صفیر شمشیر خونی

2.3K 232 118
                                    


بعد از مدت های زیادی که ابرها مانند لباسی خورشید وینتر رو می پوشوندن امروز نور خورشید بدون هیچ واسطه ای تمام کاخ رو روشن کرده بود . خدمتکارها که اغلب رفت و آمدی به راهروی اتاق من نداشتن در طول قصر و حتی راه پله ها پراکنده شده بودند و پس از گرفتن دستورات کوتاهی از خانم پیبادی دوباره به کارشون مشغول می شدند. همه درها در کاخ باز بود و بهم ریختگی بی سابقه ای در رفتار های اهالی کاخ به چشم می خورد. حیاط قصر هر لحظه شلوغ تر و پرجمعیت تر می شد و آدم های غریبه با لباس های عجیب و فاخر رو در بر می گرفت. نگهبان ها هم به جای نگهبان مشغول چیدن مکان جلوس پادشاه ، مقامات قصر و صندلی مهمان ها بودند. و خدمتکارها با حساسیت عجیبی خوراکی ها و نوشیدنی ها رو با سلیقه و دقت تزیین می کردند.

با اینکه حیاط از حجم جمعیت مهمان ها در حال لبریز شدن بود هیچکس داخل سرسرا یا تالار نمی اومد . یا شاید هم اجازه داخل اومدن رو نداشتن . هر کدوم از آدم هایی که از اهالی قصر می شناختم می تونستم در گوشه گوشه حیاط و سرسرا ببینم . لیام چند سرباز رو دور خودش جمع کرده و بهشون مسائلی رو گوشزد می کرد ، زین با دو تا از معاون هاش گوشه دیوار تکیه داده و مشغول مزه مزه کردن نوشیدنی بود و نایل هم مشغول یادداشت یک لیست بلند بالا بود.

همه به جز هری.

هری نبود . در حالی که تمام این مجلس برای اون تدارک دیده شده بود . همه مهمان ها برای دیدن اون اومده بودن و مقامات برای هر چه بهتر برگزار کردن مراسم حتی فرصت سر خاروندن نداشتن .

با خودم فکری کردم . امروز که همه مثل مهره های بهم ریخته شطرنج دور هم می غلتن احتمال زیادی داره مهره شاه بدون حفاظ مونده باشه . پس من ممکنه بتونم حداقل امروز ببینمش و ببینم حالش چطوره .

از گوشه راه پله مارپیچ قصر بالا رفتم تا با کسی برخورد نکنم . بعد از رد کردن دو تا راه پله به راهرو اتاق هری رسیدم . چپ و راستم رو با دقت وارسی کردم و بعد از اینکه متوجه شدم هیچ نگهبان خشمگینی اون دور و اطراف نیست هوفی کشیدم و به طرف اتاق هری رفتم . قدم هام رو به آرومی بر میداشتم و صدای گفتگویی از اتاقش می شنیدم که صدای بم و دلنشین هری هر از گاهی باعث آرامش خاطرم میشد. یک قدم مونده بود که به اتاق هری برسم که در با شدت هوا رو شکافت و باز شد و هری همیشگی مغرور با یک شنل پادشاهی فاخر که در مراسمات مقامات می پوشید و تاج خیره کننده و درخشانش با قدم هایی آروم از کنارم گذشت بدون اینکه نگاهم کنه.

نگهبان هری که پشت سرش قدم برمیداشت چشم غره ای رفت و با زمزمه بهم گفت : مگه بهت نگفتم این دور و برا پیدات نشه؟

بهش اهمیت ندادم و هری رو صدا زدم . چند بار ولی توجهی نکرد . دیگه برام کاملا مشخص شد که هری هنوزم کینه به دل داره و داره لجبازی می کنه .

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now