عریان

3.3K 254 234
                                    

من یکمی دیر کرده بودم با اینکه هنوز خورشید سر نزده بود . صبحانه همه رو زودتر اماده کرده و به اتاق هاشون برده بودند . در واقع هیچ کس دیشب رو نخوابیده بود جز من . دیشب سر و صدای زیادی از آشپزخانه و خدمتکار ها بلند بود چون مشغول بسته بندی محصولات و آذوقه بودند و سرباز ها اون ها رو می گرفتند و بار گاری اسب ها می کردند و بعضی ها رو هم داخل خورجین می گذاشتند . از سربازخونه های دارک فیلز چابک ترین ها رو انتخاب کرده و پشت دروازه مستقر کرده بودند و واضحه که همه این مسوولیت به عهده لیام و زین بود . این اطلاعات به این خاطر بود که پنجره بزرگ اتاق من کاملا مشرف به حیاط بود و قادر به دیدن همه شلوغی ها بودم . چند شب پیش رو به خاطر سر و صدا ها نمی تونستم بخوابم و بالشتم رو روی سرم می کشیدم و گریه می کردم اما دیشب دیگه کاملا بیهوش شدم . من همه ی لباس ها و لوازم ضروری خودم رو داخل کیسه ای جا داده و کنار در اتاقم گذاشته بودم ، اما با این حال نگرانی و اضطراب من رو در بر گرفته بود و توی شکمم احساس دل پیچه داشتم . نمیدونستم بهتره صبر کنم تا همه مقامات توی حیاط جمع بشن و بعد برم یا هر چه زودتر برم بهتره . همونطور که انگشتای باریکم رو تو هم می پیچوندم چشمم به زیر تخت و صندوقچه هدایای لویی افتاد . ناخودآگاه لبخندی روی لب هام اومد و با خودم فکر کردم که اون صندوقچه انگار فقط برای همین سفر آفریده شده و لویی بدون اینکه بدونه به من هدیه اش داده بود . و من حتما باید اون رو با خودم می بردم هر چقدر هم که سنگین باشه .

توی همین افکار بودم که صدای تق تق بلندی رو از در اتاقم شنیدم و وقتی در رو باز کردم با دیدن چهره شگفت زده و مضطرب ماریا خندیدم .

_"سلام ماریا ... "

ماریا خودش رو توی آغوش من انداخت و بلند بلند شروع به گریه و زار زدن کرد. من هم پشت سرش رو نوازش کردم و سعی کردم بهش آرامش و دلگرمی بدم . خیلی راضی بودم که موهای کم پشتش رو باز گذاشته و مثل همیشه بره ای نبسته بود ، درست مثل یک خانم شده بود .

_"اوه خانم خانم شما همه دارین میرین ... من تنهایی تو کاخ چیکار کنم؟ .... اوهووو...اوهووو... من تنهایی دق میکنم! ... تو رو خدا منو تنها نذارین ... اگه نایل تنهام بذاره و شما هم از پیشم برین این کاخ بی روح واسم مثل قبرستونه ! ...اوووو..."

ماریا خیلی ناراحت بود از اینکه همسرش برای ماه ها ازش جدا می شد و هیچ دوستی هم نداشت که باهاش همدردی کنه . وقتی سعی می کردم درکش کنم قلب خودم هم آزرده می شد .

_"میفهمم چقدر برات سخته ماریا ... ولی به قول لویی تقدیر اینطور برامون رقم زده ... باید باهاش کنار بیای ... من میدونم که تو یک دختر قوی و با استقامت هستی."
سعی کردم بهش قوت قلب بدم ولی هر لحطه گریه دخترک شدیدتر می شد.

_"نه اینطور نیست خانم ... قسم میخورم که اینطور نیست ... اوهووو... من از یک گنجشک خیلی خیلی کوچولو هم ضعیف ترم ... "

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now