خونده شون بودن. شايد اگه به خاطر پيتر نبود اونها زودتر از اينها جدا ميشدن و هيچوقت هم بهم برنميگشتن. اون پسر بود كه هميشه بهشون ياد آوري ميكرد چرا همديگه رو دوست دارن و بايد با هم باشن. براي همين،اونها خوشحال بودن كه پيتر هم جزوي از خانواده كوچيكشونه و به همون اندازه ايي كه نميخواستن همديگه رو از دست بدن،نميخواستن پيتر رو هم از دست بدن.

توني يادش ميومد كه ده سال پيش،وقتي پيتر براي اولين بار وارد زندگي اون مرد شد، توني و پپر فقط براي چند ماه بود كه با هم قرار ميذاشتن و هيچ چيز بينشون جدي نشده بود. اما پپر، مثل هميشه كنار توني موند و به اون مرد توي بزرگ كردن پيتر كمك كرد تا وقتي كه پنج سال پيش،بالاخره تبديل به مادر خونده واقعي پيتر شد. پپر كاملا درست ميگفت... توني بدون اون زن حتي يك ساعت هم دووم نمياورد.

صداي قدم هاي كسي از توي راهرو،باعث شد هر دو نفر از هم جدا بشن و به پيتر كه حالا يه تيشرت كاپيتان آمريكا و شلوار راحتي جنگ ستارگان پوشيده بود نگاه كنن.

-او-او... تيشرت "من از توني عصباني ام" رو پوشيده.
توني با تعجبي ساختگي گفت.

اما پيتر به خاطر هندزفري توي گوشش صداي اون مرد رو نشنيد و وقتي نگاهي كوتاه به اون دو نفر كه روي مبل نشسته بودن انداخت، به سمت آشپزخونه رفت.

-خب...فكر كنم بهتره برم سراغ اون كارگرا...
توني گفت و از جاش بلند شد.
-تو حرف زدن با اژدها موفق باشي.
رو به پپر گفت.

پپر از جاش بلند شد و اخم ريزي كرد: اژدها...؟ شرط ميبندم حتي سرت داد هم نزده.

-نه ولي توي ماشين آهنگش رو انقدر بلند كرده بود كه ميتونستم از توي هندزفري اش هم بشنوم...براي من كه همون حكم رو داره.
توني جواب داد.

پپر هُل كوچكي به شونه توني داد و ابروهاش رو بالا انداخت: فقط برو!

-ولي جدي ميگم...موفق باشي.
توني انگشت شستش رو بالا آورد و به پپر چشمك كوچيكي زد.

پپر خنده كوتاهي كرد و بعد به سمت آشپزخونه قدم برداشت،در حالي كه داشت فكر ميكرد چطوري مكالمه اش رو با پيتر شروع كنه.

وقتي وارد شد، پيتر رو ديد كه در يخچال رو باز كرده و داره دنبال چيزي براي خوردن ميگرده. و توني درست ميگفت، پپر ميتونست صداي آهنگ رو تا اينجا هم بشنوه.

پيتر ظرف ماكاروني و پنيري كه روش سلفون كشيده شده بود رو انتخاب كرد و در يخچال رو بست. بعد يه چنگال از جا قاشقي برداشت و ظرف توي دستش رو به سمت اوپن برد. اون پسر هنوز هم نفهميده بود پپر اونجاست.

زن به سمتش رفت و به آروم ترين شكل ممكن شونه اش رو لمس كرد تا نترسه. اما پيتر در هر صورت كمي بالا پريد و به سمت پپر برگشت. وقتي ديد كي اونجاست، هوف آرومي كشيد و يكي از گوشي هاش رو بيرون آورد: پپر هي...متوجه نشدم اينجايي.

-خيلي تو اين چيزا حرفه ايي نيستم ولي شايد به خاطر اين باشه...؟
پپر گفت و به هندزفري پسر اشاره كرد.

