20

11.5K 1.4K 1.3K
                                    


اهم اهم 😶

وی پشت دیوار قایم میشود تا بادکنک هایش به خاطر تاخیر در آپ کردن او را نکشند 🎈😐

مرسی که انقدر پیگیرید لعنتیا😢👌


مرسی از حمایت هاتون بادکنکهای خوبم 🎈😭
داستان رو به بقیه معرفی کنید 😁

خیلی خب....😈

_____________________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

"از دست من فرار میکنی؟"

با پوزخندی گفت و با اون چشمای لعنتیش بهم نگاه کرد، میشد کلافگی و عصبانیت رو تو چشماش دید...
ولی لعنت بهت...
تو...تو چه جوری پیدامون کردی؟...

از استرس زیاد زانوهام شروع کرد به لرزیدن و کل بدنم یخ کرد. این حتی از اون شب که می خواست منو بکشه هم ترسناک تره.

چند قدم جلوتر اومد و من ناخوداگاه عقب رفتم و به دیوار پشت سرم برخورد کردم، عین دیوونه ها فقط بهش نگاه میکردم و دهنم رو باز و بسته میکردم تا چیزی بگم ولی صدایی ازم در نمی اومد.

مسیر نگاهم رو کج کردم و به زین نگاه کردم که یه سرباز پشتش ایستاده و با یه دستش دهن زین رو گرفته و دست دیگش بدنش رو قفل کرده و اجازه ی حرکت بهش نمیده.

زین از گریه ی زیاد صورتش خیس شده بودو حسابی قرمز شده بود ولی همچنان دستو پا میزد و تلاش میکرد خودش رو آزاد کنه.

ولی لیام...
به در تکیه داده بود و به هرجایی نگاه میکرد جز من و زین...
حق داره...
اون به ما اعتماد کرده بود...
همیشه بود تا کمکمون کنه در حالی که وظیفش نبود...

لبامو گاز گرفتم تا صدای نفس های سنگینم رو خفه کنم و مسیر نگاهم رو دوباره به چشم های سبز هری دادم.

جلوتر اومد و کاملا رو به روم ایستاد و من تا جایی که میتونستم تو دیوار پشت سرم فرو رفتم و با دستم، به لبه ی میز کنارم چنگ زدم چون مطمئن نبودم زانوهای لرزونم بتونن منو سرپا نگه دارن

"چرا لال شدی لویی؟...دلت برام تنگ نشده بود؟ "

با صدای هری آب دهنم رو با صدا قورت دادم.
موهای قهوه ایش آشفته بود و عصبانیت رو میشد از صورت و گردن قرمزش تشخیص داد

هنوز به خاطر حضور ناگهانیشون شوکه بودم و مغزم قفل شده بود،نمیدونستم بابد چیکار کنم، اون قطعا منو میکشه

احساس کردم لیام حرکت کرد ،آروم سرم رو چرخوندم تا ببینمش، به اون سرباز اشاره کرد زینو ول کنه و بره بیرون، اون سرباز بعد از تعظیم بیرون رفت.

زین با پشت دستش اشکاشو پاک کرد و هق هق کرد و به سرعت سمت لیام رفت تا بغلش کنه ولی اون...پسش زد!

CONQUEREDWhere stories live. Discover now