_" من هم باید برم اتاق هری . باهاش کار دارم. "
_" الیزابت پات رو از گلیمت درازتر نکن . حق نداری تو این جلسه اضطراری حضور داشته باشی . "
لیام با زمزمه بهم هشدار داد. نگاه تندی بهش انداختم و با لحنی کشنده بهش گفتم : و کی برای من حد و حدود تعیین میکنه؟ «تو؟!»
جالبه تا همین دیروز مرگ و زندگیشون به تلاش من وابسته بوده حالا میخوان بگن کجا باشم و کجا نباشم؟ قدر نشناس ها!
قدم هام رو به سمت اتاق هری سریع تر کردم تا از لیام جلو افتادم. اونا حق ندارن به همین راحتی از من استفاده کنن و برم گردونن تو همون قفس چند ماه پیشم . من دیگه بزرگ شدم .
چند تقه کوتاه به در اتاق هری زدم و قبل از شنیدن اجازه اش در رو باز کردم . هری در حالی پشت به من مشغول بستن کمربندش بود از پشت شونه اش با تعجب سرش رو برگردوند. موهای موجدارش رو عقب زد و با تعجب بهم نگاه کرد.
_" چه خبره الیزابت؟! چه دختر پریشونی! "
هری شیشه نوشیدنی رو برداشت و تو تنها فنجان روی میز برام شراب ریخت . اینم خیلی جالبه که فکر میکنه نوشیدن حال منو بهتر میکنه!
با لبخندی که صورتش رو در بر گرفته بود فنجان رو به سمتم گرفت . نتونستم در مقابلش طاقت بیارم و اخم هام محو شد . پس از لحظه ای فنجان رو ازش گرفتم و دوباره گذاشتمش روی میز .
_" فرستاده فال اومده اینجا . "
_"جدا؟ چقدر خوب . "
در حالی که یک بازوش رو روی میز گذاشته و انگشت های دستاش رو به هم فرو برده بود به سمتم متمایل شده و سری تکون داد.
_"تو میدونستی هری؟ اون اینجا چی میخواد؟! "
_"بزودی میفهمی عزیزم . "
_" اما من از اون مردک ... "
در همین لحظه در باز شد و لیام جلوتر اومد و به هری خبر ورود فرستاده فال رو داد و بعد به من که کنار میز نشسته بودم چشم غره ای رفت.
_" میدونم که اینجاس ، بگو زودتر بیاد که به خبرهای خوشی نیاز دارم . "
هری با لبخند پاک نشدنی گفت و لیام با دستش راهیرا رو به داخل راهنمایی کرد . راهیرا در وهله اول با دیدن من نگاه نگرانی داشت اما بعد با دیدن هری به سرعت تغییر چهره داده و بشاش و خندان شد.
_" اعلی حضرت پر قدرت وینتر . از دیدار شما بسیار خوشوقتم . "
راهیرا تعظیم جانانه ای کرد و سپس هری دعوتش کرد به نشستن . راهیرا با طمانینه درباری صندلی رو عقب داد و کنار هری نشست و لیام هم در سمت دیگر هری .
برای لحظاتی بعد از هری سکوت در اتاق حکمفرما بود و راهیرا چشم به میز دوخته بود .
_"می شنوم. "
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)