_"معلومه که ... خیلی خوشحال شدم ... واقعا ممنونم!"
تک تک رگ و ریشه های اعضای بدنم من رو به در آغوش گرفتن هری ترغیب می کردن . خودداری و مبارزه با این حس خیلی سخت و طاقت فرسا بود و این باعث شد یک سکوت و انتظار عجیب و بد بینمون بوجود بیاد .

_"من نمیخوام مدیونتون باشم . و نمیدونم چطور این محبتتون رو جبران کنم والاحضرت."
گوشه های لبم رو بالا بردم تا تظاهر به لبخند کرده باشم . من بیشتر دوست دارم به هری حس تنفر داشته باشم و اینکه اینطور بهش احساس علاقه داشته باشم و ازش خوشم بیاد من رو ناراحت میکنه.

_"امشب یک ضیافت کوچیک تو تالار قصر برپا میشه. مقامات و فرمانده ها و بعضی از سفرا به این مراسم دعوت هستند. دوست دارم این لباس رو توی این مهمونی بپوشی و در ضمن!"
هری جلوتر اومد و من یک قدم عقب رفتم در حالی که اون انگشت اشارش جلوی صورتم بالا آورده بود.

_"هیچ انتخابی وجود نداره تو "باید" به مهمونی بیای. و گرنه خودم کشون کشون میارمت فهمیدی؟"

توی صدای هری تحکم و سلطه جویی میوج می زد و عاقبت خوبی نداشت اگه مخالفت می کردم.

_"بسیار خوب . فهمیدم."

_"و در مورد ادای دین ... دوست دارم تو توی این ضیافت برای من خورشت آلوچه درست کنی!"
متاسفانه از آخرین باری که من خورشت آلوچه درست کردم هری برخورد بسیار بدی باهام داشت که هیچوقت فراموش نمی کنم . و حالا خیلی عجیبه که این دفعه خودش ازم میخواد براش بپزم!

_"شما واقعا مطمینید که من اینکارو بکنم؟ بعدش منو مواخذه نمی کنین که چرا به میوه های مورد علاقه من دست زدید؟"

_"اینقدر طعنه نزن! همونکاری که گفتم رو انجام بده . هر چه زودتر برو آشپزخونه و کارت رو شروع کن چون مهمونی چند ساعت دیگه شروع میشه."

دیگه چون و چرا نیاوردم و از اتاق هری خارج شدم تا برم به آشپزخونه . قیافه خانم پیبادی دیدنیه وقتی بهش بگم هری خودش خواسته من براش خورشت آلوچه درست کنم. و خدمتکارا ... امیدوارم برخوردشون مثل دفهه قبل باهام بی ادبانه و زننده نباشه.
وقتی از پله های زیرزمین پایین می رفتم چند پیشخدمت بهم تنه زدن و زیر لب غرغر می کردن که این دختره باز پیداش شد و اینا ... اما هیچ اهمیتی بهشون ندادم.

آشپزخونه سرشار از عطر و بوهای مختلف و عجیب بود که اصلا نمیتونم با هیچ چیز مثالش بزنم. توی قسمت عقب آشپزخونه یک میز بزرگ گذاشته بودند که روش پر از جام های شیشه ای گرونقیمت و نایاب قرار داشت و خدمتکار ها ملاقه های آهنی رو داخل بشکه های خاک خورده و قدیمی شراب قرمز فرو می بردند و جام ها رو پر از اون مایع مست کننده و خوشرنگ می کردند.

کنار تنور اما شلوغ تر بود . داخل یک ظرف آهنی که بالای میله تنور آویزون کرده بود چند ماهی مکنده که خیلی شبیه به مارماهی و پوستش هم خاکستری رنگ براق بود پیچونده و روشون چند تا لیمو ترش گذاشته بودن تا گوشتشون نرم و معطر بشه. چقدر هم بدظاهر و بدشکل هستند ، از همین حالا اشتهام کور شد و حالت تهوع بهم دست داد.

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now