"اونجاست فرمانده"


بدون لحظه ای مکث کردن، سریع سمت چادر رفتم، اون سرباز که زینو بهش سپرده بودم تو ورودی چادر نشسته بود و شمشیرش رو تیز میکرد.


"هیچ معلوم هست اینجا چیکار میکنی؟"

با شنیدن صدای کلافه و عصبیم، سریع از جاش بلند شد و بهم نگاه کرد

" فرمانده.... من فقط_"

"هیچ میدونی کل لشگر رو دنبالتون گشتم؟...برای چی اوردیش اینجا؟"


با عصبانیت گفتم و بدون توجه به جوابش ،با یه دستم از جلوی ورودی کنار زدمش و داخل رفتم.

به محض ورودم نگاهم روی زین ثابت موند که گوشه ی چادر تو خودش جمع شده بود.
با دیدن زین تو اون حالت، از عصبانیت دستامو مشت کردم و نفس نفس زدم.

دور دست و پاش طناب پبچیده شده و روی زمین افتاده بود. و دهنش هم، با یه تیکه پارچه بسته شده بود و صورتش از گریه ی زیاد خیس بود.

با شنیدن صدام، بهم نگاه کرد و همونطور که رو زمین خوابیده بود شروع کرد به تکون دادن بدنش تا بهم بفهمونه بازش کنم.

ولی من تنها کاری که کردم این بود که یقه ی اون سربازو با عصبانیت گرفتم و تو صورتش داد زدم

"کی به تو اجازه داد دهنش رو ببندی و بیاریش اینجا؟"

اون سرباز ،با قیافه ی ترسیده، دستاشو بالا اورد تا دستمو از دور یقه اش با کنه و با ترس و لکنت گفت

"فرمانده....داد و بیداد میکرد ومن... هرچی سعی کردم ساکت نشد....برا همین_"

"گمشو بیرون"


با عصبانیت داد زدم و همونطور که یقه اش تو دستم بود با قدرت به سمت عقب هلش دادم.

شتابم اونقدر زیاد بود که باعث شد اون سرباز به پشت روی زمین بیفته، ولی خیلی سریع بلند شد و با ترس، تعظیم نصفه نیمه ای کرد و سریع از چادر خارج شد.


هیچکس...

هیچکس حق نداره با زین من اینطوری رفتار کنه...

دیگه حتی نمیزارم هری هم بهش دست بزنه...

با تمام جونم از زین مراقبت میکنم...

اون گربه کوچولوی منه...!



بی معطلی سمت زین برگشتم و کنارش روی زمین زانو زدم و همونطور که اشکای صورتش رو پاک می کردم با صدای آرومی گفتم

" لاو گریه نکن....الان بازت می کنم"

دستامو سمت پارچه ای که دور دهنش بود بردم به محض اینکه بازش کردم، صدای هق هق های زین بلند شد.

" لویی.... لویی چی شد؟.... بگو زنده است... بگو لیام"

" آروم زین...زنده است... حالش خوبه... الان میبرمت پیشش فقط آروم باش"


CONQUEREDजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें