لیام

2.4K 258 19
                                    

یک روز دیگه هم گذشت و من الان تبدیل به یک روح شدم که میتونم ببینم ولی نمیتونم حس کنم الاناست که بیهوش بشم و از اسب بیفتم پایین.
واووووو چه شانسی! میتونم از دور چند چادر خیلی بزرگ رو ببینم که برپا شده که آدم های خیلی زیادی اونجا حرکت میکنن. یعنی بالاخره به جایی رسیدیم. اشک تو چشمام جمع شده!
وقتی به مقر رسیدیم همه از اسب ها پیاده شدیم و چند نفر افسارشون رو از ما گرفتن و بردن پیش بقیه. هیچ کس به ما توجهی نداشت . شلوغی عجیبی بینشون رواج داشت و هر کسی بکاری مشغول بود.
زین دست منو گرفت و بقچه آذوقه ای که خدمتکارای قصر اسپرینگ رو اسبمون گذاشته بودن رو گذاشت داخلش. انگار که دنیا بمن لبخند زد . سریع گوشه ای نشستم و خودمو سیر کردم . اما محض احتیاط برای اینکه دوباره به همچنین بلایی گرفتار نشم بقیشو تو لباسم پنهان کردم. اما هنوز خیلی خوابم میومد.
بلند که شدم زین دستشو گذاشت پشتم و پیاده از بین سربازا گذشتیم تا رسیدیم به مرد چهارشونه ای که کنار یک چادر بزرگ وایساده بود و داشت به چند نفر دیگه دستورایی می داد. چشمش که به ما افتاد با دستش ردشون کرد که برن و با جدیت به ما نگاه کرد. اون موها و چشم های قهوه ای داشت و نسبتا جذاب بود.
_"قربان ببینید چی براتون آوردم!"
زین بهش گفت و هلم داد جلو . اون مرد دستشو گذاشت زیر چونم و صورتم رو آروم به چپ و راست و بالا و پایین تکون داد.
_"خوب که چی؟"
با تفاوتی گفت.
_"اون یک پرنسسه!!! پرنسس اسپرینگ! من پیداش کردم و آوردمش!"
زین با هیجان گفت طوری که انگار که گنج پیدا کرده .
_"از کجا مطمینی؟"
از زین پرسید و منتظر جواب نموند
_"اسمت چیه؟ میتونی زبون ما رو متوجه بشی؟"
انگار داره با حیوون حرف میزنه.
_"بله . من زبان شما رو بخوبی بلدم و اسم من هم الیزابته"
در شان من نیست که دروغ بگم.
"و دختر پادشاه ادوارد هستم"
اون پوزخند زد و به غرور من خندید. چند کیسه سکه گذاشت کف دست زین .
چشمای زین وقتی به کیسه افتاد برقی زد و گفت : "تا باشه از این پاداش ها!" و بسرعت رفت .
_"خوب . دختر پادشاه ادوارد! تو اینجا چیکار می کنی؟ قرار نبود الان پیش مامان و بابای عزیزت باشی؟ هوم؟؟"
جواب ندادم.
_"باهام بیا"
اون مثل زین دستمو نگرفت و و رفت . منم رفتم دنبالش . وقتی به یک چادر بزرگ دیگه رسیدیم اون گفت همونجا وایسم تا بیاد.
ولی میتونستم صداشون رو از اونجا بشنوم.
_"چی شده لیام؟"
یک صدای بم و جوون گفت.
_"عالیجناب! زین فرمانده گروه 1 ، پرنسس اسپرینگ رو زنده و سالم دستگیر کرده و به اینجا آورده"
داشت گزارش منو میداد.
_"جدا؟!"
بر خلاف کلمش تو صداش سورپرایزی نبود.
_"باید باهاش چیکار کنیم عالیجناب؟"
_"ممم...باید بهش فکر کنم . فعلا یک جا امن نگهش دار فردا در موردش حرف می زنیم"
_"اطاعت عالیجناب"
کسی که انگار اسمش لیام بود از چادر اومد بیرون و بی توجه به من رفت سمت یک چادر کوچیک من دوباره دنبالش کردم . مثل یک بچه ی سه ساله! وقتی وایساد منم پشتش وایسادم .اون دو تا از سربازای قوی هیکل که رو صورتشون پر از زخم بود رو صدا زد .
_"این دختره ارزش زیادی برای ما داره اگه خط روش بیفته روده هاتونو با همین شمشیرم میکشم بیرون . متوجه شدین؟"
اونا تایید کردن. لیام داشت میرفت که بازوشو گرفتم .
_"سر والدینم و کشورم چه بلایی اومده؟"
من مهم ترین سوالم که داشت مغزمو میخورد ازش پرسیدم و جوابش مثل آب حیات برام ارزش داشت.
_"هه! خیلی برات مهمه؟"
داشت میرفت ، شونه هاشو با تمام قدرتم فشار دادم که تعجب کرد.
_"بهم بگین. خواهش میکنم!"
از ترفندم استفاده کردم و نگاهمو بین دو چشماش حرکت دادم.
_"باشه! خوب به حرفام گوش کن . این همیشه یادت باشه . ما هر کسی سر راهمون باشه می کشیم . از جوون تا پیر ، فرقی هم نمی کنه گدا باشه یا مامان بابای پولدار تو فهمیدی؟"
اون با خصومت گفت .
_"چی؟"
داشتم گریه می کردم و صدام با بغض همراه بود.
لیام کاملا به سمتم برگشت و آخرین ضربه اش رو به قلبم زد .
_"دنیای واقعی مثل قصر مخملی تو نرم نیست! برام اهمیتی نداره که چه احساسی داری!برای هیچ کس مهم نیست! پس خودتو با زندگی جدیدت وفق بده"
لیام که رفت یکی از نگهبان هام هلم داد تو چادر و پرده رو انداخت تا کسی منو نبینه.
و من کاملا تنها شدم
تنهای تنها...
بدترین کاری که با یک انسان میشه کرد اینه که با افکارش تنهاش بزاری . حتی اگه مثبت ترین انسان جهان هم باشه هر چی این زمان بیشتر بشه افکارش منفی تر میشن . اون افکار مثل خوره ذره ذره وجودشو مثل یک زالوی خون خوار میمکن تا نابود بشه . برای همینه که همه آدم ها نیاز دارن که تو جمع باشن. پیش کسایی باشن که دوستشون دارن و دوستشون داره . تا حداقل با یک نفر دیگه به زندگیشون ادامه بدن . تا " تنها نباشن "
باید همیشه کسایی باشن که بهت دلگرمی بدن حتی اگه نیاز نداشته باشی . کسایی که تو رو بخاطر خودت بخوان . کسایی که بی دریغ تمام زمانشون رو صرف تو می کنن حتی اگه اهمیت ندی .
دو فرشته به اسم " پدر " و " مادر "
کسایی که الان ندارمشون .
اونا رفتن و من تنها موندم...
در جالی که بشدت گریه می کردم از خستگی بیهوش شدم....
________
سلام مهربونا
مرسی که داستانمو تا اینجا خوندین. درسته که تا اینجا داستان غمگین ولی از این به بعد تازه شروع میشه ماجراهای جدید. منتظر باشین!
آها راستی سعی کنین تا حد امکان داستانو با آهنگای بی کلام گوش کنین. البته اگه دارین

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now