21(last part)

515 34 39
                                    

زمان مثل برق و باد میگذشت بردلی،تانیا و توماس هرروز وقتشونو با زین میگذروندن باهم میرفتن رستوران،کافی شاپ ، سینما و خیلی جاهای دیگه

و زین خوشحال بود از اینکه عشقو تو چشمای بردلی و تانیا میدید شاید شما متوجه علاقه کم تانیا به زین شده باشید ولی بهتون اطمینان میدم زین به تانیا بیشتر از یکی مثل زویی نگاه نمیکرد مثل یک خواهر... مثل کسی که به حامی نیاز داره ،به کسی که هواشو داشته باشه...

اونا هرروز رو با هم میگذروندن دعا میکردن زودتر یه قلب برای زین پیدا بشه ولی زین نه...خب اون دوست نداشت قلبی براش پیدا بشه شاید فکر کنید دیوونس ولی خب میدونید... باید یه نفر از بین میرفت تا قلبش زینو نجات بده میدونید چی میگم این یه حس عذاب وجدان براش میاورد پس... نه اون نمیخواستش ...

اما...همه چیز به خواست آدم پیش نمیره...
.
.
.
-سلاممممم
برد و تانی باهم سلام کردن و وارد اتاق شدن
ز-سلام شما اینجا چیکار میکنید ؟ دیروز اینجا بودید
ب-خب تو امروز عمل داری پس ما باید پشت در اتاق عمل باشیم تا خبر خوب شدنت رو اولین نفر بگیریم
زین لبخند زد و به سه تا دوستش که کنارش وایساده بودن نگاه کرد البته یکیشون استادش بود ولی خب اونا خیلی وقته عین دوست باهم برخورد میکنن
ز-من معذرت میخوام بچه ها نمیخوام اذیتتون کنم ولی بعید میدونم بعد عمل خبر خوبی باشه
توم-زین...
ز-نه توماس جدی میگم من...من حسش میکنم من...فقط ازتون میخوام مراقب خانوادم باشید همین
ت-اما...

حرف تانیا با صدای در قطع شد بن و ایزابلا وارد شدن و اول از همه زینو بغل کرد و بعد بقیه بن به شونه زین زد و گفت : هی رفیق فکر کردم قبل از اینکه بری برای عمل نمیرسم ببینمت از بس این دخترا تو حاضر شدن کندن
ای-هیییییی
ایزابلا اعتراض کرد و با کیفش آروم زد تو سر دوست پسرش و همه خندیدن به خل بازیای بن و ایزابلا تا موقعی که پرستارا از همه خواهش کردن از اتاق بیرون برن چون باید زینو برای عمل حاضر کنن
توماس زینو بغل کرد براش زمزمه میکرد که همه چی خوب پیش میره
تانیا هم زینو محکم بغل کرد و نذاشت اشکاش جلوی زین بریزن و همینطور بقیه...
و ساعتی بعد دو پرستار داشتن تخت زینو به سمت اتاق عمل میبردن قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشن تخت ایستاد مادر و پدر زین دولا شدن دو طرف پیشونی تک پسرشونو بوسیدن و صورتشو نوازش کردن و پسر جوون در مقابل دستاشونو بوسید و تخت دوباره حرکت کرد و در آخرین لحظه درست قبل از اینکه در بسته بشه فقط لبخند زین به چشم خورد و دوستون دارمی که زیر لب گفت
.
.
.
چشماشو روی هم قرار میده و بغضش رو قورت میده نفس عمیقی میکشه و به جمعیت کمی که منتظرشن نگاه میکنه و شروع میکنه :
-اون برای من مثل برادر بود حتی نزدیکتر از برادر واقعی خودم...اممم...همه بهم میگفتن من اونو به زندگی برگردوندم اما فقط این نبود اون برای من خیلی کارا کرد هروقت هیچکس نبود اون بود پیشم، هروقت تو هر موقعیتی بهش احتیاج داشتم کنارم بود ،به خاطر من دعوا کرد ،کتک خورد ،کتک زد ، سه روز از مدرسه اخراج شد و خیلی کارای دیگه... اون یه قسمت بزرگ از قلب من بود که حالا از کار افتاده اما همیشه یادش اینجا تو ذهنم ، تو خاطراتم ،تو زندگیم هست همیشه خیلی سخته که ببینم دیگه نیست

