T_EAR3

229 33 3
                                    

دید ریوجین:

سوار ماشین شدیم و به مسیرمون ادامه دادیم!

منظره ی زیبایی بود توصیف کردنش سخته ولی جاده ی نسبتا پرپیچ و خمی بود که سمت راستمون دره ی عمیق و سمت چپمون کوه های بلند بود!
هیچ تناسبی با هم نداشتن!شاید همین متضاد بودنش بود که زیباش میکرد!
هیچ وقت زیبایی تو یکسان بودن نبوده همیشه متفاوت بودن بهتر از مثل بقیه بودنه!

مسیر طولانی و طولانی تر میشد که بعد از چند دقیقه یک دکه نگهبانی داغون رو دیدم!
نامجون ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.
- چه بخایم چه نخایم باید پیاده بریم بقیشو جاده ماشین رو نیست‌ و.. بنزینم تموم شد
زودتر از بقیه به سمت اون دکه رفتم ولی...
درش قفل بود و هیچکس هم توش نبود!!
چند بار در رو عقب جلو کردم ولی بازم باز نشد!
از پنجره به داخل نگاه کردم چند سانت خاک روی میز کوچیک چوبی که اونجا بود نشسته بود معلومه مدت طولانیه که کسی اینجا نبوده.
+کسی اینجا نیست!
نامجون با قیافه متعجب به سمتم اومد
_مگه میشه؟!
+حالا که شده!
هوسوک ترسیده بود میتونستم از قیافش بفهمم!
من چه فکری کردم که با اینا اومدم مسافرت؟!
با صدای جین از افکارم بیرون اومدم
+بریم یکم جلوتر حتما یکی پیدا میشه که بهمون کمک کنه!
فکر خوبی بود همه موافقت کردن..

شروع به راه رفتن کردیم
درخت های بلندی دوطرفمون سر به فلک کشیده بودن!
جاده ای که توش قدم میزدیم گلی بود انگار تازه بارون اومده باشه ولی آسمون تمیز از هر ابری بود
نفس عمیقی کشیدم و تونستم آرامشی رو به دست بیارم که تا حالا تجربش نکرده بودم
عطر گلهایی که اطرافم بود...باعث میشد مغزم به خواب بره.. یه خواب طولانی!
برگ هایی روی زمین ریخته شده بود و تنها چیزی که صدای سکوت رو میشکت همین برگ هایی بود که زیر پامون له میشدن!
هر چقدر که جلوتر میرفتیم به خاطر درخت ها فضا تاریک و تاریک تر میشد...!

دید جین:

کم کم داشتم نا امید میشدم که آدم زنده ای رو اینجا پیدا کنم که صدای یه نفر از پشت درخت ها باعث ترسیدن هممون شد
یه پسر با نسبتا بلند و سوییشرت مشکی بهمون نزدیک میشد!گ
نامجون گفت:
+چه عجب اینجا یه موجود زنده هم هست!
پسر لبخندی زد و گفت:
_خیلی وقته مهمونی نداشتیم!
+مهمون؟
_آره سال هاست که کسی اینجا نمیاد حداقل از وقتی که اون دختر کوچیک کشته شد..!
+چی؟؟
_هیچی نشنیدش بگیرید
جیمین گفت:
+میتونی بهمون کمک کنی؟!ما گم شدیم!!
_آره حتما
با صدای بلندی ازش پرسیدم:
+اسمت چیه؟!
_من تهیونگم...کیم تهیونگ...
تهیونگ؟خیلی آشناس!من این اسمو کجا شنیدم؟!
+منم جینم،خوشبختم
به سمتش رفتم و باهاش دست دادم.
نامجون تهیونگ رو با بچه  ها آشنا کرد.
پسر خوبی بود حداقل تو این جا که ما هیچکس رو نداشتیم!
با صدای تهیونگ به خودم اومدم
+اگر بخواید میتونید بیاید خونه من
_خونه تو؟!فکر خوبیه!

باهم به سمت خونه ی تهیونگ حرکت کردیم
هیچ تصوری نمیتونستم از خونش داشته باشم!
شاید مثل خونه های روستایی داغون باشه شایدم مدرن و لوکس اصلا از کجا معلوم که ویلایه؟!
همینطوری برای خودم تصویر سازی میکردم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم!
+رسیدیم..!

!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
T_EARWhere stories live. Discover now