12

376 111 81
                                    

...

..

.

"لیام"

زین غرغر کرد وقتی لیام نمی‌خواست متوقف بشه و اونو سخت‌تر بوسید.

"بیبی دلم می‌خواد مثل کل روز به بوسیدنت ادامه بدم، اما ما واقعا نیاز به حرف زدن داریم."

گفت و لیام آه کشید و سر تکون داد.

بعد از چیزایی که اون روز اتفاق افتاد، اونا تصمیم گرفتن کلاساشونو بپیچونن ‌و به جاش به خونه زین برن.

لیام اول با این ایده موافق نبود اما واقعا نمی‌‌تونست در برابر اون پسر زیبا مقاومت کنه.

و زین...
اون هرگز تا این اندازه تو زندگیش خوشحال نبود.

همه‌ی اون سال هاش توی تظاهر کردن جای شخص دیگه‌ای گذشته بود درحالی که می‌تونست فقط حقیقت رو به لیام بگه.
خودشم می‌دونست چقد فاکداپ و مزخرف بوده.

اون هیچوقت نمی‌خواست سر لیام قلدربازی دربیاره ولی فقط این یجورایی اتفاق افتاد.
زین خیلی احمق بود و فکر می‌کرد که شاید اگه هر روز به لیام آسیب می‌زد اون زشت می‌شد؟

البته که این اتفاق نیفتاد.
لیام هنوز زیباترین کسی بود که زین تو عمرش دیده بود. حتی با همه‌ی اون کبودی ها رو بدنش، لب های زخمی و چشم های تیره‌ش.

اون هرگز نمی‌تونست زشت باشه.

"ببین، من....من باید یچیزایی رو بهت بگم."

زین شروع کرد.
احساس می‌کرد گلوش رو به خشک شدن میره.

تماشا کرد که لیام ازش فاصله گرفت، کنارش نشست و تو چشماش نگاه کرد.

"بله؟"

زین سر تکون داد و دستشو رو صورتش کشید.

"آه، ببین، یه...یه احتمالی وجود داشت، من یجورایی می‌دونستم اون تو بودی."

لیام اخم‌ کرد.

"واقعا منظورتو نمی‌گیرم."

"منظورم اینه که من می‌دونستم کسی که بهم پیام می‌داد، تو بودی."

اتاق توی سکوت فرو رفت و زین ترسیده بود.
-لیام ترکم می‌کنه؟نه؟-

"تو...تو می‌دونستی؟؟ و هیچوقت بهم نگفتی؟"

لیام وقتی که حرف می‌زد ناراحت به نظر می‌‌اومد و زین فقط می‌خواست بغلش کنه و بهش بگه همچین قصدی نداشته و اینکه خیلی دوسِش داره.

"من نمی‌خواستم بدونی این منم، من..."

"ولی من فهمیدم."

لیام گفت و چشمای زین گرد شد.

"چطوری؟"

"تو برام یه ویدیو فرستاده بودی؛ زیاد ازش نگذشته، نه؟ و تو واقعا تلاش نکردی آروم و ساکت باشی."

MeOw | PERSIAN TRANSLATION |Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz