89

6.2K 907 4.5K
                                    

سلام به همه🤪✌🏼

*فوت کردن کانکرد جهت رفع گرد و غبار

چطورید ترکیده‌های مظلوم من؟😂😍

شروع تور لویی رو به هممون تبریک میگم😍😭💙
مرتیکه‌ی فوکینگ لجند من🥺🌱

شرمنده دیر شد. یه عده از طریق استوری‌های اینستا در جریان مشکلاتم بودن و یه عده هم نبودن. به هر حال فعلا اینجام با یه پارت طولانی🤪
بیشتر از ۱۲ هزار کلمه‌ی ناقابل خدمت شما😌🤌🏼

نمیدونم برای این پارت چی لازمه....
دستمال، آب قند، دمپایی جهت پرتاب، ماهیتابه برای کوبیدن تو صورت دیگران. نمیدونم والا
هر چی دم دسته بیارید👁👄👁

امیدوارم لذت ببرید🥺💙

____________________________

.

.

من تاريخ آن شبی را كه از عمق وجود گريستم را به خاطر سپرده‌ام.....
نه براي آن شب، بلكه براي آن صبح....
براي آدم ديگری كه روز بعد، به آن تبديل شده بودم!!•
.
.
.
.
د.ا.د هری

طبیب شیشه‌ی جوشونده‌هاش رو داخل کیفش گذاشت. دستش رو روی مچ دست ادوارد گذاشت و در حالی که چشم‌هاش رو از دقت ریز کرده بود، مشغول گرفتن نبضش شد....

با وجود تمام افرادی که داخل اتاق بودند، سکوت کشنده و وحشتناکی به فضا حاکم بود، طوری که انگار تمام افراد داخل اتاق، مرده بودند!!....

پرده‌های بزرگ و ضخیم تمام پنجره‌ها رو پوشونده بودند و اتاق توی تاریکی فرو رفته بود و تنها چند مشعل با شعله‌های کوچیک، نور کمی توی فضا پخش میکردند....

غم و ناامیدیِ سنگینی توی هوا پخش بود و تنها چیزی که به وضوح حس میشد، صدای باریدن برف و برخورد دونه‌های سردش، به شیشه‌های غمزده‌ی اتاق بود....

نگاه خیره‌ام روی ادوارد ثابت بود که با چشم‌های نیمه باز و بدون روشنایی، روی تخت خوابیده بود و صورتش تکیده‌تر و رنگ پریده‌تر از هر وقت دیگه‌ای به نظر میرسید......

سنگینی چیزی رو روی قلبم حس میکردم و دست‌های نامرئی‌ای، گلوم رو محکم فشار میدادن و راه نفس کشیدنم رو میبستن اما من نمیتونستم ازشون فرار کنم!!..

لیام که کنارم ایستاده بود، متوجه شد خیلی بد نفس میکشم، چند لحظه با نگرانی نگاهم کرد تا اینکه سمتم خم شد و با آروم‌ترین حالت ممکن پچ پچ کرد....

"حالت خوبه؟؟!"

با شنیدن حرفش، بی‌اختیار به یقه‌ی لباسم چنگ زدم و کمی از گردنم فاصله دادم و با وجود اینکه حالم خوب نبود، اما سرم رو در تایید حرفش تکون دادم و نگاهی به فضای اتاق کردم.....

تمام وزرا جمع شده بودند و حالا توی سکوت و بدون هیچ حسی، به تماشای مردی نشسته بودند که روی تخت افتاده بود و حتی توان نداشت تا ذره‌ای حرکت بکنه و با مرگ دست و پنجه نرم میکرد....

CONQUEREDWhere stories live. Discover now