پيتر تك خنده كوچيكي كرد و گوشيش رو بالا آورد تا آهنگ رو قطع كنه: متاسفم...كاري داشتي؟

گفت و اون يكي هندزفري اش هم در آورد و با گوشي اش، اونها رو روي اوپن قرار داد. پپر روي يكي از صندلي ها نشست و پيتر هم كنارش.

-خب...مدرسه چطور پيش رفت؟
اون زن پرسيد.

پيتر،كه تا حالا داشت با غذاش بازي ميكرد،دست نگه داشت و با قيافه ايي خسته و بي حوصله به اون زن نگاه كرد: پپر...لطفا تو ديگه شروع نكن. با توني حرف زديم و من ديگه قرار نيست...

پپر حرفش رو قطع كرد:نه پيتر... فقط دارم ميپرسم امروزت چطور بود...
مكث كوتاهي كرد و آرنج هاش رو روي سنگ مرمر جلوش گذاشت.
-كسي هست كه ازش خوشت بياد؟

پيتر با خجالت خنده ايي كرد و سرش رو به سمت غذاش برگردوند. اين سوال غير منتظره ايي بود اما پيتر در هر صورت مدتي بود كه داشت به اين فكر ميكرد تا درباره ام جي به پپر بگه. مخصوصا حالا كه فقط چند روز بيشتر به مهموني نمونده بود و پيتر هنوز نميدونست چطور ام جي رو دعوت كنه. توي فكر بود تا از پپر يه كم راهنمايي بخواد و ببينه چطور بايد با ام جي حرف بزنه.

مطمئن بود كه پپر ميتونه چند تا نصيحت خوب درباره دختر ها و مدل رفتار كردن باهاشون رو بهش بده تا پيتر ديگه مثل يه تازه كار به نظر نياد. اون هيچ جوره نميخواست شانس اش رو با دختري كه ازش خوشش ميومد خراب كنه و توش گند بزنه. پس شايد ديگه وقتش بود كه بالاخره درباره اين كراش پنهان با يكي غير از ند حرف بزنه كه هيچوقت هم نميتونست مشاوره خوبي توي اين قضيه بهش بده.

پس آب دهنش رو قورت داد و با چنگالش دوباره به جون ماكاروني هاي توي بشقاب اش افتاد: خب...يه دختر هست...توي مدرسه...

پپر لبخند كوچيكي زد و منتظر شد تا پيتر بتونه راحت تر درباره اش حرف بزنه. ميدونست كه اون پسر هر چقدر هم توي چيز هاي ديگه پر سر و صدا و شلوغ باشه، توي اين يه مورد خجالتيه و به سختي درباره اش حرف ميزنه.

-اسمش... ام جي ئه... و اون واقعا بامزه و خوشگله... ما هميشه با هم توي مدرسه ميگرديم و...بعضي وقت ها هم سه تايي توي خونه ند درس ميخونيم... و...فكر كنم ازش خوشم مياد.
پيتر به آرومي گفت و سعي كرد كلمات رو كنار هم بذاره.

لبخند پپر كمي بزرگ تر شد و تكيه اش رو از روي اوپن برداشت: اين عاليه پيتر... ازش خواستي با هم بريد سر قرار؟

پيتر بالاخره سرش رو بالا گرفت تا به اون زن نگاه كنه: نه...مشكلم همينجاست... من ميتونم خيلي راحت براي دو ساعت باهاش درباره فيزيك كوانتوم حرف بزنم ولي... وقتي ميخوام بهش بگم ازش خوشم مياد...و ميخوام به سالگرد شما دعوتش كنم...
مكث كوتاهي كرد. با نااميدي آهي كشيد و چشم هاش رو بست.
-فقط...نميتونم!
گفت و بعد از باز كردن چشم هاش با حالت خواهشي به اون زن نگاه كرد.

-چرا نميتوني؟
پپر پرسيد.

