T_EAR 11

134 23 0
                                    

جین:

هوسوک و تهیونگ از صبح معلوم نبود کجا بودن
خبری نداده بودن
همه نگرانشون بودیم
قرار شد جیمین و نامجون برن بیرون و داخل روستارو بگردن تا ببینن  موجود زنده ی دیگه ای به جز ما اینجا هست.. تا بتونن ازش بنزین بگیرن که از این خراب شده بریم .

به گفته ی هوسوک گوشی تهیونگ آنتن داشت ریوجینم که اینو میدونست گوشیش رو برداشت و رفت بیرون به امید اینکه بتونه آنتن پیدا کنه و با هوسوک تماس بگیره.
منم قرار شد برم این دور و اطراف رو بگردم و نزدیک خونه باشم تا اگه اونا برگشتن نگرانمون نشن
دیگه نمیتونستم تو خونه بمونم
به گوشیم نگاه کردم ساعت سه و بیست دیقه
برام مهم نبود که چقدر میتونه هوا  گرم باشه به هرحال الان همشون بیرونن و دارن تلاش میکنن که یه خبری از اونا پیدا کنن
به خاطر دوستامم که شده باید یه حرکتی بزنم.

سوم شخص:

پاشد و به سمت در حرکت کرد
حدود بیست دیقه ای بود که بیرون بودو مشغول گشت زدن شده بود
زیر سایه درختی که حدودا چهار متر با کلبه فاصله داشت وایساد و به اتفاقاتی که این چندروز براشون افتاده بود فکر کرد
+ چرا ما..؟
سوالی که ذهن همشونو مشغول کرده بود
خورشید به وسط آسمون رسیده بود و گرمای وحشتناکش صورتش رو خیس عرق کرده بود
همینطور که به اطراف نگاه میکرد چشمش به یه نوری خورد
برخورد نور خورشید با یه جسم فلزی
از سر کنجکاوی به سمت اون جسم حرکت کرد

جین:
به سمت اون جسم فلزی قدم برداشتم
وقتی بهش رسیدم خم شدمو بهش نگاهی انداختم یه گوی فلزی کوچیک بود که چمن روشو گرفته بود و فقط قسمتی از اون رو میشد دید
به خاطر نور خورشید برق میزد
ولی.. انگار به زمین متصل بود
خواستم لمسش کنم که یه چیزی ذهنمو مشغول کرد
" اگه دوباره اتفاقی بیوفته چی؟ "
ولی این افکار نتونستن مانعم شن
رفتمو فشارش دادم ولی یهو شروع کرد به چرخیدن
ازش فاصله گرفتم بعد از صدای تقی که اومد مطمئن شدم که اون یه دستگیرس
به سمت خودم کشیدمش
باورم نمیشد.. یه در مخفی بود
پله هاش به سمت پایین و تاریکی میرفت..!
شجاعتمو جمع کردم و  پامو رو اولین پله گذاشتم
قیژی کرد اهمیتی ندادمو و پامو رو پله بعدی گذاشتم 
تار عنکبوت هارو کنار زدمو و به پله ی دیگه ای به سمت پایین رفتم
به خودم که اومدم توی زیرزمین بودمو و اون در هم بسته بودم
دروغ چرا ترسیده بودم.. اینجا ممکن بود هرچیزی باشه.
دستمو رو دیوار کشیدم تا شاید کلید لامپی اونجا باشه و خوشبختانه بود
لامپ بعد از چندبار چشمک زدن روشن شد
مثل یه انباری بود
وسایل مختلف اونجا چیده شده بودن
میزی توجهمو جلب کرد
روی میز چیز های مختلفی وجود داشت
ورقه های کهنه و پاره شده یه کتابچه و خط کش و اینجور چیزا

کتابچه رو باز کردم و توشو نگاه کردم
" اون پنج نفر قرار بود که بازی کنن بازی با ما بازی با جونشون..
امروز تصمیم به شرط بندی گرفتن درحالی که تهیونگ برای نجات خواهرش میخواست دست به کاره خطرناکی بزنه.. "
این چطور ممکنه؟؟
باورم نمیشد چی داشتم میخوندم
این ما بودیم
اتفاقاتی که افتاده بود اسما..
ما شخصیت های اون داستان بودیم
اما چطور..؟
شاید یه دفترچه خاطراته دفترچه خاطرات تهیونگ
نه نه نمیشه اون تو خونه ما حضور نداشت
اون روزی که شرط بندی کردیم.. فقط ما بودیم
همه چیز مو به مو توش نوشته شده بود
توی اون وضعیت یه فکری به ذهنم رسید
شاید.. شاید میتونستم بفهمم که اونا کجا رفتن.
کتابچه رو ورق زدم تا به امروز رسیدم
حیرت انگیز بود
شروع کردم به خوندن
با هرکلمه ای که میخوندم دستام بیشتر از قبل میلرزید
خواهر تهیونگ اون زندس باورم نمیشه
یونگی.. جانگ کوک.. اینا کی بودن چی میخواستن
من چی کار میتونم کنم؟!
کتاب رو ورق زدم که در کمال تعجب دیدم صفحه بعد خالیه..
صفحه بعدی وجود نداره
کتاب رو تویه دستم گرفتم که باعث شد به صفحه های قبل برگرده
روز قبل تصادف..
به گفته ی کتاب گوست خواهر تهیونگ رو گرفته بود و بهش داروی خواب آور داده بود تا بخوابه
اونو روی صندلی عقب ماشینش گذاشت و وارد جاده شد..
یعنی.. اون چیزی که توجه ریوجین رو جلب کرده بود خواهر تهیونگ بود..
اما تهیونگ گفت اون مرده
لعنت بهش الان من چی کار کنم
لعنت به این خراب شده که توش گیر افتادیم
لعنت به اون شرط بندی
لعنت به کیم تهیونگ
لعنت به همه چی
عح
کتابو بستمو به گوشه ای پرتش کردم
باید یه چیزی اینجا باشه که بهم کمک کنه
روی میز رو نگاه کردم
ورقه ای هایی که روش بود رو برداشتم و شروع کردم به خوندنش
خوشبختانه به ترتیب چیده شده بود

"به چشم های عقاب نگاه کن..
پی اش برو لمسش کن ..
نجات پیدا خواهی کرد.."

عقاب؟ عقاب اینجا چی کار میکنه
نشستم رو زمین خب.. کاره دیگه ای نمیتونستم انجام بدم
اما با دیدن چیزی که دیدم انگار برق گرفتتم سریع بلند شدم
اون عقاب بود.. اون یه تابلو بود
حتما منظورش همینه
به چشماش نگاه کردم و رد نگاهشو گرفتم
داشت به یه جسم بزرگی نگاه میکرد
رفتم جلوش وایسادم و پارچه ی خاکیی که روش بود رو کنار زدم
اون یه آیینه بود

T_EARTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang