ناشناس در قصر

1K 153 69
                                    

داستان از دید نایل

تلاش کردم توی دریای خوابم باقی بمونم اما سوزش گلوم آزارم می داد .چند بار از این پهلو به اون پهلو شدم تا نادیدش بگیرم اما گلوم بیشتر طلب آب می کرد . چند بار گلوم رو صاف کردم ، فکر کردم با این سر و صدا حتما ماریا از خواب بیدار شده . دستم رو اومدم بزارم رو شونش اما دستم افتاد روی تشک .

_"ماریا..."

با بم ترین صدای عمرم صداش زدم . دستم رو مثل بال کبوتر چند بار تکون دادم تو تخت .

چشمام رو به سختی باز کردم ولی ماریا روی تخت نبود . نیم خیز شدم و به آرومی اطراف رو نگاه کردم تا چشمام به تاریکی عادت کنه .

_" کجایی؟ "

تخت خالی ، صندلی خالی ، میز خالی ، زمین خالی . ماریا هیچ جای اتاق نبود .

_" ای بابا! "

با نارضایتی ناله ای کردم ، کجا رفته این دختره؟

نشستم و پاهام رو از لبه آویزون کردم . کورکورانه دنبال کفشام گشتم و بعد از پوشیدنشون از پارچ آب تو لیوان آب ریختم ، تا هم سوزش گلوم رو برطرف کنم و هم یکم عقلم سرجاش بیاد .

اول لبام رو کمی با سردی آب تر کردم و بعد یکجا سر کشیدم . می تونستم مسیر مایع رو که مثل آبشار از دهنم توی معدم فرو می ریخت حس کنم .

همه جا توی سکوت و تاریکی بود . در اتاقم رو باز کردم و در حالی که سرم رو بیرون می بردم و چپ و راست می چرخوندم دو طرف راهرو رو بررسی کردم .

_" ماری؟... دختره ی خل و چل. "

با زمزمه صداش زدم و لبام رو در هم بردم . کجا می تونه رفته باشه آخه؟

اومدم تو راهرو و در رو با احتیاط بستم . در حالی که دور و برم رو نگاه می کردم از پله های پایین اومدم . دستم رو گذاشتم روی محاظ راه پله و پایینو نگاه کردم . پشه هم تو قصر پر نمی زد .

دختره ی دیوونه ، آخه نصفه شبی پاشده رفته چیکار ؟ شایدم رفته دستشویی . ولی نباید دیگه اینهمه طول بکشه .

با قدم های سنگین از پله ها پایین اومدم . مشعل های راه چشمام رو میزدن و بوی آشنای وقایع دیروز رو به خاطر می آوردن. نجات دادن ماریا از دست نگهبانا و غلغله به پا کردن دم آشپزخونه .

نکنه تو دردسر افتاده باشه؟

قلبم یخ زد . سرعتم رو بیشتر کردم و اسمش رو بلند صدا می زدم .

به سرسرا که رسیدم دیدم پشتش به منه و داره آروم میره به سمت حیاط . دویدم سمتش و وقتی جلوش وایستادم دیدم چشماش بستس و دستاش حالتی رو داره که انگار داره زمین رو جارو میکشه . دستم رو گذاشتم رو شونش و صداش زدم . آروم چشمای خمارش رو باز کرد.

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now