سورپرایز هری و فنجان شکسته

860 104 113
                                    

خورشید در گرم ترین روز تابستان با قدرت در حال تابیدن در آسمان وینتر بود. اشعه خورشید مانند شمشیرهای تیز در دریاچه وسط قصر دارک فیلز فرو رفته و انوار طلایی و سفید رو به چشمان الیزابت بازتاب می دادند . او مثل همیشه در این موقع روز روی پل ایستاده و از لمس گرمای مطبوع خورشید که هوای قصر پدرش رو براش یادآوری میکرد لذت می برد.

هری که با نوک پا به آرومی الیزابت رو تعقیب کرده بود ناگهان از پشت با دستاش چشمای الیزابت رو پوشوند. الیزابت لبخندی زد و گفت: خودم از قبل چشمامو بسته بودم!"

هری کنار گوش الیزابت زمزمه کرد " الان دیگه نمی تونی بازشون کنی!"

الیزابت با یه حرکت غافلگیر کننده یه قدم عقب رفت ، کمرشو به سینه هری چسبوند بعد خودشو زمین انداخت و از گره بازوهای هری خودشو آزاد کرد. هری هم بلافاصله روی بدن الیزابت خیمه زد و کف دستاشو دو طرف گردن الیزابت تکیه داد. موهای هری کنار صورتش رها شده بودن و با باد گرم تکون می خوردن. لبای الیزابت از هم باز شدن و قلبش مثل طبل توی سینه اش می کوبید! برای یه لحظه همه چیز ساکت شده بود . انگار طبیعت به همه مخلوقاتش "هیس" گفته بود!

بوم بوم!...

بوم بوم!...

بوم بوم!...

این صدایی بود که الیزابت توی دلش احساس می کرد. تمام زندگیش جلوی چشماش به چرخش در اومدن!

هری سرش رو به آرومی لیز خوردن یه شبنم از گلبرگ پایین آورد. بااینکه نور خورشید مستقیما توی چشمای الیزابت می تابیدن اون به زحمت سعی می کرد پلکاش رو باز نگه داره تا صورت بی نقص هری رو در درخشش کور کننده سفید نور برانداز کنه. صورت هری نزدیک و ... نزدیک تر می شد... تا اینکه نور درخشان کنار رفت و الیزابت رو با چشمای بزرگ سبز هری تنها گذاشت.

هری لب های نرمش رو لب بالای الیزابت گذاشت و نقص این نقاشی زیبا رو برطرف کرد. الیزابت هنوز با چشمای باز داشت رویا می دید.

نوازنده ی پیانو توی ذهن الیزابت به سرعت باد انگشت هاشو روی کلاویه های پیانو فشار می داد . نواهای این آهنگ الیزابت رو گیج و پریشان می کرد. در یه لحظه در حال تاب سواری روی درخت جنگل چشمای هری بود و در لحظه ی دیگه در زمستان وجود هری خودشو در حال باله رقصیدن می دید.

هری دستشو زیر کمر الیزابت برد و اونو به خودش چسبوند . الیزابت موهای هری رو پشت گوشش گذاشت و انگشت های ظریفش رو خط فک تیز هری حرکت داد.

هری لب بالای الیزابت رو مثل ابریشم گران قیمت لمس می کرد و با بوسه اون رو می پرستید، قلب الیزابت چنان سینه اش را مثل قلب پرنده ها می لرزاند که گمون می کرد هر لحظه از هوش بره. قلبش چنان محکم به سینه اش فشار می آورد که نفسش بند اومده بود . (الان منم واقعنی قلبم داره میزنه نمیدونم چرا؟!)

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now