_"اون دختره الان تو سیاهچاله . بر عکس تو خیلی سر و صدا می کرد. موندم خانم پیبادی خدمتکاراشو چطور تربیت می کنه؟! مجازات اون اعدامه . فعلا نگهش میدارم تا رییس حکم مرگش رو صادر کنه . تازه اون خوش شانسه . سریع میمیره اما تو ... جرمت خیلی سنگین تره و باید از ضعف و گشنگی بمیری . خیلی بیچاره ای!"

جمله آخرش رو با تمسخر گفت . چه راحت در مورد مرگ و زندگی دیگران نظر میده.

آه عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم. مرد سیاه پوست در سکوت داشت به دقت به من نگاه می کرد. بلند شدم و میله های سلول رو با انگشتام به آرومی گرفتم . نگاهم رو بین چشم هاش حرکت می دادم.

_"من رو ببر پیش پادشاهتون . معذرت خواهی می کنم."

********

در حالی دستام رو محکم فشار میداد از پله ها بالا رفتیم و به اتاق هری رسیدیم.

زندانبانم وقتی بهش گفتم تسلیمم کم مونده بود از شدت تعجب بیافته! نمی تونست باور کنه بعد از این همه ماجراها من به راحتی قبول کرده باشم.

دم در اتاق هری همون نگهبانی که منو به سیاهپوست تحویل داده بود وایساده بود و وقتی منو دید ابروهاشو در هم کشید.

_"چرا این دختررو آوردی اینجا؟"

_"میخواد معذرت خواهی کنه. اعلی حضرت گفنه اگه زانو بزنه و معذرت بخواد آزاده"

_"صبر کن بهشون خبر بدم."

نگهبان آخرین نگاه ترسناکشو به من انداخت قبل از اینکه به آرومی در اتاق پادشاهشون رو باز کنه و داخل بره.

ما همونجا منتظر موندیم در حالی که بازوم توی دست زندانبانم بود. بعد از چند لحظه نگهبان برگشت و به بهمون نگاه کرد. مخصوصا به من.

_"حواست باشه این دفعه سرتو نپرونی بچه."

نگهبان هری بهم اخطار داد قبل از اینکه وارد اتاق پادشاه بشیم.

هری روی یک ثندلی کنار میزش نشسته بود و در حال مطالعه یک طومار بود وقتی متوجه شد ما اومدیم طومار رو کنار گذاشت و به سمت من اومد. من هنوز سردرگم وایساده بود مثل کودکی که راهشو گم کرده. تا حالا از این کارها نکرده بودم فقط دیده بودم که خیلیا جلوی پای پدرم خم و راست میشن و گاهی پاش رو هم می بوسن.

_"درود بر شما خانم الیزابت . چی شد که تصمیم گرفتین من رو بیینین؟"
هری با خنده گفت در حالی پوزخندی گوشه لبش بود و چال کوجیکی روی گونه اش انداخته بود. انگار مثلا از دیدنم خوشحال شده.

بی مقدمه جلوی پاش زانو زدم و دیدم که یک قدم عقب رفت.

_"والاحضرت من از محضر شما به دلیل بی احترامی که به شما کردم پوزش می خواهم . زیرا عملی که انجام دادم در شان و جایگاه شما نبود. امیدوارم که من را عفو کنید."

سعی کردم در لحنم احساس پشیمانی باشه گرچه در قلبم نبود.

_"لطفا بلند شید خانم الیزابت بخشیدمتون."
اون گفت در حالی که دست بسینه وایساده بود و لبخند بزرگی روی لبش بود. بلند شدم به آرومی و هنوز سرم پایین بود.

_"من هم با احترام با شما صحبت نکردم . و فکر می کنم کلمه "دمل چرکین" یک زیاده روی و توهین به خانواده و کشور شما بود. پس من هم از شما معذرت میخواهم."

مرد سیاهپوست و نگهبان نفسشون برید. انگار که عجیب ترین چیز دنیا رو از هری شنیدن. با اینکه هنوز روی لب هری یک لبخند دیده می شد که نمیخوام بهش صفت مهربانانه بدم.

_"قربان!!! شما..."
نگهبان اتاق هری با شگفتی پرسید صرفا برای نشون دادن تعجبش.

_"بسیار خوب! من هم عذرخواهی شما رو قبول می کنم به یک شرط! اون هم به شرطی که ماریا رو آزاد کنید و راحتش بزارید."

من هم دست بسینه وایسادم و حالت طلبکار بخودم گرفتم. تنها جیزی که برای من مهمه آزادی ماریاست.

_"ماریا؟"
هری سرشو با سردرگمی تکون داد و توضیح بیشتری می خواست.

_"ماریا خدمتکاری بود که موقع غذا رسوندن و کمک کردن به این دختره دستگیرش کردم و انداختمش سیاهچال ."

نگهبان سیاهپوستم بجای من برای پادشاه توضیح داد.هری دوباره نگاهشو به من برگردوند و یکی از ابروهاش رو بالا برد.

_"یعنی تو فقط به خاطر آزادی اون خدمتکار از من معذرت خواهی کردی!"

_"معلومه که آره! کار من اصلا اشتباه نبود و پشیمون هم نیستم. شما به خانواده من توهین کردید و کشیده من حقتون بود! اگه صد بار دیگه هم توهین کنید ، من صد بار دیگه هم به شما سیلی خواهم زد! حتی اگه جزای من مرگ باشه. فقط برای آزادی ماریا ، اون فرشته مهربونه که از شما معذرت خواهی کردم . اون از جون خودش گذشت تا من رو زنده نگه داره. اما شما با بی رحمی زندونیش کردید و قصد اعدامش رو دارید! این قابل قبول نیست. اگر شما پادشاه عادل و دادگری هستی ، نباید یک انسان بی گناه و نیک رو اعدام کنی درسته؟"

موقعی که صحبت می کردم هری یکی از ابروهاش رو بالا برده بود و نیشخند می زد  انگار که داره تفریح می کنه. در حالی که من همه حرفام رو با صداقت و جدیت بهش گفتم .

زندانبانم و نگهبانش نفس هاشون رو حبس کرده بودن و قلبشون با صدای بلند تالاپ تالاپ می زد. بعد از چند لحظه هری با صدای بلند خندید که این نگهبانا رو سردرگم تر کرد.

_"که اینطور ! باشه. اون خدمتکار رو آزاد می کنم. برای اینکه هم رو ببخشیم . اگر اینقدر آزادی اون دختره ماریا برات مهمه من هم شرطی میزارم خانم الیزابت!

شما باید خدمتکار شخصی من بشی! قبوله؟"

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now