Kim Seokjin pt.2

165 32 25
                                    

- من کیم تهیونگم... می‌تونی پدر جوزف صدام کنی

نمی‌تونم جلوی چین خوردن پیشونیم رو بگیرم، پس از این به بعد قراره با دو تا کیم تهیونگ به صورت همزمان توی یه خونه زندگی کنم؟ چه تصادف دوست داشتنی‌ای!

با وجود این که از تهیونگ دل خوشی ندارم ولی ترجیح میدم به جای به خاطر سپردن یه اسم جدید، راه آسون‌تر رو انتخاب کنم. پس با لحنی مودبانه سعی می‌کنم به صورت غیر مستقیم پیشنهادش رو در مورد نحوه‌ی صدا کردن اسمش رد کنم. دستشو می‌گیرم و خودمو معرفی می‌کنم: «کیم سوک جین... دنبالم بیا کیم تهیونگ شی، خونه رو نشونت میدم.»

پدر جوزف یک لحظه با تردید بهم زل می‌زنه، انگار داره تصمیم می‌گیره درباره‌ی نحوه‌ای که صداش زدم اعتراض کنه یا نه. خوشبختانه خیلی زود با بالا انداختن شونه‌هاش گزینه‌ی صلح آمیزتر رو انتخاب می‌کنه. بعد از برداشتن چمدون کوچیکش، بهم اشاره می‌کنه جلو بیفتم و راهو بهش نشون بدم.

با این که برخورد اولمون رویایی نبود، اما باید اعتراف کنم این مرد جوون کنجکاوم کرده، پس عمدا با فاصله‌ی کمی از اون به راه می‌افتم و زمانی که داره با بی تفاوتی اطرافش رو تماشا می‌کنه، من هم روی نیم‌رخش دقیق میشم. چشم‌های درشت، پوست روشن، موهای قهوه‌ای که خوب کوتاه شدن و در نهایت خط فکی که به اندازه‌ی انتظارات ایده‌آلیست‌ترین خانم‌ها تیزه! روی هم رفته میشه گفت پدر جوزف برای کشیش بودن زیادی خوش‌تیپه!

هنوز در حال دید زدنشم که با نگاهش غافلگیرم می‌کنه. خوشبختانه به خاطر عادت همیشگیم مثل بچه‌هایی که موقع دزدیدن شیرینی مچشون رو گرفتن، دستپاچه نمیشم و به جاش یه لبخند بزرگ بهش تحویل میدم.

کشیش جوون با تعجب میپرسه: «چی شده؟»

- نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم در حق راهبه‌های کلیسای شما داره بی‌انصافی میشه.

بالا پریدن ابروهاش باعث میشه خنده‌م بگیره، ولی سریع خودمو کنترل می‌کنم و در جواب نگاه پرسشگرش میگم: «حتما بدون شما رسیدگی به کارهای کلیسا براشون سخته.»

پدر جوزف که فکر می‌کنه بالاخره متوجه منظورم شده، لبخند معصومانه‌ای می‌زنه و جواب میده: «من تنها کشیش اون کلیسا نیستم.»

- چه خوب.

خوشبختانه به ساختمون خونه نزدیک شدیم و من می‌تونم به بهونه‌ی باز کردن در، جلوتر از پدر از پله‌ها بالا برم و خنده‌م رو از دید اون پنهان کنم.

صبر می‌کنم تا پدر جوزف جلوتر از من وارد خونه بشه و بعد درو پشت سرم می‌بندم. از عکس‌العملش نسبت به فضای غیرعادی خونه مشخصه که اون هم مثل من متوجه تناقض‌های این جا شده. چمدونش رو روی مبل میذاره و آروم به سمت من برمی‌گرده. آماده‌ام تا به سوال‌هایی مثل «چرا این جا این قدر عجیبه» جواب بدم، ولی پدر دوباره غافلگیرم می‌کنه.

Who's NextWhere stories live. Discover now