19

9.4K 1.4K 1.7K
                                    


بادکنکا🎈😍

کدوم نویسنده ای رو دیدید یه روز درمیون آپ کنه😐😑

این پارت ۵۱۶۸ کلمست😐😑
می خواستم دوتا پارتش کنم ولی فکر کردم خسته میشید پس همه رو یه جا گذاشتم😇

پس بادکنکای خوبی باشید و ووت و کامنت بزارید تا خستگیم در بره 🤗😁

حالا هم بسه دیگه..... برید ببینید مهسا چه کرده😎😈

_____________________________________

.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د لیام

از شدت نگرانی کف دستام عرق کرده و با استرس لبامو گاز میگیرم
خدایا یعنی کجان؟...
آخه چه جوری تونستن ؟...

لعنت به من که گول زینو خوردم...
منه احمقو باش فکر میکردم زین هم منو دوس داره...
دروغ گفت...همش بازی بود...
اون لعنتی می خواست بازیم بده تا بتونن فرار کنن...

تقریبا یه ساعتی میشه که فهمیدیم فرار کردن ، الانم منتظریم سربازایی که دنبالشون فرستادیم خبری بیارن، فقط امیدوارم پیداشون کنن وگرنه خدا میدونه هری چیکارمون میکنه.

به هری نگاه میکنم که با عصبانیت تو چادر راه میره، استخون فکش کاملا بیرون زدست و مشخصه که داره دندوناشو رو هم فشار میده

تا الانم خیلی خودش رو نگه داشته که هممون رو آتیش نزده، من لعنتی میدونستم چقدر لویی براش مهمه. اون می خواست به پدرش و اون برادر لعنتیش ثابت کنه میتونه از پس این جنگ بر بیاد.

می خواست لویی رو پیششون ببره تا بهشون ثابت کنه چقدر توانایی داره تا دیگه دست کم نگیرنش. اون می خواست نشون بده که یه شاهزاده ی واقعیه و از پس حکومت بر میاد ولی حالا...

با عصبانیت لیوان مشروب رو میز رو برداشت و یه نفس خوردش و بهم نگاه کرد، چشماش قرمز شده بود و از عصبانیت نفس نفس میزد

" احمق تر از ما دیدی؟...دو تا بچه از دستمون فرار کردن "

با حرص گفتو و رو صندلی نشست و با لیوان تو دستش بازی کرد

"نگران نباش هری...پیداشون میکنن...سربازا_"

حرفم نصفه موند وقتی لیوانو محکم به زمین پرت کرد و لیوان با صدای بدی شکست، با حرص بلند شد و دستشو تو موهای بلندش برد و اونا رو تو مشتش گرفت

"اصلا نباید فرار میکردند...نباید بهشون فرصت میدادیم....
پس اون سربازا چه گوهی می خوردن؟...دو تا احمقو گذاشته بودی محافظشون...لیام...باید اونا رو پیدا کنیم"

بلند داد زد و مثل دیوونه ها راه میرفت و موهاشو میکشید دوباره ایستادو بهم نگاه کرد و انگشت اشارش رو سمتم گرفت و با حرص گفت

CONQUEREDWhere stories live. Discover now