پيتر شونه هاش رو پايين انداخت و نفسش رو بيرون داد. بعد به پاهاش نگاه كرد و نوچ كوتاهي زير لب كرد: ميترسم...اون حسش مثل من نباشه و بعد دوستيمون خراب بشه.

-اما اگه ازش نپرسي هيچوقت نميفهمي،مگه نه؟
پپر گفت.

-آره...ميدونم... ولي... درست وقتي كه ميخوام باهاش حرف بزنم انگار زبونم از كار مي افته.
پيتر با ناراحتي گفت و دوباره به اون زن نگاه كرد.

-پيتر...تو ميتوني وقتي اين دختر كنارته خودت باشي؟ خودِ واقعي ات؟
پپر پرسيد.

پيتر سرش رو تكوني داد: آره فكر كنم...اون تنها كسيه كه ميتونم ساعت ها درباره همه چيز هاي خسته كننده علمي باهاش حرف بزنم و احساس نكنم كه حوصله اش رو سر بردم...حتي باعث ميشه مشتاق تر هم بشم.

-خيله خب...خودت جواب خودت رو دادي.
پپر گفت.

پيتر با گيجي اخم كرد:منظورت چيه؟

پپر از جاش بلند شد و به سمت يخچال رفت: ببين...وقتي ميگي ميتوني انقدر راحت باهاش درباره همه چيز حرف بزني و احساس ميكني كه ناراحتش نكردي، پس ميتوني اين رو هم بهش بگي...
در يخچال رو باز كرد و پارچ آب رو ازش بيرون آورد.

پيتر توي صندليش به سمت اون زن چرخيد تا بتونه نگاه بهتري بهش داشته باشه.

-ميدونم كه ابراز علاقه كردن به كسي براي اولين بار و توي سني كه تو هستي، ميتونه يه اتفاق بزرگ باشه.توي ذهنت چندين راه رو تصور ميكني كه ممكنه درست پيش بره يا غلط...اما وقتي بالاخره ميگيش، متوجه ميشي دو تا اتفاق بيشتر نمي افته...
اون زن ليوان شيشه ايي بلندي رو از داخل كابينت برداشت و داخلش رو با آب پر كرد.
-يا قبول ميكنه، يا نميكنه.

-خب...اگه قبول نكرد چي...؟ اونوقت بايد چيكار كنم؟
صورت پيتر دوباره حالت نگراني به خودش گرفت.

پپر پارچ رو دوباره توي يخچال برگردوند و با ليوان آب به سمت پيتر رفت: اونوقت بهش ميگي كه مشكلي نيست و دوست داري كه همچنان با هم دوست بمونيد...
مكث كوتاهي كرد و دستش رو روي شونه پسر قرار داد.
-بعدش دختري رو پيدا ميكني كه اون هم از تو خوشش مياد.

پيتر سرش رو تكون داد: طوري ميگي كه انگار خيلي آسونه.

پپر گوشي پيتر رو از روي اوپن برداشت و به دست اون پسر داد: چرا بهش زنگ نميزني و خودت امتحان نميكني؟

پيتر با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت: الان؟

پپر سرش رو تكون داد: پس كِي...؟ اون حدااقل يه روز وقت ميخواد تا دنبال يه لباس براي خودش بگرده يا نه؟

-اما...آخه الان...وقت خوبي نيست...هوا داره تاريك ميشه.
پيتر سعي كرد بهونه ايي پيدا كنه.

-باشه...اما بذار اينو بهت بگم كه هر چقدر ديرتر انجامش بدي، سخت تر ميشه...
قدمي به عقب برداشت و لب هاش رو روي هم فشرد.
-و حتي ممكنه يكي زودتر از تو دست به كار بشه.

اوه نه... پيتر تا حالا به اين فكر نكرده بود. پپر درست ميگفت... يكي ديگه ميتونست به جاي پيتر از ام جي بخواد برن سر قرار و اون پسر شانس اش رو از دست بده. شايد حتي براي هميشه! اين چيزي نبود كه پيتر بخواد. فكر نميكرد بتونه اون دختر رو در حال قرار گذاشتن با كسي ببينه و حس بدي بهش دست نده. و بعد هم تا وقتي كه اونها قرار ميذاشتن از خودش عصباني باشه و حسرت بخوره كه چرا زودتر انجامش نداد.

پس سرش رو تكون كوچيكي داد: درسته... بهش زنگ ميزنم.

پپر لبخند زد:خوبه.

بعد مكث كوتاهي، لبخندش از بين رفت و صورتش كمي جدي تر شد: و هي... ميدوني كه توني فقط نگرانته، آره...؟

پيتر آهي كشيد و سرش رو به سمت ديگه آشپزخونه كج كرد. ميدونست كه پپر بالاخره اين بحث رو پيش ميكشه و درباره اش حرف ميزنه. حتي اگه با چيز ديگه ايي مثل "از كي خوشت مياد" شروع ميكرد. اين رو هم ميدونست كه اون زن درست ميگه. توني شايد هميشه دليل بزرگ و مهمِ "من به ريچارد و مري قول دادم" رو وسط ميكشيد تا بحث رو تموم كنه اما پپر حق داشت. توني نگرانش بود و پيتر هيچوقت اين نگراني رو درك نميكرد چون پسري نداشت... يا حدااقل... پسر خونده ايي نداشت.

ميدونست كه اون مرد هيچوقت آدمي نيست كه به راحتي بتونه علاقه و دوست داشتن اش رو به كسي ابراز كنه. اما همين حرف ها و بعضي وقت ها قوانين سخت گيرانه اش درباره اون پسر بهش نشون ميداد كه چقدر بهش اهميت ميده و فقط نميخواد كه آسيب ببينه. پيتر همه اين ها رو ميدونست اما فقط نميخواست كه قبولش كنه. دلش ميخواست كه توني بيشتر باهاش مثل يه بزرگسال برخورد كنه. درست همونطوري كه پپر باهاش رفتار ميكنه. اما اون مرد با پيتر طوري رفتار ميكرد كه انگار هنوز همون پسر شش ساله ايي كه مري و ريچارد توي برج استارك گذاشتن.

اما پيتر ديگه اون پسر بچه ترسيده و بهونه گير نبود. اون بزرگ شده و بود ميخواست هر جوري هست اين رو به توني ثابت كنه. شايد يكي از هزاران دلايلي هم كه ميخواست تبديل به يه ابر قهرمان بشه همين بود. ثابت كردن خودش به مردي كه بيشتر از همه تحسين اش ميكنه. وقتي كه پيتر فهميد توني اون مردي كه فكر ميكرد نيست، شور و اشتياق اش براي آيرون من و توني استارك برگشت.

و طي اين سالها، اين اشتياق تبديل به يه حس دو طرفه بين اين دو نفر شد. پيتر سعي خودش رو ميكرد تا مثل توني بشه و اون مرد حتي شايد بيشتر سعي ميكرد تا به پيتر ثابت كنه قابليت هاش خيلي از حد اون مرد بيشتره. البته كه هر دو نفر لجوج تر از اين بودن كه اين مسئله رو بهم اعتراف كنن.

پيتر لبخندي زد و به پپر نگاه كرد: ميدونم...فكر كنم فقط خستگي باعث شد تا بهش بپرم.

لبخند پپر هم روي صورتش برگشت: مشكلي نيست... من حتي خيلي وقت ها خسته نيستم و ميخوام بهش بپرم.

پيتر تك خنده كوتاهي كرد و چيزي نگفت. پپر با سر به گوشي توي دست هاي پسر اشاره كرد: بهش زنگ بزن!

پيتر گوشي توي دستش رو به سمت زن كه داشت از آشپزخونه خارج ميشد تكون داد: حتما!

گفت و وقتي پپر از ديدرس اش خارج شد، قفل گوشيش رو باز كرد. قسمت كانتكت هاي گوشي اش رو لمس كرد و وقتي يه كم به سمت پايين رفت، اسم ام جي جلوش اومد.

به ساعت گوشيش نگاه كرد كه چهار و شش دقيقه بعد از ظهر رو نشون ميداد و از بهونه مسخره اش درباره اينكه داره شب ميشه خنده اش گرفت. هوا هنوز كاملا روشن بود و آفتاب از پنجره هاي پنت هوس به داخل ميومد.

دوباره به اسم ام جي كه توي گوشيش جا خوش كرده بود خيره شد و نفس عميقي كشيد.

"به چيزي كه پپر گفت فكر كن... يكي ديگه ازش درخواست ميكنه و براي اولين بار، تو از كاري كه 'نكردي' پشيمون ميشي"

و شايد هم حتي خيلي زود اين اتفاق مي افتاد... ام جي دختر معركه ايي بود كه هر كسي بايد دلش ميخواست باهاش باشه. پس چي جلوي بقيه پسر هاي مدرسه رو ميگرفت تا از پيتر سبقت نگيرن و از ام جي درخواست قرار گذاشتن نكنن...؟ اگه رمي، پسر سال سومي كه هميشه موقع ناهار ميديدنش اين كار رو ميكرد چي؟ يا زك...؟ يا حتي فلش!

با اين فكر، چشم هاي پيتر گرد شدن. اوه نه...! شايد ميتونست با اون دو تاي ديگه كنار بياد اما فلش آخرين كسي بود كه ميخواست ببينه با ام جي قرار ميذاره. حتي حاضر بود كه به جاي رمي با ام جي حرف بزنه و ببينه كه اون دو تا با هم ميرن سر قرار...اما فلش؟! حتي فكر كردن بهش هم باعث ميشد پيتر بخواد داد بزنه.

پس قبل از اينكه خودش بفهمه داره چيكار ميكنه، انگشتش زودتر از خودش عمل كرد و اسم ام جي رو لمس كرد. داشت زنگ ميخورد... گوشيش داشت به ام جي زنگ ميزد!

اون پسر سريع هندزفري اش رو برداشت و يكي از گوشي هاش رو داخل گوشش فرو كرد.

بعد، طولاني ترين شش ثانيه عمرش سپري شد تا وقتي كه صداي ام جي توي گوشش پيچيد: هي بازنده!

________________

فقط منم كه احساس ميكنم حتي دعواهاي توني و پيتر هم كيوته؟
و بازم فقط منم كه احساس ميكنم اگه پپر نبود كل ساختمون اونجرز توي يه ثانيه رو سر همه ساكناش خراب ميشد؟ :|😂❤️
چقد اين زن خوب و كيوت و مهربونه آخهT-T

خب...اميدوارم كه از اين پارت خوشتون اومده باشه*-*
لطفا گوست ريدر نباشيد و اگه كامنت نميذاريد حتما وت بديد، ممنون :)❤️

Continue Reading

You'll Also Like

124K 20.5K 59
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
59.9K 6.2K 29
"آتش جهنم در برابر خشمِ انتقام زانو میزنه" چی میشه اگه جئون نامجون رئیس یکی از باند‌های مافیای ایتالیا پسرش جئون جونگکوک رو توی شرطبندی به کیم سئوکجی...
7.9K 2.8K 32
{کامل شده} 𝘻𝘢𝘺𝘯 𝘮𝘢𝘭𝘪𝘬 / 𝘭𝘪𝘢𝘮 𝘱𝘢𝘺𝘯𝘦 عمارت مین وود یک پیرزنه. پیرزنی که لباس های نو تنش کرده باشی و توقع داشته باشی دوباره جوان و ش...
3.2K 1.1K 54
(Butchlander) from The Boys series -خلاصه: پسرا می‌فهمن که هوملندر اون آلفایی نیست که وات ادعا میکنه، اون امگاست و بوچر به عنوان یه آلفا تصمیم میگیره...