•sixteen•

2.1K 352 58
                                    

طبیعتا، تیلور برای حرف زدن با اون زوجِ جدید یکم مردد بود. غرورش آسیب دیده بود، قلبش شکسته شده بود، و درحالی که گیج بود تنها گذاشته شده بود. مهم نبود که چقدر خوشحال بود که هری خوشحالی رو پیدا کرده بود، اون احساسات نمیتونستن به این راحتی‌ها از بین برن.ولی به‌هرحال، تیلور با ملاقات‌ کردن‌شون موافقت کرده بود، فقط اگه اونا مخفیانه با هواپیما میرفتن پیشش. هیچکدوم از اون مردها این پیشنهاد رو رد نکردن.

به‌هرحال زین تقریبا این پیشنهاد رو رد کرد. میخواست اگه لازم شد یه مصاحبه یا فتوشات انجام بدن یا حتی اگه لازم شد یه آهنگ رو ضبط کنن، لویی همین دوروبر باشه. بالاخره لویی تونست زین رو راضی کنه که این آخر هفته رو بهش استراحت بده، و بعدش تهدیدش کرد که اگه زین اینکار رو نکنه، خودش رو توی تورِ بعدی لخت میکنه. نه گفتن با این شرایط واقعا سخت بود. آلبرتو قبول کرد که باهاشون بره، ولی فقط بخاطر اینکه هنوز هم کاملا به هری اعتماد نداشت که با لویی تنهاش بزاره. تنها کسی که واقعا، و حقیقتا براشون خوشحال بود، نایل بود.

پروازشون تا سن‌فرانسیسکو کلِ شب طول کشید، اونم بعد از اینکه تازه یه هفته بود که دوست‌پسر همدیگه شده بودن. هر دقیقه که میگذشت لویی بیشتر و بیشتر راجبه حرف زدن با تیلور مضطرب میشد تا اینکه رسیدن پیشش. هری همش سعی میکرد که مطمئنش کنه که تیلور عصبانی نمیشه، که فقط میخواد همه‌چیز رو راجبه این اوضاع و موقعیت بدونه و سعی کنه درک‌شون کنه.

به گفتن اینا به لویی ادامه میداد تا اینکه اونا درست بیرون اتاقِ هتل تیلور بودن و آلبرتو پشت‌سرشون وایستاده بود. "به حرفامون گوش میده، قول میدم."

"تو که این رو نمیدونی!" لویی جیغ کشید، بخاطر عصبانیت نبود بلکه بخاطر اضطرابش بود. "ا_اگه صورتم رو ببینه و خاطرات بد یادش بیان و عصبانی بشه چی؟"

"همچین اتفاقی نمیفته." هری گفت، و چندبار به در اتاق تیلور تقه زد. لویی به‌طرز مرگ‌آوری به بازوی هری‌ چنگ زده بود.

وقتی که در باز شد، تیلور بهشون خوشامد گفت، یه تی‌شرت گشاد و شلوار راحتی پوشیده بود و یه گربهٔ کوچیک خاکستری توی دست‌هاش بود. هری بهش لبخند زد و خم شد تا گونه‌ش رو ببوسه، وقتی که لویی به گربه لبخند زد. "تـ_تو هنوز هم مردیث رو داری."

تیلور و هری یه نگاه ردوبدل کردن، به‌نظر میرسید هردوتاسون دارن به اون یکی میگن که چیزِ گستاخانه‌ای نگو. بالاخره تیاور به لویی لبخند زد و سرش رو تکون داد. "البته، مردیث عضوی از خانوادست. همیشه میمونه."

"اون موقع‌هایی که یه بچه‌گربه بود رو یادمه." خم شد تا اون گربه رو نوازش کنه. "پارسال یکی دیگه گرفتی، درسته؟"

"یاپ." اون گفت، روی 'پ' تاکید کرد. هری گلوش رو صاف کرد و تیلور یه نفس عمیق کشید. "دوست‌داری ببینی‌ش؟ به‌هرحال که میای داخل."

•Amazing Sin• [L.S] Where stories live. Discover now