به سرعت مشغول باز کردن طناب دور دستاش شدم.
زین هم فقط گریه می کرد و زیر لب چیزایی میگفت که نمیتونستم متوجشون شم ولی تو هر جملش یه بار اسم هری رو میشنیدم.


استرس بدی پیدا کردم چون اگه زین آروم نشه ممکنه حرفی بزنه که هری عصبانی بشه...
اونوقت یا به لویی آسیب میزنه یا زین...
ولی محاله اینبار بزارم اینکارو بکنه...

به محض اینکه دستاش باز شد، بی معطلی، دستشو تکیه گاه بدنش کرد و رو زمین نشست.
دست ی کوچولوش رو سمت طناب دور پاهاش برد و با کلافگی طناب ها رو میکشید تا بازشون کنه.

از استرس زیاد دستاش می لرزید و نمی تونست گره ی طناب ها رو باز کنه، با ملایمت چونش رو گرفتم و سرش رو سمت خودم کج کردم و با صدای آرومی گفتم


"زین بزار من بازش کنم، باشه؟"

با کلافگی سری تکون داد و دستش رو عقب کشید. من هم طناب دور پاهاشو باز کردم و به خاطر رد قرمزی که طناب روی دست و پاهاش گذاشته بود ،خودمو لعنت کردم که دیگه زین رو به هر کسی نسپرم.

بعد از اینکه طناب دور پاهاش باز شد،به سرعت وایساد و دستمو گرفت و کشید و با صدای پر استرسش گفت

"پاشو لیام... پاشو بیا بریم پیش لویی...دوباره با هری تنهاش گذاشتی مگه نه؟....پاشو باید قبل از اینکه بلایی سرش بیاره بریم پیشش"

دستش سرد سرد بود و از استرس میلرزید....

اشکاش چشم های طلاییش رو احاطه کرده بودند و با هربار پلک زدنش، پایین میریختن....

هیچوقت زین رو انقدر نگران و آشفته ندیده بودم....

لویی خیلی براش مهمه...



اروم دستشو کشیدم و با گرفتن پهلوهاش کاری کردم که رو پام بشینه و پاهاشو دو طرف بدنم گذاشتم .
دستمو پشت کمرش کشیدم و به چهره ی آشفته اش نگاه کردم و با صدای ارومی گفتم


"زین اروم باش....اگه انقدر عصبی باشی، نمیتونم ببرمت پیش لویی... اون الان نیاز به آرامش داره...پس اینجا میمونیم تا اروم شی، باشه؟"

دستمو روی گونش گذاشتم و اشکاشو پاک کردم، لباشو که به خاطر بغض ، میلرزید، اویزون کرد و گفت


"تو....تو دروغ نگفتی که؟...لویی زندست مگه نه؟"

"معلومه که بهت دروغ نگفتم...لویی زندست و حالش خوبه.... اروم باش تا بریم پیشش، باشه؟"


چیزی نگفت، فقط لباشو گاز گرفت و بدنش رو از استرس تکون داد.
به خاطر اینکه روی پام نشسته بود، صورتش رو به روی صورتم بود و میتونستم نگرانی رو تو چشماش ببینم...

باید آرومش کنم...

زین خیلی آشفته و بهم ریختس باید اروم شه...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now