7

583 145 262
                                    

....

...

"سلام بابا!"


ليام پدرش رو بغل کرد و اون مرد به کمرش ضربه زد.


"سلام پسرم."

"ليام، عزیزم!"

مادرش بازوهاشو طوری دورش پیچید که لیام از کمبود هوا احساس خفگی کرد.

"س.. سلام، مام..ان."

کارن رو هل داد و سعی کرد هوا رو تو ریه هاش بکشه.

زن به پسرش لبخند زد.
"از آخرین باری که دیدمت، خوشتیپ‌تر شدی."

"مااااام."

ليام نالید ولی کارن فقط شونه بالا انداخت.

"این حقیقت داره. جف، تو بهش بگو."

پدر لیام چشماشو چرخوند.

"به مادرت گوش کن لیام."

لیام خندید و در رو بست.

"غذا حاضره، می تونین برین و بشینین."

....

....

....

"خب ليام، زندگی چطوره؟"

مادرش ازش پرسید و لیام چشم چرخوند.

"خوبه."

گفت و به این فکر کرد که زندگیش چه اوکی باشه چه نباشه در نهایت باید راجب وضعیتش به پدر و مادرش بگه.
شاید اونا می‌تونستن به نحوی بهش کمک کنن؟

"مام؟"

"بله؟"

کارن با کنجکاوی به پسرش نگاه کرد.

"آه، خب، عام."

برای یه لحظه مکث کرد و ادامه داد.

"خب من با یه پسری تو چت آشنا شدم."

کارن لبخند زد و جف چنگالشو پایین گذاشت تا روی چیزی که پسرش می‌گفت، تمرکز کنه.

"و بعد فهمیدم اون یکی از پسرای مدرسه‌ی خودمونه."

ليام دوباره کمی ساکت موند.

"اون زينه."

"زین؟ آها زين، همون که همیشه داری راجبش حرف میزنی!؟"

MeOw | PERSIAN TRANSLATION |Where stories live. Discover now