Kim Lisa Pt.1

55 12 3
                                    

- همینم مونده بود که از هوسوک کلمه اوپا رو بشنوم! هیونگ، سر عقل بیا، من نمیذارم این جا زندگی کنی.

کیم تهیونگ! مثل همیشه پر سر و صدا و البته گیج. جواب میدم: «ولی من همین حالا هم این جا زندگی می‌کنم»

گیج! گیج احمق! باورم نمیشه این پسری که با بلاهت تمام به من زل زده شاگرد اول مدرسه بوده باشه! دوباره توی چشم‌هاش زل می‌زنم و ادامه میدم: «از وقتی پدر منو آورد تا این جا زندگی کنم از این جا نرفتم!»

تهیونگ، برادر عزیز من. باورم نمیشه بعد از مدت‌ها فرصتش رو پیدا کردم که دوباره توی چشم‌های تنها پسر و عزیز دردونه‌ی خانواده‌ی کیم زل بزنم و اون چشمک همیشگی رو تحویلش بدم.

تهیونگ این حرکت منو می‌شناسه ولی به جز یه آه کوچیک، هیچ واکنش دیگه‌ای نشون نمیده. دلم نمی‌خواست از همین اول شروع کنم، ولی مثل این که برای اثبات خودم باید کمی بی رحم باشم.

همه‌ی افراد اطرافمون ساکتن و با دقت دارن به حرف‌های ما گوش میدن پس پایین آوردن صدام فایده‌ی زیادی نداره، با این حال کمی به سمت تهیونگ خم میشم و آروم زمزمه می‌کنم: فکر نمی‌کردم بعد از اون اتفاق توی کمد بتونی منو فراموش کنی.

مثل این که تیرم به هدف خورد، چون حالا تهیونگ داره با چشم‌هایی کاملا گرد شده بهم نگاه می‌کنه و احساس می‌کنم هر لحظه ممکنه از شدت تعجب روحش از بدنش بیرون بپره. برای این که مجبور نشم تا اون دنیا همراهیش کنم، سعی می‌کنم لبخند بزنم تا ترسش بریزه. ولی تهیونگ شوکه‌تر از اونه که به این حرکت دوستانه‌ی من توجه کنه و در عوض با صدایی بغض آلود میگه: «این... واقعا تویی!»

البته که یادش مونده؛ با وجود این که حدود 10 سال از اون زمان گذشته، هر دومون اون روز رو خوب یادمونه. چه طور ممکنه روزی رو فراموش کنم که برادر بزرگم برای اولین بار قبول کرد به حرفم گوش کنه؟ شاید اون روز، تهیونگ تحت تاثیر حرکات کیوتی که براش انجام دادم، قرار گرفت و شاید هم فقط توی حس و حال خوبی بود. هرچند، خوش اخلاقی ناگهانیش برای هر دومون گرون تموم شد.

اون روز تصمیم گرفته بودم حقه‌ی جدیدم رو روی مامان امتحان کنم، ولی برای انجام دادنش به کمک تهیونگ هم نیاز داشتم. برای همین مجبور شدم از آخرین سلاحی که تمام خواهرهای کوچیک‌تر دنیا بهش مسلح هستن، استفاده کنم: خواهش و التماس!

گوشه‌ی تخت تهیونگ نشستم و با مظلوم‌ترین لحنی که می‌تونستم خواهش کردم: «لطفا اوپا، همین یه بار بهم کمک کن. فقط یه شوخی ساده‌ست، مطمئنم مامان خوشش میاد.»

تهیونگ بدون لحظه‌ای مکث سرشو به چپ و راست تکون داد: «خیلی مسخره‌ست.»

دوباره التماس کردم: «این قدر بدجنس نباش! یه بار هم بذار خواهرت خوش بگذرونه»

Who's NextWhere stories live. Discover now