نبرد

2.2K 210 179
                                    

صبح با صدای تق تق وسایل فلزی از بیرون چادر بیدار شدم . اصلا فکر نمی کردم خوابم ببره ، اما دیشب در همون حالیکه به دروازه چادرم زل زده بودم عمیق تر از همیشه خوابم برد . توی خوابم میدیدم که انوار طلایی خورشید از لای شکوفه های سیب رد میشه و عطر خوش میوه ها و پراکنده میکنه و من در حالی که دامنم رو یالا گرفتم ، میخندم و می چرخم! چه آرامشی بود ، و چه ذوق و شوقی .

در نتیجه وقتی که از خواب بیدار شدم کاملا سرحال و شاداب بودم . ناگهان به یاد دیشب افتادم . دویدن خون به روی پوستم رو احساس کردم و لبخندی به لبم اومد . نمی دونم چرا اما یه بخش زنونه ام خیلی خوشحال بود از اینکه هری کنترلشو جلوی من از دست داد. اونطور که یادم می اومد هری کاملا فریفته من شده بود!

زدم توی سرم . اگه هری کنترلش رو به دست نمی آورد چی؟! چشمهام کاملا گشاد شدن و دوباره خون به صورتم دوید . ممکن بود بکارتم یا شرافتم رو از دست بدم . اما آیا هری اصلا به این مهم اهمیتی میداد؟ آخرین تصویری که ازش توی ذهنم یادمه جوابم رو داد : نه اصلا!

یک تکه نون شیرینی رو توی دهانم گذاشتم و بلعیدم . به ظرف خالی گوشت نگاه کردم و احساس عذاب وجدان وجودم رو در بر گرفت . اگه من جای اون گوسفندای ناز و پشمالو بودم اصلا دلم نمی خواست که کسی گوشت منو بخوره! من کم مونده بود بکارتم رو از دست بدم و اینقدر ناراحتم اما اون گوسفند بدون اینکه ازش اجازه بگیرن گوشتش رو خوردن!

چه مقایسه احمقانه ای!

_"اممم ... الیزابت؟ تو اونجایی؟"

صدای پرسشگرانه نایل رو از پشت چادرم شنیدم و جواب دادم : بیا تو!

صدای خش خش چادر رو شنیدم و حدس زدم نایل سنگ ها رو از روی زمین برداشت و پارچه چادر رو بالا زد . کمی سرش رو خم کرد و اومد تو . توی صورتش خستگی و ناراحتی عمیقی رو میشد حس کرد.

_"اوه . توی این لباس چقدر عجیب به نظر میرسی."

به لباسای خودم نگاه کردم . یک لباس زبر و کلفت و روش هم یک زره پر از پولک های آهنی پوشیده بودم . یک شلوار مردانه و یک دامن مشکی کوتاه . موهام رو هم دورش پراکنده کرده بودم .

_"آره میدونم . لیام مجبورم کرد."

به نایل که با صورتی خالی بهم زل زده بود گفتم و اون سرش رو چرخوند و تکون داد.

_"خیلی خوب . اگه صبحانت رو خوردی زودتر پاشو بیا تو چادر فرمانروا . جلسه ای داریم با حضور خوانین . خودتو برسون."

نایل توضیح داد و رفت به سمت دروازه چادر و پارچه اش رو گرفت ، اما قبل از اینکه بره سرش رو برگردوند .

_"در ضمن هر موقع با هری خواستین کاری کنین توجه داشته باشین که من خواب نباشم . خواب من خیلی حساسه."

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now