T_EAR 6

196 26 1
                                    


دید نامجون:

از خواب بلند شدم و اولین چیزی که بهش نگاه کردم ساعت بود..
۱۱:۳۰
باورم نمیشد اینقدر خوابیدم!!
+جین هیونگ..جیمین بلند شید!
+هی تهیون...
با دیدن جای خالی تهیونگ متعجب به اطراف نگاه کردم که هوسوکو دیدم که داره با گوشیش بازی میکنه!
_صبح بخیر هیونگ!
+صبح بخیر،تهیونگ کجاس؟!
_صبح خیلی زود رفت بیرون..بهم نگفت...
_قهوه میخوری؟!
+نه ممنون میرم ریوجینو بیدار کنم!
_باشه بعدش بیا باید ی اتفاقی رو براتون تعریف کنم!
کنجکاو شدم پس زودتر به سمت طبقه بالا و اتاق تهیونگ رفتم!
+ریوجین...
_بیا تو..
وقتی درو باز کردم جلوی آینه وایستاده بود و داشت موهاشو شونه میکرد!
+فکر نمیکردم بیدار باشی
_خیلی وقته بیدارم.
+زودتر بیا پایین هوسوک کارمون داره!
_الان میام،فقط ی چیزی
+چی؟!
_تصمیمی برای رفتن از اینجا نداری؟!باحرفایی که تهیونگ زد..
+نگران نباش خیلی وقته اینجا اتفاقی نیوفتاده...فقط چد روزه بعدش برمیگردیم خونه..
داشتم سعی میکردم دروغ بگم..ولی دروغ گوی خوبی نبودم!
باید نگران باشم..اینجا برای هممون خطرناکه!

وقتی به طبقه پایین اومدم جین و جیمین هم بیدار شده بودن و هوسوک بعد از اومدن ریوجین شروع کرد...!
+من دیشب ی اتفاق عجیبی برام افتاد البته اونقدر مهم نیست ولی گفتم لازمه که بدونید!
و کل ماجرای دیشب رو تعریف کرد!
جیمین گفت:
یعنی آدم بوده؟!
_نمیدونم!
ریوجین گفت:
شاید حیوونی چیزی بوده!
_آره..شاید..
ریوجین ادامه داد
+حالا که تا اینجا اومدم دوست ندارم بیهوده تلفش کنم میرم عکس بگیرم!
به طبقه بالا رفت و بعد از چند دقیقه با دوربینش
برگشت!

دید ریوجین:
درو باز کردم و سرخوش از این که قراره عکاسی کنم..
سرم محکم به چیزی برخورد کرد!
خیلی درد گرفت
سرمو بالا اوردم که تهیونگو توی چارچوب در دیدم!
+من واقعا معذرت میخوام نمیدونستم پشت دری.
_نه اشکالی نداره
و سرمو مالیدم
+جایی داشتی میرفتی؟!
_آره میخوام برم یکم عکس بگیرم!
+تنهایی خطرناکه منم همراهت میام
چاره ای جز قبول کردن درخواستش نداشتم!
سرمو تکون دادم و همراهم اومد!

دید تهیونگ:
تصمیم گرفتم به دشت هان ببرمش!
خودم اونجارو خیلی دوست دارم!
مادرمم اونجارو خیلی دوست داشت!
حداقل بزار یه خاطره ی خوب از اینجا داشته باشه!

نزدیک یک ساعت فقط پیاده روی کردیم و خیلی برام عجیب بود که سکوت کرده بود و فقط از منظره عکس میگرفت!
وقتی به دشت رسیدیم با جیغی که کشید رشته افکارم از هم پاشید!
+چته؟!
_اینجا فوق العادس
راست میگفت..
وقتی وارد دشت میشدی عطر گل ها بود که مشامتو پر میکرد!
+من میرم عکس بگیرم!
_برو فقط خیلی دور نشیااا!
+باشه حواسم هست!
زیر درخت گردو دراز کشیدم و به حرف هایی که گوست بهم زده بود فکر میکردم..!

~

چشمامو بهم مالیدم..
نه...امکان نداره...خوابم برده بود!
به ساعت مچیم نگاهی انداختم!
5:45
خورشید داشت غروب میکرد!
با به یاد آوردن ریوجین از جام پریدم!
به دشت نگاه گذرایی انداختم ولی هیچ اثری ازش نبود!
بلند فریاد زدم
+ریوجیننن
تو دشت میدویم!
هیچ اثری ازش نبود!
با دیدن دوربینش که روی زمین افتاده بود و لنزش شکسته شک هام بیشتر شد!!
نکنه به قتلگاه رفته؟!!
اگه بلایی سرش بیاد چی؟!
راهمو به سمت قتلگاه کج کردم!
فقط میدویدم و تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که تا الان خودشو پرت نکرده باشه..
وگرنه همه چیز بهم میخوره!
به قتلگاه رسیدیم و با دیدن اندام ظریفش که فاصله چندانی با لبه ی پرتگاه نداشت قلبم محکمتر می کوبید!
+ریوجین برگرد..
به سمتم برگشت..
متوجه تغییر حالت چشماش شدم!
اون کنترل کاراشو نداره!
+ریوجین خواهش میکنم از پرتگاه فاصله بگیر!
_بهت دستور میدم که مارو از اینجا ببری!
+چی..چی داری میگی؟!
دستاشو باز کرد و آماده پریدن از پرتگاه شد!
به سمتش دویدم و دستشو محکم کشیدم و تو بغلم پرت شد!
سرمو بالا آوردم که نوشته ی اون طرف کوه باعث سردرگمیم شد!
Here is my secret (اینجا راز منه)

ریوجین و بلند کردم و به سرعت از اونجا دور شدم!

ریوجین و بلند کردم و به سرعت از اونجا دور شدم!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
T_EARWhere stories live. Discover now