Mathew Kim- Pt.1

55 11 10
                                    

دوباره به اون خونه‌ی نفرین شده برگشتیم!

نمی‌دونم شاید لفظ نفرین شده، حالا که انگشت اتهام به سمت کلانتر برگشته، چندان هم مناسب نباشه. این خونه و تموم متعلقاتش تنها یه ابزار بودن، یه ابزار توی دست قاتل تا نیات واقعی خودش رو پنهان کنه و خیلی ساده به تمایلات غیر انسانیش برسه. اگه می‌خواستم دقیق باشم، این خونه هم یه جور قربانی بود؛ اگه انسان بود، حتما می‌تونست برای اعاده حیثیت شکایت کنه.

نگاهم به سمت بچه‌ها برمی‌گرده که خسته‌تر از موقعی که از این خونه رفتن، وارد خونه شدن و تک تک به سمت اتاق‌هاشون رفتن تا طبق پیشنهاد وکیل سومین هر چه زودتر از این خونه دور بشن. در مسیر بازگشت، وکیل با سومین تماس گرفته بود تا بهش بگه پیش از اون که کلانتر بتونه از کلانتری خارج بشه، بازداشتش کردن و در حال بازجوییه، اما ازمون خواست ریسک نکنیم و هر چه سریع‌تر از اون جا دور بشیم.

چهره‌ی سومین موقع بر زبون آوردن این جملات هیچ فرقی با حالا نداشت. در حالی که از کنارم می‌گذشت، یه نگاه خالی از امید بهم میندازه و همراه استاد کو از پله‌ها بالا میره.

من هم در سکوت بقیه رو دنبال می‌کنم. ولی وقتی اتاقم رو مرتب می‌کنم و به طبقه‌ی پایین برمی‌گردم، با اتاق نشیمن خالی روبرو میشم. عجیبه ولی توی این لحظه، عمارت به شکل مورمورکننده‌ای خالی به نظر می‌رسه.

نگاهی به چمدون کنار پام که چند دقیقه پیش تمام وسایلم رو به نامرتب‌ترین شکل ممکن داخلش جا دادم، میندازم و آهی می‌کشم. فکر می‌کردم بقیه هم مثل من برای برگشتن به خونه عجله دارن، ولی حالا تنها کسی که توی اتاق نشیمن نشسته و انتظار می‌کشه، منم.

برای یک لحظه تصمیم می‌گیرم برگردم طبقه‌ی بالا و به نامجون کمک کنم وسایلش رو سریع‌تر جمع کنه. ولی فکر نمی‌کنم در حال حاضر کسی حوصله‌ی معاشرت با دیگران رو داشته باشه. مخصوصا این محقق‌های جوون که اولین پروژه‌ی کاریشون با چنین شکست وحشتناکی روبرو شد.

اگه نگران سلامتی نامجون نبودم، حالا توی راه برگشتن به خونه بودم. آه... این بچه‌ها. درسته که توی این مدت وقت من هم تلف شد، ولی هدف من از همون روز اول کمک کردن به این محقق‌ها بود. هرچند انتظار روبرو شدن با همچین کار سنگینی رو نداشتم.

ولی بقیه‌ی کسایی که اومدن اینجا، قرار بود زمان هیجان‌انگیزی رو توی این خونه بگذرونن و بعد با کلی اطلاعات جذاب پیش بقیه‌ی دوستاشون برگردن. اما حالا، نه تنها به هیچ نوع اطلاعات جذابی دست پیدا نکردن، مجبورن بدون دوست‌هاشون و با یه غم سنگین روی قلبشون به خونه برگردن.

چشم‌هامو میبندم و سرم رو به پشتی مبل تکیه میدم. نمی‌تونم جلوی جریان افکارم رو بگیرم و همین حالا هم چهره‌ی بچه‌هایی که حتی دلیل مرگ خودشون رو هم نمی‌دونستن، پشت پلک‌هام ظاهر میشه. چهره‌ی سوک جین، هوسوک، یونگی و... جیو.

Who's NextWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu