نبرد با هری

Start from the beginning
                                    

لباس هام رو پوشیدم و از حمام اومدم بیرون . موهام رو یک طرف از شونه هام جمع کردم در حالی که چند تارموی نازک روی صورتم مثل آبشار آویزون بودند.

وقتی به اتاق هری رسیدم متوجه شدم نگهبانش پشت در اتاقش مثل همیشه کشیک نمیده . متعجب شدم . مگه چه اتفاق خاصی افتاده؟ توی قصر که هیچ آشفتگی غریبی احساس نمیشد.

در رو به آرومی هل دادم و وضعیت اتاق رو بررسی کردم . هری نبود و سینی خالی صبحانه کنار میز به طرز مرتبی قرار گرفته بود. رفتم توی اتاق خوابش و اونجا هم نبود . نه اینکه دل نگرانش شده باشم . فقط تعجب کردم که هری سر ظهر توی اتاقش نباشه . چند لحظه در سکوت و بلاتکلیف وسط اتاق ایستادم و سعی کردم به نتیجه برسم که هری و نگهبانش کجا ممکنه رفته باشند؟ شاید برای انجام کاری الان اصلا توی قصر هم نباشن . پس من برای مدتی فعلا تنها هستم و میتونم کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم و توی حیاط درندشت کاخ قدم بزنم .

قبل از هر کاری بهتره این ظرف های خالی صبحانه شاهانه رو به آشپزخونه برگردونم، بعدش تصمیم میگیرم چی کار کنم. وقتی اون کار رو انجام دادم و از زیرزمین اومدم بیرون متوجه نور درخشان ظهر که از میان ابرها ، تن یخ زده کاخ وینتر رو گرما می بخشید و از میان چهارچوب مرتفع گذر کرده و سرسرای قصر رو روشن می کرد شدم. شاید فعلا یکم قدم زدن توی بالکن کاخ و زیر نور گرما دهنده ی خورشید که مدت ها ازش دور بوده ام بد نباشه . انگار بعد از مدت ها توی سرد خونه بودن رفتم کنار شومینه . در واقع بهتره بگم خیلی عالیه! بی صدا و خیلی آروم قدم بر میداشتم و دستام رو برده بودم زیر پارچه کتانی سفید و آبی دامنم .

من حقیقتا از اون دسته از آدم هایی نیستم که توی هوای بسته قدرت تنفس ندارند و دلشون همواره عشق پیاده روی در فضای باز و آزاد رو داره . اما هری با دستورات بی وقفه خودخواهانه و سلطه جویانه اش کاری با من کرده که فرصت سر خاروندن و فکر کردن هم ندارم پس در نتیجه بعد از این همه مدت شلوغی و خستگی به کمی استراحت فکری و بیکاری نسبی نیازمندم.

یک نفس عمیق کشیدم و از اون پیچ آشنا چرخیدم . دریاچه فریبنده مواج که مثل آینه تصویر آسمان آبی درخشان رو در خودش منعکس می کرد ، دیگه جلوه پیشینش رو برای من از دست داده بود . آخرین باری که روی نرده پل بالای دریاچه نشسته بودم مرگ رو برای اولین بار لمس کردم ، پس دلیلی نداره که مقصد همیشگی من هنگام قدم زدن پل بالای دریاچه باشه. البته شاید زمانی بهتر که فوبیای ترس از غرق شدن از ذهنم پرید!

به قدم زدن ادامه دادم و از بالکن کنار دریاچه آشنا گذر کردم . احتمالا در کاخ وینتر جاهای بسیاری هست که من هنوز کشفشون نکردم و فکر کردن بهشون هم باعث میشه قلب کوچیکم توی سینه تندتر بتپه!

این دفعه راه خیلی طولانیتر بنظر می اومد از این جهت که فضای پشتی قصر هیچ جزییات جالبی برای دیدن نظرم رو جلب نمی کرد . فقط سنگ های سیاه و صاف که مرتب و منظم سطح زمین کاخ رو پوشونده و دیوار محکم و سنگی که که تا جایی که ممکن بود بالا و بالاتر قد کشیده بودند. در دورنما می تونستم ببنم که بالکن کاخ خیلی قبل از اینکه به دیوار برسه تموم میشه .انگار که کاخ یک حیاط پشتی هم داشته باشه . در اون سمت انگار نور شدید و درخشان تری می تابید و دمای هوا رو به گرما افزایش پیدا کرده بود. می تونستم صدای فرود اومدن یک جسم تیز و برنده و شقه شدن هوا رو بشنوم. قدم هام رو کند و آهسته کردم و وقتی به پیچ بالکن رسیدم دستم رو روی لبه ی سیمانی دیوار گذاشتم و پنهانی به یک مرد تنها که مشغول به تمرین شمشیر زنی در اون محوطه ی باز بود چشم دوختم. عضلات سفید و قدرتمندش زیر گرمای بی پرده و ابر آفتاب برنزه و تیره شده و قطرات عرق که روی تنش نشسته بود و موهای بلندش با هر حرکت سریع و محکمش به رقص در می اومد. وقتی برای تکمیل حمله فرضی پرش می زد ، نفس های آهنگین صداداری می کشید و با شمشیر برنده اش هوای سرد و گرم کوهستانی رو می برید. شمشیر در زیر پرتو مستقیم نور آفتاب تبدیل به اشعه ای نورانی شده بود که برقش چشم رو می آزرد.

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now