توماس حرفشو تموم کرد و از پله ها پایین اومد ، تانیا بلند شد  پیراهن مشکیشو مرتب کرد و به سمت جایگاه رفت وسط راه توماسو بغل کرد و جای قبلی اونو پر کرد و توماس نشست تانی پشت میکروفن قرار گرفت گلوشو صاف کرد و اشکاشو پاک کرد و نگاهش به تابوت قهوه ای رنگ روبروش افتاد و همونجور که به تابوت خیره بود و حرف زد

ت- اون یه فرشته بود... یه فرشته واقعی...با تمام بدی هایی که بهش کردم توی ساده ترین ها تا بدترین موقعیتا کمکم کرد...من عاشقش بودم اما اون منو مثل دوست دید...مثل خواهر...انگار وارد زندگیم شده بود تا همه چی رو درست کنه و درست کرد و رفت ... همش میگفت دلش نمیخواد براش قلب پیدا بشه چون اگه قلب براش پیدا میشد یعنی یه نفر از بین رفته و اون اینو نمیخواست ، اون قلب یه بچه یازده ساله رو نجات داد و اعضای بدن زین هم خیلیا رو نجات داد بجز قلبش که هنوز تو سینشه ولی دیگه نمیزنه...
اون یه فرشته بود...یه فرشته بدون بال یا بهتره بگم یه فرشته با بال های سوخته...
.
.
.
-از خداوند برای پسر جوان و مهربانمان طلب آمرزش و آرامش داریم
کشیش حرفش رو تموم کرد مادر و پدر زین برای بار آخر پیشونی پسرشون رو بوسیدن و اشکاشون صورت سفید و سرد پسر رو خیس کرد و در تابوت بسته شد و پایین رفت هرکس جلو اومد و شاخه گل سرخی که دستش بود رو روی تابوت  گذاشت و در آخر مادر و پدر پسر ، تانیا ، بردلی ، توماس و بن باقی موندن...

ز-زویی
زو-جونم ؟
ز-مامان و بابا چی ؟
زو-عادت میکنن بیا باید بریم عزیزم
زین دستشو دور کمر خواهرش برد و دختر هم سرشو به شونه برادرش تکیه داد و بوسه برادرش رو روی موهاش حس کرد و لبخند زد
.
.
.
ب-عزیزم بیا بریم مهمونا اومدن
بردلی دستشو دور تانی حلقه کرد و شکم گردش رو نوازش کرد تانیا لبخند زد و باهم از اتاق خارج شدن و اولین چیزی که دیده شد پسر بور و سه ساله توماس بود که تو سالن میدوید و بازی میکرد توماس با دیدن تانیا بلند شد و بغلش کرد مثل یه برادر، کلر زن توماس از دستشویی اومد و تانیا رو بغل کرد تو-خب معلوم نشد بچه چیه ؟
ت-دختره
ک-عزیزمممم تبریک میگم اسمشو میخواید چی بذارید ؟
ب-زویی
برد جواب داد و برق اشک تو چشمای توماس و تانیا معلوم شد اما اونا لبخند زدن و اشکاشونو پس زدن
تو-زین ...زین بیا اینجا

توماس پسر سه سالشو تو بغل گرفت
تو-تانی هم نی نی داره چند وقته دیگه به دنیا میاد مثل یه برادر خوب همیشه  ازش مراقبت کن باشه ؟ اسمش زوییه

چشمای زین کوچولو برق زدن دویید طرف تانیا و با لحن بچگونش گفت: خاله هروقت زویی به دنیا اومد میذارید بامن بازی کنه ؟من خوبِ خوب ازش مراقبت میکنم قول میدم قول مردونه.

زین دست دراز کرد و به قول خودش قول مردونه به تانیا داد 

و حالا اینجا ما یه زین و زویی جدید داریم با سرنوشتای جدید...
.
.
.
خب اینم تموم شد ببخشید قرار بود زودتر تمومش کنم ولی نشد
همه گفتن زین و تانیا باید بهم میرسیدن ولی اینطور نشد چون زین اونجور که تانیا دوسش داشت تانیا رو دوست نداشت گفتم تو داستان
به هرحال ببخشید اگه دوست نداشتید و به دلتون نشست
مرسی که خوندید ووت و کامنت دادید و حمایت کردید عاشقتونمممممم
حانی *

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 08, 2016 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Dark heartWhere stories live. Discover now