الان اونا دارن خوش و خرم با والدینشون تو قصر با کلی کلفت زندگی می کنن و من اینجا... بغض گلوم رو فشرد .نه نه دوباره نه نمیخوام گریه کنم.

سعی کردم به چیزهای دیگه ای فکر کنم. تختی که روش نشسته بودم رو وارسی کردم تشکش نازک و سفت بود و پتو هم پارچه ی خشنی داشت . به بالشتم دست زدم . از پنبه پر شده بود. دیوار سفید و رنگ و رو رفته بود. بعضی قسمتا هم بارون لکه های بزرگ بوجود آورده بود. یک کمد قهوه ای متوسط گوشه اتاق بود . یک میز و صندلی کوچیک هم کنار پنجره بزرگ اتاق قرار داشت.

پرده ی کلفت سیاه پنجره رو پوشونده بود. از جام بلند شدم و سعی کردم کنارش بزنم. از بیرون حیاط قصر معلوم بود . و بارون نم نم روی زمین می ریخت. چند سرباز با شمشیر در حال رفت و آمد بودن.

ناگهان دیدم پادشاه ، زین ، نایل و لیام از در سرسرا اومدن بیرون . صورت پادشاه هری زیاد از پنجره لک گرفته اتاقم واضح نبود اما میتونستم تشخیص بدم که چقدر قیافش درهمه و قدم های سنگین بر میداره. نایل و لیام داشتن با هم گفتگو می کردن و قیافه زین هم معلوم نبود. یکهو احساس کردم که هری صورتش به سمت پنجره برگشت و من رو دید . سرم رو بردم عقب .

بعد از چند لحظه دوباره نگاه کردم. مهتر اسب هاشون رو آورده بود و سوارشون شدند . اونها بدون توقف از دروازه کاخ خارج شدند . هنگامی که رفتند نگهبانا دوباره در دروازه رو بستند.

نفس بلندی کشیدم و پرده رو ول کردم. دستمو گذاشتم روی دهنم و خمیازه ای از ته دل کشیدم. خیلی خسته ام و میخوام کمی استراحت کنم.

روی تخت نه چندان نرمم دراز کشیدم و پتو رو آوردم تا شونه هام . چند لحظه ای به سقف نگاه کردم و در تلاش بودم تا ذهنمو آروم کنم. کلی غلت زدم و از این رو به اون رو شدم چندان به محیطم عادت نداشتم و سرم هنوز به خاطر روی اسب نشستن گیج می رفت. نفهمیدم اصلا چطور خوابم برد.

با صدای در بیدار شدم. انگار تق تقش تمومی نداشت . نشستم و به هر کسی که بود اجازه ورود دادم. یک خدمتکار دیگه بود .
_"شامتون رو آوردم خانوم"

یک سینی آهنی دستش بود . گذاشتش روی میز و رفت. نشستم روی صندلی و نگاش کردم. یک کاسه آهنی بود که مایع کرمی رنگی داخلش بود . ازش بخار بلند می شد و صورتمو گرم می کرد .یک تکه نان نیمه سوخته هم کنارش قرار داشت .

یک تکه از نان رو کندم و خوردم . واااای چقدر سفت و ترشه. این دیگه چیه؟! چطور آدمای اینجا چنین نان بدمزه ای رو میتونن بخورن؟

قاشق رو برداشتم و از اون مایع داخل کاسه کمی خوردم. مزه ی عجیبی داشت . تا حالا همچنین چیزی نچشیده بودم. اما اصلا مورد علاقه من نبود.

چند قاشق دیگه هم خوردم تا سیر بشم. به زور چون خیلی گشنم بود. پاشدم و چند قدم تو اتاقم راه رفتم تا هضم بشه. ولی حالم داشت بدتر و بدتر می شد . دلم پیچ می خورد و حالت بالاآوردن داشتم. این دیگه چی بود که من خوردم؟!

Loveland (COMPLETED)Where stories live. Discover now