تاریخ وینتر

Start from the beginning
                                    

لباس خشکم رو تنم کردم و موهای نیمه مرطوبم رو روی شونه هام انداختم . سنجاقم توی دریاچه عمیق مدفون شده و باید یکی دیگه از پیشخدمت ها قرض بگیرم. از اتاق پرو بیرون اومدم و درش رو بستم . خانم
پیبادی داشت لباس های خیسم رو روی ریژه ای که با میخ به دوطرف دیوار ها متصل شده بود آویزون می کرد تا خشک بشن. لباس های خیس زیرم رو توی جیبم پنهان کردم تا ببرم توی اتاقم تا خشک بشن . اما واقعیت مثل یک سیلی به گونه ام نواخت و باعث شد بیاد بیارم که حریم خصوصیم با هری تقسیم شده و خلوتی برای خودم ندارم . باید لباس هام رو بردارم و به اتاق پادشاه نقل مکان کنم .

از خانم پیبادی تشکر کردم و از پله های زیرزمین بالا رفتم تا به حیاط کاخ رسیدم . کفشم هام بوی چوب تر میدادن و هر قدمی که برمیداشتم پشت سرم ردپای خیس به جا میذاشتن. حیاط کاملا خلوت شده بود انگار که هیچوقت اتفاقی نیافتاده بوده . نگهبان هایی که توی حیاط قدم میزدند به من نگاه های معنیدار می انداختند و من رو به دوستاشون نشون میدادند . نگاهم رو دزدیدم و سرعت پاهام رو بیشتر کردم . نمیخوام مقابل نگاه های تاسف بار دیگران رژه برم و خودم رو بیشتر از این خجالت زده کنم.

رفتم به اتاقم و کیف بافتنی بزرگی که از خانم پیبادی گرفته بودم رو روی تختم نهادم و از توی کمدم هر چی لباس مورد علاقه داشتم رو تا کردم و داخلش جا دادم . از جمله برس چوبی و لباس های زیر.

نمیدونم الان وقتشه که برم پیش پادشاه یا نه؟ یکم می ترسم که اگه موقع عصبانیتش برم سرم داد بزنه یا با اون چوب نازکش تنبیهم کنه . ولی بازم ممکنه اگه دیر کنم بدتر خشمگین بشه. پس بین این دو دلی هام تصمیم گرفتم راه دوم رو انتخاب کنم و همینطور که دستور داده بود برم پیشش . من یک پرنسس شجاعم . آره!

پس بند کیفم رو روی شونه ام آویزون کردم و از اتاقم خداحافظی کردم . آخرین نگاه رو به پنجره های باز و تخت خواب سفت و دوست داشتنیم و بالشت سفیدم که همدمم شده بود انداختم و در چوبی اتاقم رو به آرومی بستم و قفلش رو انداختم .

از پله هایی که به راهرو پادشاهی می رسیدن به آرومی بالا رفتم . انگار پاهام هم شک داشتن که من رو به مقصدی می رسونن که واقعا برام امنه یا نه؟ نگهبان بی حوصله روی زمین نشسته و پاهاش رو باز کرده بود و نفس نفس می زد .

_"اعلی حضرت همه خدمتکارا و مقامات رو از اتاقشون بیرون کردند تا استراحت کنند ولی گفتن اگه تو خواستی بیای جلوت رو نگیرم . میتونی بری ولی مزاحم آسایششون نشو."
با یک نگاه خسته بهم گفت.

بند کیفم رو با انگشتام محکم تر گرفتم و فکم رو قفل کردم . با قدم های محکم که بیشتر به پا کوبیدن شباهت داشت جلو رفتم . در رو هل دادم تا اینکه با صدای غژغژ مانندی باز شد. داخل اتاق درست مثل غار خرس ها تاریک و کم نور بود .همه پرده ها تا آخر کشیده شده و مانع عبور هر نوری شده بودند. سوسوی یک فانوس کوچیک رو از اتاق خواب هری می تونستم ببینم . سعی کردم پوزه روباهی قدم بردارم تا سرو صدایی ایجاد نکنم.

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now