_" آها فکر میکنی هری خودش نمیخواد درمان بشه؟ مگه میشه آدم فقط با مقاومت کردن خوب بشه. "
به لیام گفتم در حالی که انگشتمو به سینش میزدم .
_" بله معتقدم . تو تا حالا دیدی من مریض بشم؟! "
زین شونه ام رو تکون داد و به شراب اشاره کرد .
_" این بهت کمک میکنه آروم بشی . "
_" اوه جدا؟ "
گیلاس رو ازش گرفتم و به مایع قرمز شفاف داخلش خیره شدم .
_" بزار ببینیم این چیکار می تونه بکنه ... "
دماغم رو گرفتم و شراب رو یک نفس سر کشیدم . سرمو آوردم پایین با یه لبخند بزرگ!
زین با یه قیافه مابین چندش و ترسیده نگاهم می کرد .
_" تو مملکت شما اینجوری شراب میخورن پرنسس؟!!"
گیلاس رو بهش پس دادم .
_" نه . "
سرم یکم گرم شده بود پس رفتم نشستم و سرم رو با دستام در آغوش گرفتم . نایل اومد کنارم نشست و با نگرانی پرسید : تو حالت خوبه؟؟ "
دستام رو آوردم پایین و روی صندلی لم دادم.
_" نمیدونم ."
به زین اشاره کردم .
_" میشه یکی دیگه بهم بدی؟ "
زین سرش رو تکون داد و به خدمتکار دستور داد برام از آشپزخونه شراب بیاره .
_" دو ساعته این طبیب علافمون کرده ، پس کی میاد بگه واسه چی اینجا جمعمون کرده؟ "
نایل غرغر کرد. با دستم به شونه اش دوستانه ضربه زدم .
_" الانست که پیداش بشه . "
خدمتکار یه سینی بزرگ شراب آورد و روی میز چید . زین یکی برداشت و به سمتم اومد . بلند شدم و ازش گرفتم .
_" خواهشا دیگه دماغتو نگیر . لامصب این "شرابه!" میدونی چقدر مرغوبه؟ حداقل شش سالشه! "
ابروهام رو دادم بالا.
_" جدا؟! "
دماغم رو مثل گیره گرفتم و کل شراب رو سر کشیدم .
گیلاس رو بهش پس دادم.
_" تو میخوای به من دستور بدی؟! "
زین با قیافه کنف شده لباشو بهم فشار میداد .
رو به لیام با صدای بلند گفتم : راستی چطور ممکنه که تو مریض نشدی؟ مگه آدم نیستی؟ "
قیافه لیام از هم باز شد و با لبخند بزرگی گفت : خوب اولا من همه چیز نمیخورم ، دوما فقط چیز های خوبو میخورم. "
در حالی که همه بهش با قیافه ی سر در گم نگاه می کردیم از پشت سرمون صدای دویدن اومد .
ماریا در حالی نفسهاش رو گم کرده بود بریده بریده گفت : طبیب ... گفت بهتون ... بگم آماده باشید! "
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)
اشک شوق
Start from the beginning