_"الیزابت."
هری گفت و نیشخند زد ، اما هنوز نگاهم نکرده بود. لب هام رو به هم فشردم و اولین قدمم رو روی پل چوبی برداشتم . موهام برخلاف همیشه پریشون بود و این باعث میشد مدام توسط باد تکون بخورن و با دستام مرتبشون کنم .
_"سلام."
با زمزمه گفتم و دو متر از هری عقب تر وایسادم . هری مثل مشعل می درخشید و دلیلش ماه بزرگی بود که درست بالای سرمون نگاهمون می کرد .
_"درود بر تو . بشین اینجا ."
با انگشت سبابه اش که یک انگشتر فلزی دورش داشت به روبروش اشاره کرد . از کنار هری رفتم جلوش و به نرده ها تکیه دادم . هری خیلی کوچولو خندید در حالی که لبه سرد جام کوچولوی شراب رو به لب هاش مالش میداد . آروم خودم رو کشیدم پایین و دو زانو نشستم .
_"کفش هات رو در بیار . نمیتونی اینجوری راحت بشینی."
با حالتی مابین تعحب و سوال به هری نگاه کردم وقتی شرابش رو مزه مزه می کرد . وقتی دیگه چیزی نگفت متقاعد شدم که اینکارو انجام بدم . کفش های چوبیم رو جفت کردم و کنارم گذاشتم . هری راست می گفت . الان خیلی راحت ترم اما پاهام داره یخ میزنه .
یه مدتی سکوت کردیم . اونقدر به اندازه ی کافی توی ذهنم با خودم حرف زدم که الان هیچی نمیخوام بگم . راستش فقط برای هواخوری اومده بودم بیرون .
هری جام شرابش رو کنارش گذاشت و دو تا کف دستش رو جلوی زانوش قفل کرد . سرش رو بالا برده بود و انگار داشت به ماه نگاه می کرد . خط فکش صاف و تیز بود و کمی موهای زبرش از دیشب بلندتر شده بود .
_"ماه همدم خوبیه. "
هری لبخند زد و کلماتش بین نسیمی که موج های دریاچه رو غلت میداد گم شد ._"ماه؟"
_"آره ، اون خیلی ساکته و کوچیکه . با ومود لکه های تاریک روش کاملا سفیده و تاریک های شب رو روشن میکنه . اون قضاوت نمیکنه یا دلسوزی . حالت نگاهش آدمو آزار نمیده . اون مثل یه مادره."
هری با عمق و نرمی صداش گفت . خیلی آروم و بین کلماتش فاصله میذاشت و بهم فرصت میداد تا در مورد حرفاش فکر کنم .
_"برای همینه که همیشه میاید اینجا؟"
پرسیدم ولی میدونستم که حرفمو رد میکنه . هری یه جوونه . شاید توی ماه دنبال مادرش می گرده . مثل من که توی ستاره ها پدر و مادرم رو میبینم .
هری سرش رو به آرومی پایین اورد و با چشای درشتش نگاهم کرد ، توی صورتش غافلگیری و شک وجود نداشت. فقط بنظر کنجکاو میومد. عقب تر رفتم و پاهام رو زیر دامنم پوشوندم._"تو چرا میای اینجا؟!"
هری نیشخند شیطنت امیزی زد و سرش رو جلوتر آورد . باد مدام تار موهای ریزشو جلوی پیشانیش تکون میداد ._"چون من دریاچه رو دوست دارم."
با کمی مکث جواب دادم . نیشخند هری جمع شد و انگار ناراضی بود . معلومه که من دریاچه روان و درخشان قصر رو که گل های نیلوفر مثل حصاری اون رو در آغوش گرفتن دوست دارم . حتی بعد از اون حادثه ی ناگواری که برام پیش اومد . ولی فکر نمی کنم این تنها دلیلش باشه .
YOU ARE READING
Loveland (COMPLETED)
Fanfictionزمانی که والدین پرنسس الیزابت در جنگ کشته میشن ، اونو به عنوان غنیمت می برن پیش پادشاه (فن فیکشن هری استایلز)
بارون موقتی
Start from the beginning