39

12.1K 1.5K 4.2K
                                    

کسی هست یا همتون ترکیدید؟؟😐✋🏿

چطورید بادکنکا😭👋🏾

دلم براتون سوراخ شد😐🎈
صف وایسید بادتون کنم جون بگیرید

گایز این پارت واقعا واقعا واقعا خیلی مهم و وقت گیر بود.
سر نوشتنش واقعا پاره شدم چون هم خیلی مهم بود، هم خیلی طولانی...😓😣

۱۲۱۱۰ کلمه😑😐
میفهمید؟؟میفهمیییییددد؟؟؟

سر نوشتن کلمه به کلمه ی این پارت به فاک رفتم پس اگه شما هم به فاک نرید به فاکتون میدم😐✋🏿(صلوات)

لطفا و خواهشا ووت و کامنت بزارید تا خستگیم در بره و انرژی داشته باشم بقیش رو بنویسم😔❤


این پارت خیلی مهمه و همه ی توجه و احساستون رو می‌خوام. پس اگه انرژی ندارید یا حالتون خوب بعدا بخونید

به اندازه ی کل این دو هفته زر زدم😐✋🏿

اوکی بریم😎💦

____________________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د هری

"وقت پذیراییه هرولد!"

هرمن با نیشخندی که از لبهاش جدا نمیشد گفت و آخرین گاز رو، به سیبی که توی دستش بود زد.

چند ثانیه زمان برد تا موقعیتی که توش بودیم رو درک کنم. کلافه نفس نفس زدم و با استرس به هرمن نگاه کردم.

افکار منفی، با بی ملاحظگی از هر طرف بهم حمله میکردند و همشون در نهایت به یه اسم ختم میشدند...لویی!..

لب های خشکم رو به آرومی باز و بسته کردم و صدایی که، از اول تو گلوم قفل شده بود رو آزاد کردم

"ای_اینجا چه خبره؟"

لعنت...لعنت...لعنت به لرزش صدام و قلب ناآرومم..!

هرمن به آرومی سرش رو چرخوند و بالاخره نگاهش رو، از لویی گرفت و به چهره ی آشفتم نگاه کرد.

لویی زیر سنگینی پای هرمن، که روی شونه اش بود میلرزید و تعادل نداشت، اما هرمن بی توجه به موقعیتش، با آرامشی که روحم رو می خورد گفت

" چه خبری باید باشه هرولد؟...گفتم که!...وقت پذییراییه!"

بهم نگاه کرد و گوشه‌ی لب‌هاش بالا رفت و به حال آشفتم نیشخند زد...اونقدر آروم بود، که انگار تمام زندگیش رو منتظر بوده تا امشب و تو این لحظه عذابم بده!...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now