T_EAR 12

138 24 2
                                    

یونگی:

توی دفترم نشسته بودم که جانگ کوک در رو باز کرد و وارد شد..
+ هیونگ..تهیونگ میخواد باهات حرف بزنه..
- بیارش..
جانگ کوک رفت و بعد از چند دقیقه با تهیونگ که هنوز دورش طناب بود و صورتش خونی بود برگشت..
از جام بلند شدم و پوزخندی زدم..
- خب کارم داشتی؟
+ میخوای منو بکش اما بزار هوسوک بره..
- چه فداکار..
- فعلا لازمت دارم..
+ اگه اونو آزاد نمیکنی منو بکش..از اینجا که آزاد شدم  بهشون کمک میکنم که بتونن از اینجا فرار کنن..
- تو این کارو نمیکنی
+ میبینی

جانگ کوک:

یونگی بهم اشاره کرد تا تهیونگ رو ببرم به اتاق..
داشتم سعی میکردم که از جاش بلندش کنم که موفقم شدم اما صدای شلیک گلوله باعث شد سرمو بالا بیارم
تهیونگ همون طوری که چهرش توهم رفته بود افتاد رو زمین و شکمشو گرفت
به یونگی و بعد به تهیونگ نگاه کردم
+ یونگی..چیکار کردی؟
- کاری که خیلی وقت پیش باید میکردم
روی زمین نشستم و طناب دورش رو باز کردم
گلوله به سمت راست شکمش برخورد کرده  بود..
+ نه..نباید بمیری..
- چیشد؟تو که از اون بدت میومد!
داد زدم
+ عوضی

جین:

یه آیینه..
بی هیچ دلیلی فقط میخواستم لمسش کنم اما صدایی که از پشتم اومد مانعم شد..
بدون این که باد بوزه اون دفتر تند تند ورق میخورد
تا این که روی یک صفحه ایستاد
از آینه فاصله گرفتم وبه سمت دفتر قدم برداشتم زانو زدمو دفترو برداشتم
چ.. چطور ممکنه اون صفحه ها پر شده بود. شروع به خوندن کردم..
جانگکوک سعی کرد تهیونگ رو بلند کنه اما تیری که به شکمش خورده بود باعث شدع بود خون زیادی رو از دست بده..
سریع دفتر رو بستم..
به روبه رو نگاه کردم
اگه مثل اتفاق های قبلی درست باشه..
یعنی تهیونگ داره میمیره..
تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم این بود که برگردم به کلبه
بلند شدمو به سمت بیرون دویدم
دیگه از اون خورشید سوزان خبری نبود
سریع در کلبه رو باز کردم
دنبال چیزی بودم که خودمم نمیدونستم چیه
همه جارو گشتم تا اینکه..
+ آها اوناهاش
جعبه ی کمک های اولیه که تویه کمد بود رو برداشتم
اما.. حالا چی کار کنم؟!
ناخوداگاه به اون نوشته فکر کردم
آیینه..
لمس..
نجات...
از کلبه بیرون اومدم
دوباره اون زیر زمین
یه جاذبه ی خاستی داشت..
نمیدونستم چیه
از پله ها پایین رفتم
نفس عمیقی کشیدمو  به سمت آینه برگشتم و لمسش کردم..
نور زیادی ازش خارج شد که مجبور شدم چشمام رو ببندم

~~~

محکم با کمر به زمین خوردم..
+اینجا دیگه کجاست؟
هوا تاریک بود..
از جام بلند شدم
صبر کن..الان روز بود و هوا روشن پس چرا..
به اطراف نگاه کردم که کلبه تهیونگ رو دیدم..
خواستم برم ولی دو نفر داشتن بهم نزدیک میشدن..
سریع رفتم و پشت یکی از درخت های قایم شدم
اون دو نفر نزدیک اومدن و چیزی که میدیدم رو بار نمیکردم
هوسوک و تهیونگ..
چرا من اینجام؟
چرا تهیونگ خوبه..؟
یعنی دفتر دروغ گفته بود؟!

یاد فیلمی که دیده بودم افتادم
اون پسر برگشته بود به گذشته و  اتفاقاتی که افتاده بود مثل اتفاقاتی بود که برای من افتاده
اما.. این ممکن نیست
نه نمیشه
من اومدم به گذشته؟؟!!
دستی به سرم کشیدم 
میدونستم هیچوقت اشتباه نمیکنم
کیم تهیونگ چشمات.. حالا میفهمم چرا چشم هات برام آشنان
به مکالمشون گوش دادم

- اینجا یه حس خاصی بهم میده
+ چی؟!
- انگار من خودمو اینجا گم کردم

هوسوک یه روزی بهت میگم.. میگم که چرا گم شده بودی:))..
اما..
من برای چی اومدم اینجا؟
من الان باید برم تهیونگ رو نجات بدم
استرس گرفتم
اگه بمیره چی..
تو افکارم غرق شده بودم که متوجه نشدم وزنمو انداختم رو شاخه درخت
.. اون شکست
تهیونگ فهمید و به سمتم اومد
ناخوداگاه به مسیر پشت سرم نگاهی انداختمو و فرار کردم

 اون شکست تهیونگ فهمید و به سمتم اومد ناخوداگاه به مسیر پشت سرم نگاهی انداختمو و فرار کردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
T_EARWhere stories live. Discover now