میهمانی

3K 251 179
                                    

صدای در زدن اومد و باعث شد که دستمال مرطوب رو روی میز به حال خودش بزارم و برم تا در رو باز کنم. چفت در رو پایین انداختم و یک پیشخدمت با پوست شیر برنجی در میانه چهارچوب نمایان شد . روی کف دستاش که به طرف من بالا گرفته بود یک لباس تا شده آبی آسمونی با تور های پولک دار قرار داشت . وقتی اون پارچه نرم رو برداشتم و با گیجی سر تکون دادم ، پیشخدمت بدون هیچ توضیحی رفت . نگهبان هری با بی تفاوتی شونه هاش رو بالا انداخت و به دستمال کشیدن شمشیرش ادامه داد.

در حالی که با اویزون کردن لباس تاهای مرتبش رو از بین می بردم در رو به آرومی بستم .

نفسم از متحیر شدن و شگفتی دیدن اون لباس نفس گیر و زیبا برید . جنس پارچه اون لباس زنونه و بلند حریر نرم و آبی رنگ بود. مثل همون پارچه ای که هری برای من خریده بود . با دو دستم شونه های لباس رو گرفتم و از سر تا پاش رو با چشمام خوردم. نه اینکه تا بحال لباس زیبا و تجملی نپوشیده باشم اما این لباس واقعا بخاطر خوش سلیقه بودن خیاطش جای تعریف داشت ، تلألو رنگین کمانی پولک های روی تورش زیر نور درخشنده آفتاب که از پنجره می تابید بی اغراق چشمگیر و خوش رنگ بود. دامن لباس بسیار بلند و گشاد بود در حالیکه در قسمت کمر و باسن خودش رو تنگ و محکم جلوه میداد . بیشک پوشیدن این لباس نرم و خوش ظاهر بسیار لذت بخشه.

_"دوستش داری؟!"

جامه رو از جلوی چشمام پایین آوردم و به هری که با پوزخند به چهارچوب اتاق خوابش تکیه داده داده بود نگاه کردم .

_"چرا این سوالو می پرسین؟"

_"اینطور به نظر می اومد."

هری گفت و اومد جلو و از شونه هام گرفت و من رو به سمت آینه قدی کنار کمدش هدایت کرد . منظره جالبی بود . یک دختر مغرور با موهای بلند خرمایی که یک لباس بلند مجلل جلوی اندامش گرفته و یک پادشاه جوان زیبا که پشت سرش با یک لبخند مرموز وایساده .

_"واقعا بی نظیر و زیباست!"

_"من؟!"
هری با شیطنت پرسید و لبخندش پهن تر شد و مروارید دندوناشو به نمایش گذاشت.

_"نخیر ... لباسو گفتم!"
پوزخند زدم و جامه رو روی بازوم آویزون کردم تا تاش بزنم .

_"خوشبحال کسی که قراره بپوشتش."
من گفتم و رگه های حسرت توی جملاتم قابل تشخیص بود.

_"و تو شاد میشی اگه بگم اون کس قراره تو باشی؟"
هری دستش رو به دیوار تکیه داد و توی چشم هام خیره شد . من هم چند لحظه در سکوت نگاهش کردم. منظورش اینه که این لباس برای منه؟ یعنی این جامه با سایز بدن من دوخته شده بدون این که بدونم؟ پس این لباس از همون پارچه حریر که هری برای من خرید شکل گرفته؟ مدتی ازش خبری نبود و فکر می کردم خدمتکارا گم و گورش کردن اما انگار هری بدون اطلاع من به خیاطش دستور داده برام لباس بدوزه . این کارش واقعا تحسین برانگیز و در عین حال عجیبه ! چرا اون باید به من لباس هدیه بده در حالی که من رو فقط یک خدمتکار دون پایه می دونه؟ البته نمیتونم انکار کنم که از پوشیدن روزینه این لباس تکراری خدمتکاری سفید و آبی خسته و کسل شده بودم .

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now