روز اول

2.3K 219 48
                                    

بعد از مدتی گریه کردن و هق و هق های بی پایان ، بخودم اومدم و ساکت شدم. با پشت آستینم اشک هامو پاک کردم و رو بروی آینه قدی ایستادم. واااای این منم؟! موهام شلخته و پارچه لباسم چروک ، پاره و گلی بود . من فقط یک بار تو 5 سالگی این شکلی شده بودم و باعث شد مادرم برای تنبیه ده روز تو اتاقم حبسم کنه!

روی گردنم یک خط قرمز کوچیک افتاده که خون هاش روی گردنم به اطراف مالیده شده. زانوم هم زخم شده و حسابی می سوزه ... دیگه بدتر از این میشه؟!

صدای تق تق رو از در اتاقم شنیدم .
_"بفرمایید."
صدام خش دار و نامفهوم بود . گلوم رو صاف کردم. یکی از خدمتکارا که موهاشو شکل بره درست کرده بود وسط اتاق وایساد . سرشو انداخته بود پایین و یک سبد رو تو دستاش جلوی شکمش قفل زده بود.

_"آقا فرمودن زخمتونو تمیز کنم."
صداش با یک ولوم پایین بود. سعی کردم نترسونمش و رفتم روی تخت نشستم.

_"شروع کن."

خدمتکار یک پارچه مرطوب رو از سبدش برداشت و باهاش خونهای رو گردنمو پاک کرد و بعد با یک دستمال خشکش کرد. دامنمو دادم بالا و زخم زانوم رو نشونش دادم. اون دوباره با دستمال تمیز و خشکش کرد.

_"ضد عفونیش نمیکنی؟"
دختر خدمتکار با چشم های گرد بهم نگاه کرد .

_"ضدعفونی کننده برای سربازاست . تازه زانوی شما اونقدر زخمی نیست که مشکلی پیش بیاد . فقط خراش برداشته."
اون توضیح داد. شاید راست میگه و من زیادی گنده اش کردم.

_"خیلی ممنون که بهم کمک کردی . اسمت چیه؟"
سعی کردم با لحن دوستانه ای بگم . بد نیست که تو این کاخ درندشت چند نفر رو بشناسم ، حالا هر کی می خواد باشه.

_"شما... شما میخواین اسم منو بدونین؟"
اشک تو چشماش حلقه زده بود و صداش گریه دار بود ، کم مونده که منم گریه ام بگیره!

_"آره ... چه مشکلی وجود داره؟"
با لحن بی تفاوت گفتم ، انگار که چیز خاصی نیست.

_"اسمم ماریاست . ماریا کلیر"
اون بعد از اینکه اشکاشو با پشت دستشو پاک کرد گفت.

_"خوشحال شدم که دیدمت ماریا. امیدوارم بعد از این دوستای خوبی بشیم برای هم"
لحن دوستانه و مهربانانه ام رو حفظ کرده بودم.

_"دوست هم بشیم؟"
اون دختر با شگفتی و شوق پرسید . چرا اینقدر همه چیز من برای همه عحیبه؟

_"آره گاهی وقت ها همدیگرو ببینیم. خوبه؟"

_"بله"
سرشو به نشانه تایید تکون داد.

_"میتونی بری"

بعد از اینکه وسایلش رو با نظم و ترتیب تو سبدش چید ، سرشو انداخت پایین و از اتاقم خارج شد. ماریا مهربون به نظر می رسید و ساده دل. من با هر کسی یه اندازه ای که لیاقت داره خوب رفتار می کنم. اگه احساس کنم داره خودش رو می گیره رها و فراموشش می کنم. اما اگه ببینم مهربونه و معرفت داره ، سعی می کنم بیشتر از اون از خودم مایه بزارم و مدیونش کنم. سعی می کنم در دوستی پایاپای رفتار کنم. گرچه خودم تو زندگیم فقط دوستی های کوتاه مدت داشتم . با فرزندان پادشاه کشورهای دوروبرمون هر موقع به قصرمون میومدن بازی می کردم . ولی وقتی یک هفته به هم عادت می کردیم ، پدرشون تصمیم میگرفت به کشورش برگرده و ما خیلی ناراحت می شدیم.

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now