شب عروسی

150 20 21
                                    



خورشید در حال درخشیدن بود که ابر ها جلوشو گرفتن . الیزابت از وقتی به وینتر اومده بود از فصل تابستون خوشش می اومد. اول که تو اسپرینگ زندگی می کرد زمستون رو دوست داشت اما حالا نظرش عوض شده بود. برگ درختای کاج زیر نور آفتاب می درخشیدند. هری اومد و از پشت چشمای الیزابت رو گرفت.
_" خودم از قبل چشمامو بسته بودم."
_"الان دیگه نمی تونی باز کنی."
الیزابت خودشو می اندازه زمین و هری روش خیمه می زنه. اشعه نور خورشید به چشمای الیزابت برخورد می کنه و هری با خودش فکر می کنه ( دختری به زیبایی الیزابت تو دنیا وجود نداره)
الیزابت برای هری الهه شجاعت، صداقت و زیبایی بود . هری با خودش فکر می کرد توی زندگیش چه خیری کرده که لیاقت الیزابت رو داشته باشه.
الیزابت توی چشمای هری صداقت می دید. تابحال اینقدر واضح نبودن. می تونست از اجزای شخصیت هری آهنگ بنوازه، آهنگی به زیبایی (درباچه قو) که جلوه ای شاهکار از طنین هری روی روان حساس الیزابت باشه.
با وجودیکه امروز روز عروسی اونها بود ولی حس دلشوره هنوز قلب الیزابت رو رها نمی کرد. آیا ممکن امروز اتفاقی بیافته و شادی رو به جاودانگی اونها رو بر هم بزنه؟ رازها و حوادث پیش بینی نشده در این قلعه همواره الیزابت رو در بهت و حیرت فرو می بردند و حالا اون تصمیم داشت از قبل بدترین اتفاقات رو با جزئیات در ذهنش خلق کنه چون معمولا اگه در مورد چیزی خیال پردازی می کرد آسمان متوجه می شد و برعکسشو رقم میزد. انگار جریانات زندگی الیزابت همگی از این قاعده پیروی می کردند.

در همین حین ماریا شلوغ ترین روز کاری زندگیش رو می گذروند. او هم خیال می کرد چون دیگه خدمتکار نیست و قراره فقط بشینه و برنامه ریزی جشن رو انجام بده کارش خیلی آسون تر میشه اما متوجه شد در حال آماده کردن قصر و طومار های سنگین تو دستش  11 بار کل قلعه رو بالا و پایین کرده در حالی هنوز جشن شروع هم نشده. هر موقع میخواست یه گوشه استراحت کنه یکی از افراد کارش رو اشتباه انجام میداد. ماریا نمیدونست این کارشون عمدیه و میخوان اون رو اذیتش کنند یا اینکه خودش خیلی ایرادگیر و ایده آل گرا شده ، اما فرصت این رو نداشت که نتیجه گیری انجام بده. تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که نمی خواست شونه های افتاده و ناامیدی بهترین دوست زندگیش رو ببینه. خصوصا حالا که این مسئولیت بزرگ رو پذیرفته بود و خدمتکار ها با تظاهر به نادانی بهش کمکی نمی کردند.

نایل و لیام در حال نظم دادن به سربازها و دستورات لازم برای نگهبانی از عروسی بودند . زین در طی چند روز گذشته خوب نخوابیده و عصبی بود. قلبش مدام در سینه اش میکوبید و احساس بی قراری می کرد.
لیام : زین چرا نمیری اتاقت کمی استراحت کنی؟ من به تنهایی امنیت مراسم رو به عهده می گیرم . اینطوری نمیتونی سربازا رو جمع و جور کنی . اونا از ضعفت سوءاستفاده می کنن."
زین فنجان چای رو در یک جرعه سر کشید و با آستینش لباش رو خشک کرد.
_" نمی تونم بخوابم ."

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now