با دقت و حوصله خودم رو جلوی آینه برانداز کردم و از نبودن هیچ چروکی مطمین شدم . برس چویی و یک دستمال رو توی کیف کوچیکم گذاشتم و محکم در دستم فشار دادم. با متانت و به آرومی در رو پشت سرم بستم و سعی کردم بدون ایجاد هیچ صدایی از راهرو و سرسرا بگذرم . چشمای خدمتکارها بخاطر تازه از خواب بیدار شدن پف کرده بود و با گیجی تلو تلو می خوردند . اونقدر دیدشون تار بود که متوجه من نشدن و من از این موضوع خوشحالم . احساس میکنم قلبم محکم به سینه ام می کوبه ، انگار دارم یک جرم مخفیانه انجام میدم و نباید کسی بویی بیره. اونقدر حساس شدم که از هر نگاهی می ترسم ، لویی راست میگه که من باید کمی هم به فکر خودم باشم. من در وهله اول باید برای حق آزادی خودم ارزش قایل یاشم تا دیگران هم بهش اهمیت بدن.

آسمون تاریک و روشن بود و هلال ماه ناکامل هر ازگاهی از پشت ابرهای باردار و تیره بارونی خودش رو نشون میداد و رگه های مهتابیش هوا رو روشن تر می کرد . آب های جمع شده بارون دیشب روی پشت بام شیب دار قصر مثل یک نخ پایین می رفت و بعد از لحظاتی مبدل به ریزش مکرر قطرات شفاف و براق می شد. از سرسرا وارد پا گرد پله ها شدم و دستم رو زیر آسمون گرفتم ، هیچ قطره ابی کف دستم ریخته نشد ، پس خوشبختانه بارون بند اومده و امیدوارم وقتی که با این لباس میرم بیرون با این هوای ابری مثل موش آب کشیده به قصر برنگردم.

پس با دو دستم دامنم رو بالا گرفتم تا به زمین خیس و کثیف برخورد نکنه و از روی چاله هایی که از آب پر شده بودن پریدم . کالسکه سرپوشیده سفید لویی که با دو اسب قهوه ای رنگ بسیار زیبا کنار دروازه منتظر من بودند رو از فاصله تشخیص دادم . کالسکه ران چاق و میانسالی که موهای جوگندمیش رو زیر کلاه چرمیش پوشونده بود ، دهنه اسب ها رو همراه با یک شلاق نازک و بلند در دست گرفته و با بی حوصلگی به من نگاه میکرد. ولی لویی از اونجایی که احتمالا در کالسکه نشسته بود قابل تشخیص نبود . دیده بان ها به توصیه لویی دروازه فرودی رو برام بالا گرفته بودن و انتظار می کشیدن که برم و از نگه داشتن اون طناب های سنگین خلاصشون کنم.

هیچوقت فکر نمی کردم که روزی بتونم به اراده خودم از دروازه های آهنین این قصر رد بشم ، مگر این که شبحی سبک وزن باشم. قبل از رفتن نگاهی گذرا به قصر انداختم و قلبم از تپش ایستاد وقتی هری رو با نمای غرور آمیز و ردای قرمز و تاج طلایی سنگینش که در موهای بلند و پیچ خورده اش فرو رفته بود رو دیدم که با صورتی سنگی و بی تفاوت چشم از من بر نمی داشت . پوست رنگ پریده اش در تاریکی درست مثل یک تندیس تراش خورده بی حرکت و با پرده ی نازکی از احساسات نامفهومش که روی نگاهش سایه ایجاد میکرد در تضاد بود . احساساتی نشات گرفته از وجود سرد و رنج دیده یک زندانی که در غشای مستحکم یک پادشاه پنهان شده. هری پرده سیاه و سنگین قصر رو رها کرد تا پنجره رو بپوشونن و مانع دید من بشن .

هری با اینکه من رو از خارج شدن از اتاقم منع کرد بخوبی اطلاع داشت که من دارم با لویی از قصر میرم بیرون. البته تعجبی نباید برام داشته باشه چون هری مثل خداوندگار این قصره و طبیعتا باید از حرکت مورچه ها توی شکاف دیوار های قصرش هم با خبر باشه. خوشحالم که اون دید بدون اجبار و اجازه ی اون از قصر میرم . امیدوارم روزی سخت از رفتار اون شبش با من پشیمون بشه!

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now