گیجم...عصبی ام...سردرگمم...و هرمن با اون نگاه آرومش داره حالم رو بدتر میکنه...

نگاهش رو ازم گرفت و با نیشخندی که از لبش جدا نمیشد، به پسری نگاه کرد که روی زمین زانو زده بود.

پاشو بلند کرد و اینبار محکم تر از قبل، روی شونه ی لویی کوبید و با شنیدن صدای ناله ی ضعیف، اما پر دردش، نیشخند کریهش بزرگ تر شد.

لب هامو رو هم فشار دادم و به صورت لویی نگاه کردم که از درد و ترس جمع شده بود.

هیچ کس و هیچ چیزی رو نمیدیدم...

فقط می‌خواستم بدن لویی رو محکم تو بغلم بگیرم، تا لرزشش کم بشه و آروم بگیره...

اصلا برام مهم نیست که اون کیه...
اصلا برام مهم نیست که هیچ ربطی به من نداره...

برام مهم نیست که اون، پسرِ دشمنمون بوده...
هیچی مهم نیست!...

هیچی مهم نیست، چون تو این سه چهار روز فهمیدم، که برای نابود کردن عذاب وجدانی که مثل خوره به جونم افتاده، باید اون پسر رو نجات بدم...

من خودخواهم...پس برای آرامش خودم هم که شده، باید اون پسر رو به آرامش برسونم!...

ولی لعنت به دونستن!...
دونستن این که کابوس های زندگیم، هر چیزی که برام مهم باشه رو نابود میکنن....

و این، همون دلیلیه که، نمیزاره قدم از قدم بردارم..!

از لای دندون های بهم قفل شده ام، نفس های عصبی کشیدم و فقط و فقط، منتظر این بودم که لویی سرش رو بلند کنه و برای یه ثانیه هم که شده، چشم های آبیش رو ببینم!...

له له میزدم که فقط یه لحظه بهم نگاه کنه... ولی اون...
ولی اون اینکارو نکرد!...

یعنی اون روز که بهش نگاه نکردم، اون هم همین قدر درد رو توی قلبش حس میکرد؟؟..

هرمن با دیدن حال آشفته ی من، نیشخندی زد و بدون اینکه تغییری تو موقعیتش بده، بی معطلی، آشغال سیبی که دستش بود رو، سمت صورت لویی پرت کرد!

باقی اون سیب، به صورت لویی برخورد کرد و روی زمین افتاد ولی لویی حتی جرعت نکرد تکون بخوره یا حرفی بزنه.‌.. فقط لرزش بدنش بیشتر شد و چشماشو برای چند ثانیه بست

دندون هامو روی هم فشار دادم و همونطور که از عصبانیت نفس نفس میزدم، از بین دندونام غریدم

"لویی اینجا چیکار میکنه؟؟"

هرمن با شنیدن حرفم، بزرگ ترین لبخند ممکن رو زد و برای ثانیه ای به لویی نگاه کرد و بعد از چند لحظه، با تعجب ساختگی‌ای گفت

CONQUEREDWhere stories live. Discover now