10

583 151 226
                                    

...

..

.

روز بعد لیام حس بدتری داشت.

زین رو هنوز ندیده بود -نمی‌دونست این خوبه یا بد-
و تعجب می‌کرد اگه زین اون روز حتی به مدرسه بیاد.

نه اینکه اینو بخواد، نه، اون واقعا دیگه اهمیت نمی‌داد.

باشه، شاید یکم اهمیت می‌داد ولی الان این چیزا مهم نبود.
چون اولا اینکه اون به هیچ وجه نمی‌خواست با زین حرف بزنه و دوما اینکه زین هم به هر حال باهاش حرف نمی‌‌زد.
چون زین قطعا تو همچین جایی پر از دانش‌آموز، با لیام مثل یه آدم نرمال و متمدن صحبت نمی‌کرد.

با وجود همه‌ی اینا لیام حالا تو مدرسه بود.

نگاهش به پری‌ای خورد که زیاد خوشحال به نظر نمی‌رسید، در واقع به نظر می‌اومد عصبانیه.

لیام به این فکر کرد که چی اونو انقدر عصبی کرده -شاید فهمیده بود زین بهش خیانت کرده؟ نه، اگه می‌فهمید تا الان جمجمه‌ی لیام متلاشی شده بود-

ولی بعد از چند دقیقه تصمیم گرفت روزشو با فکر کردن راجب اون بچ هدر نده.

آه کشید و سعی کرد به زین و پری فکر نکنه و به جای اونا، رو ناهارش تمرکز کنه.

چیپسشو داشت تو سکوت می‌خورد که حواسش با صدای خنده های بلند و بعدش رسیدن دوستاش سر میز از فکراش پرت شد.

"من خیلی خیلی بهت افتخار می‌کنم رفیق."

لویی گفت و جلوی لیام نشست، یه لبخند گشاد هم رو لبش بود و لیام هیچ ایده‌ای نداشت منظورش چیه.

ابروهاش به هم نزدیک شدن و چشماش ریز شد.

"چی؟"

"زین رو امروز دیدی؟"

نایل پرسید و از چیپسای لیام کش رفت.

"ها، نه؟"

آروم لبش رو گاز گرفت.

"اون....اونم اینجاست؟"

پرسید و به خودش لعنت فرستاد که وقتی به زین می‌رسه نمی‌تونه درست حرف بزنه.

"اوووه، آره، اونم هست."

نایل خندید و لیام واقعا می‌خواست بدونه چی باعث شده اون دقیقا همین الان اینقدر عجیب خوشحال باشه.

"و..؟"

"و اون واقعا داره لنگ می‌زنه."

هری گفت و لیام نزدیک بود با چیپسش خفه شه.

نه، امکان نداشت اینو بشنوه، حتما چیزی که شنیده بود رو فقط تصور کرده بود نه اینکه واقعا شنیده باشه.

"اون چی؟"

بعد از اینکه غذای تو دهنشو قورت داد و یه قلپ از نوشابه‌ش خورد، پرسید.

MeOw | PERSIAN TRANSLATION |Where stories live. Discover now